ویلچر امگا مثل روزهای گذشته کنار باغچه ی رز دیده میشد، اما نه برای دیدن باغبان به اونجا رفته بود و نه خواندن رمانی عاشقانه. اون پسر فقط به کمی خلوت نیاز داشت تا فکر کنه، بیشتر درباره ی بچه ی در شکمش چون خیلی وقت پیش فهمیده بود راه خلاصی از الفا وجود نداره.
دستی روی شکم تختش کشید، با اینکه یک زندگی هرچند کوچکی درونش در جریان بود با اینحال جیمین همچین مهمان ناخوانده ای در بطنش را نمیخواست. البته این فقط خواسته ی امگا نبود مطمئنا الفا هم به محض پی بردن به واقعیت بارداریش از امگا درخواست سقطش را میکرد.
ظاهرا هیچ کس خواستار نگهداشتن بچه ای با طالع شوم نبود و چه بهتر که متولد نمیشد چون چیزی جز عذاب انتظارش را نمیکشید.
با وجود همه ی اینها امگا قادر به تصمیم گیری به جای ادم دیگری نبود از طرفی حس عذاب وجدان برای یک لحظه هم رهاش نمیکرد. برخلاف پسرعموش نمیتوانست انقدر بی رحم باشه که بدون فکر تصمیم به کشتن جنینش بگیره. شاید اگر بدنیا میومد به دنیای تاریکش رنگ میداد، جیمین چندان از ایده ای که بی دلیل به مغزش خطور کرده بود بدش نیامد. پدر شدن را دوست داشت و البته تجربه اولین ها با بچه اش. جنسیتش چه بود؟پسر یا دختر؟اصلا چه فرقی داشت تا وقتیکه یک الفا بود هیچ خطری تهدیدش نمیکرد. برعکس امگا بودن سرتاسر رنج بود و عذاب.
"منتظر من که نیستی؟"
با حس گرمایی روی پوست گردنش نفس در سینه اش حبس شد. امگا در نفسی عمیقی و سنگین میکشید به عقب چرخید.
"تویی یونگی؟"
"پس میخواستی کی باشه؟مگه کسی جز من وارد این محوطه هم میشه؟"
بتا کوچکترین توجهی به احساس ترسی که گریبانگیر امگا شده بود نشان نداد، با خونسردی از پشت ویلچر بیرون امد و از جیب لباس سرهمیش قیچی باغبانی را بیرون اورد.
"نه، حتی تهیونگ هم به اینجا نمیاد، فقط منم و تو"
نگاه کوتاهی به اطرافش انداخت. درست مثل گفته هاش هیچ کس در باغ رزها دیده نمیشد، به ظاهر تبدیل به مکانی مترکه شده بود بدون هیچ رفت و امدی، تنها در مهمانی های مخصوص راه ورود بهش باز میشد. هرچند امگا ترجیح میداد مخفیگاهش امن و بدور از ادمهایی مزاحم باقی بمونه. فقط تهیونگ نبود که این احساس ناخوشایند را به امگا میداد.
"اینکه بد نیست، هست؟"
لبهای خشک امگا روی هم قرار گرفتند، مشکلی بزرگی که داشت این بود که نمیتوانست افکارش انطور که در ذهنش بودند را بدون دستکاری و اصلاح به زبان بیاره. ترس از قضاوت شدن گاهی باعث عقب نشینیش میشد. به عنوان یک ادم بعضی وقتها نیاز به حضور دیگران در زندگیش داشت، تجربه های جدید در گرو اشنایی با ادمهای جدید بود اما می ترسید یونگی حرفش را طور دیگری برداشت کنه، اگر یک آن تصور میکرد علاقه ی امگا به خودش ته کشیده و دنبال توجه بقیه هست احتمالا ازش نفرت پیدا میکرد، این چیزی بود که پسر ازش واهمه داشت، ترک شدن توسط کسی که از جایگاه مهمی در زندگیش برخوردار بود.
YOU ARE READING
𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾
Fanfictionجیمین امگایی که به خاطر فلج بودن از سمت الفاش طرد میشه، در حالیکه طبق وصیت پدربزرگشون باید باهم ازدواج کنند، شرایطی که برای تهیونگ قابل پذیرش نیست اما راه دیگه ای وجود داره تا از شر امگای مورد تنفرش خلاص بشه؟ *** سِــه شَــنبـه ها کاپـل اصلیـ﴿ویـمی...