خبر فرار ارباب جوان به سرعت بین کارکنان عمارت پخش شد، فرای اینها تمام ساکنین عمارت بی نهایت در این باره کنجکاو بودند و البته بعضی ها جیمین را امگایی بی لیاقت و جفتی اشتباه برای اربابشان تهیونگ میدانستند. با اینهمه هیچ کس از واقعیت خبر نداشت، اینکه امگا چرا و به چه دلیلی دست به چنین کار احمقانه ای زده بود، هرچند درک کردنش برای خدمتکارانی که از یک زندگی مرفه محروم بودند سخت بود.
برخلاف روز گذشته که عمارت غرق در شور برگزاری مراسم بود، امروز به ندرت لبخندی روی چهره ها دیده میشد، جدای از این هرجا که چشم میچرخید صدای پچ پچ بود و نگاههایی که معنایی جز ترحم نسبت به الفا نداشتند. اون بی تفاوت از کنار تمام ادمهایی که پشت سرش حرف میزد میگذشت، در واقع هنوز تحت تاثیر فرار غافلگیرانه ی نامزدش جیمین بود، شاید دقیقه ای بیشتر طول نمیکشید تا دوباره به حالت نرمال گذشته اش برگرده یا شاید هم هیچوقت تهیونگ سابق نمیشد. اگر میخواست هم این امکان وجود نداشت، از دست دادن امگاش غم چندان سبکی نبود.
الفا به نیمه ی چپ بدنش چنگ زد، مچالگی و سوزش را به وضوح در اون قسمت احساس میکرد، حسی که تا به حال تجربه اش نکرده بود، حتی زمانیکه تصمیم به جدایی از معشوقه اش جونگکوک گرفت. انگار با رفتن جیمین تازه به وجود همچین عنصری در بدنش دست پیدا کرده بود.
"چه خبره؟ اینهمه شلوغی و سر صدا برای چیه؟ مگه شما الان نباید سر پستتون باشید؟"
تنها یک صدای دورگه با لحنی خشن باعث چرخیدن سرها و بعد غلاف شدن زبان خدمتکارهای حراف شد. کسی جز الفای بزرگ نمیتوانست جو متشنجی که در عمارت حاکم شده بود را ارام کنه. مرد با اقتدار همیشگی و با دست هایی که پشت سرش قفل شده بودند وارد سالن شد. همزمان ریتم گوشخراش کوبیده شدن چکمه های نظامیش به سرامیک ترس را بیشتر به وجود اطرافیانش تزریق میکرد. اما تهیونگ همچنان یه زمین چشم دوخته بود، حتی برای نگاه کردن به پدرش هم سرش را بالا نبرد. احتمالا اینکارش باعث ازرده خاطر شدن الفای بزرگ شد با اینهمه فعلا سکوت به شروع جروبحثی بی دلیل ترجیح داد.
"چرا ارباب، ما..."
تمام خدمتکارها همزمان در جواب مرد همصدا شدند، با وجود قوانین سختگیرانه ای که همراه با الفا به عمارت وارد شده بود کمتر صدای از جنبده ای زنده در سالن شنیده میشد، انگار اطرافیانش به این تلنگر نیاز داشتند تا دست از شایعه پراکنی های بی اساس بردارند.
"فقط یک دقیقه بهتون فرصت میدم متفرق بشید، هرکسی از دستورم سرپیچی کنه بلافاصله اخراج میشه، مفهومه؟"
"خواهش میکنم به حرفمون گوش کنید اقا، اتفاق مهمی در عمارت افتاده که هنوز ازش بی خبرین"
یکی از پسرهای جوان برای رساندن خبر قدمی رو به جلو برداشت، احتمالا این تصمیم را به نوعی خدمت خالصانه به اربابش تلقی میکرد با اینهمه هیچ رغبتی در مبنی بر شنیدن اخبار ناگوار عمارت در چهره ی عصبانی مرد دیده نمیشد. تنها خواسته اش شنیدن داستان از زبان پسرش بود و نه یک مشت خدمتکار بیکار شایعه ساز.
YOU ARE READING
𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾
Fanfictionجیمین امگایی که به خاطر فلج بودن از سمت الفاش طرد میشه، در حالیکه طبق وصیت پدربزرگشون باید باهم ازدواج کنند، شرایطی که برای تهیونگ قابل پذیرش نیست اما راه دیگه ای وجود داره تا از شر امگای مورد تنفرش خلاص بشه؟ *** سِــه شَــنبـه ها کاپـل اصلیـ﴿ویـمی...