هوشیاری امگا به آرامی در حال برگشت بود، در ابتدا پلکهای سنگین را از هم فاصله داد و بعد وحشت زده نگاهی به اطرافش انداخت، هیچ اثری از دخترش روی تخت نبود.در حالیکه مثل زنی که تازه زایمان کرده بود باید بچه را در اغوشش می گذاشتند. شاید هم از اول مرده به دنیا امده بود یا به طور حتم پسرعموی دیوانه اش از ملاقاتشان جلوگیری میکرد. اضطراب برای جیمین مثل سمی کشنده بود با اینحال کاری از دستش ساخته نبود، هزاران فکر تاریک و بدشگون به ذهنش میرسید، افکاری که انتهایش به تهیونگ ختم میشد.
"بچم..بچم کجاست؟"
صدای گرفته و بمش توجه الفایی که در مقابل پنجره ایستاده بود را جلب کرد. تهیونگ در حالی به سمت امگا برمیگشت که سیگاری بین لبهای نیمه بازش داشت و با خونسردی کامی عمیق میگرفت. در چهره اش کوچکترین اثری از ابراز تاسف یا نگرانی دیده نمیشد. انگار که واقعا ماسک شوهر دلسوز را با متولد شدن فرزندش دور انداخته بود.
"بالاخره بیدار شدی؟"
سوالش برای امگا فاقد اهمیت بود، چرا که خوب بودن یا نبودنش دیگر الویت اولش نبود. تنها خواسته ی جیمین دیدن چهره ی دختر تازه متولد شده اش بود. حلقه شدن دستهاش دور بدن کوچکش را میخواست. و تهیونگ با بی رحمی تمام این را ازش دریغ کرده بود.
"جوابم بده، بچم کجاست؟"
زجه های جیمین نه تنها برای الفا دردناک نبود بلکه پوزخندی مرموز را مهمان لبهاش کرد. قصدش از فرو رفتن در قالب فردی تازه تنها امتحان کردن امگا بود، برای یکبار هم که شده تصمیم داشت از جایگاه خودش در زندگی نامزدش باخبر بشه و ای کاش نمیشد. پیش از این تمام دغدغه اش عشق به باغبان بود و از این به بعد دخترش را به نزدیکترینهاش ارجحیت میداد.
"یه جای امن"
"جای امن؟ شوخی میکنی؟ همین حالا بیارش پیش من. زود باش لعنتی"
نه نگرانی امگا و نه فریادهاش برای رسیدن به فرزندش برای الفا قابل باور نبود. جیمین کسی بود که از اول بارداریش را از تهیونگ مخفی کرد و بعد خودسرانه تصمیم به از بین بردن جنین گرفت.الفا هیچکدام از اینها را فراموش نکرده بود، حتی اگر ماهها هم میگذشت بازهم اعتماد خدشه دار شده اش ترمیم نمیشد.
"اروم باش، با داد و فریاد چیزی درست نمیشه"
"چطور باید اروم باشم وقتی بچه ای که حتی صورتش ندیدم رو ازم جدا کردی؟"
ماندن در عمارت جهنمی کم عذابی نبود، و حالا دوری از بچه اش هم بهش اضافه شده بود. امگا هنوز در حسرت یک لحظه دیدنش به سر میبرد، شنیدن ریتم ارام قلبش تنها ارزوی حال حاضرش بود. اتفاقی که به وقوع پیوستنش دور از ذهن به نظر میرسید. فرای اینها نوزاد شیرخواره اش به غذا احتیاج داشت، به طور حتم همین حالا هم به خاطر گرسنه بودن تمام عمرت با صدای گریه هاش روی سرش گذاشته بود.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾
Fiksi Penggemarجیمین امگایی که به خاطر فلج بودن از سمت الفاش طرد میشه، در حالیکه طبق وصیت پدربزرگشون باید باهم ازدواج کنند، شرایطی که برای تهیونگ قابل پذیرش نیست اما راه دیگه ای وجود داره تا از شر امگای مورد تنفرش خلاص بشه؟ *** سِــه شَــنبـه ها کاپـل اصلیـ﴿ویـمی...