راس ساعت هفت عصر با نواخته شدن زنگ در مهمانی به طور رسمی آغاز شد. هرچند پیرمرد عصا به دست بود و از درد واریس مینالید اما همچنان سعی داشت خودش میزبانی این جشن را به عهده بگیره. بعد از کمی گپ و گفت یکی از خدمتکارها کت مرد را مودبانه از دستش گرفت. در همین حین فرد سومی وارد ساختمان شد. زنی مسن که ظاهرا نسبت نزدیکی با نویونگ داشت.
به این ترتیب دقیقه ها بعد از دیگری و به سرعت گذشتند، پیرمرد هیچ متوجه گذر زمان نشده بود، انقدر که خاطرات زیادی برای گفتن و شنیدن وجود داشت در حالیکه این درد پاهاش بود که ایستادن بیشتر را غیرممکن میکرد. ادامه ی بحث به سر میز شام کشیده شد. میزی بلند از چوب گردو که با غذاهای رنگارنگ تزیین شده بود، حتی پاستای ایتالیایی هم بین اونها دیده میشد.
"تا غذاها سرد نشده میل کنید، بفرمایید"
"حتما، یکم سوپ برای باز کردن اشتهام زیاد بد نیست، اوه...دستم بهش نمیرسه"
"گیوان لطفا اون ظرف به اقای وون بده"
پیرمرد مودبانه به ظروف شیشه ای که هنوز از داخلشان بخار بلند میشد اشاره کرد. یکی از مهمانها قصد خوردن سوپ داشت اما از آنجاییکه فاصله ی زیادی بینشان بود قادر به برداشتن ظرف نبود به همین خاطر نویونگ به خدمتکارش اشاره کرد تا به جای مرد اینکار را انجام بده.
"بوی خوبی داره، امیدوارم طعمش هم همینطور باشه"
اقای وون مقدار کمی از سوپ داخل کاسه ریخت، ظرف دوباره روی میز برگرداند و مشغول بهم زدن محتویات گرمش شد. البته گوشه ای از توجهش هم متمرکز روی پیرمرد بود. حضور مهمانهای دیگر باعث شده بود سرش حسابی با اونها گرم بشه طوریکه وجود مرد به کلی فراموش کرده بود.
"اومم.. خوشمزه است"
فرصتی کوتاه برای مرد بوجود اومد تا طعم سوپی که مشامش تحریک میکرد بچشه. وقتی قاشق وارد دهانش شد چشماش ناخودآگاه بست. هرچند قبلتر از بوی خوبش تعریف کرده بود اما هنوز اطمینان کافی نداشت طعم خوبی هم داشته باشه. با احساس ذرات جو و سبزیجات روی زبانش احساس شکش به کلی برطرف شد. بی توجه به نگاههای خیره ی اطرافش کمی دیگر ازش خورد.
"دستپخت سراشپز گی جونه، بایدم عالی باشه"
با شنیدنش صدای دورگه ی خانم لی روی صندلی جا به جا شد، چشمهای متعجبش به پیرمرد داد و گوشواره ی صلیبی مانندش را به بازی گرفت.
"گی جون؟همون سرآشپز معروف که سال گذشته در تلویزیون برنامه ی اشپزی داشت؟اسمش چی بود؟اهان...طباخی رو با من یاد بگیر"
لبخندی ناشی از غرور گوشه ی لبش جا گرفت. برای نویونگ جز پول چیزهای دیگری برای افتخار کردن و فخرفروشی وجود داشت مثل خریدن ادمهایی که دست نیافتنی بودند و فقط میشد از پشت صفحه ی شیشه ای اونها رو دید، گی جون اشپز هم یکی از همونها بود.
YOU ARE READING
𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾
Fanfictionجیمین امگایی که به خاطر فلج بودن از سمت الفاش طرد میشه، در حالیکه طبق وصیت پدربزرگشون باید باهم ازدواج کنند، شرایطی که برای تهیونگ قابل پذیرش نیست اما راه دیگه ای وجود داره تا از شر امگای مورد تنفرش خلاص بشه؟ *** سِــه شَــنبـه ها کاپـل اصلیـ﴿ویـمی...