𝙴𝙿𝟷𝟻

1.3K 139 57
                                    

زیر نور لامپ های نئون لبخند رنگارنگ امگا زیباتر جلوه داده میشد، حتی یونگی که پشت سرش ایستاده بود نمی‌توانست چشم ازش برداره. اون پسر طوری خوشحال به نظر میرسید که انگار هیچوقت محیط خارج از عمارت را ندیده بود. البته همه ی اینها به خاطر محدود شدنش توسط عمو و پسرعموی بی رحمش بود.

"ذوق زده به نظر میرسی جیمین. میتونم بپرسم چند وقته که پات از عمارت بیرون نذاشتی؟"

امگا با شنیدن سوال یونگی چشماش روی هم گذاشت، بتا در مقابل لب پایینش به دندان گرفت. از اینکه حال خوب پسر خراب کرده بود پشیمون بود، شاید نباید در‌باره همه چیز کنجکاوی نشون میداد اما دست خودش نبود، دوست داشت بیشتر در رابطه با زندگی شخصی جیمین میدانست.

"از وقتی که فلج شدم عمو تمام ازادی های قبلیم رو ازم سلب کرد"

چشمهای غمگین امگا هنوز روی بوتیک های لباس فروشی بود، در پس شیشه های شفاف انعکاس خودش میدید. جیمینی که شبیه به د‌و یا سه سال پیشش نبود، حتی دیروزش هم با امروزش تفاوت زیادی داشت. قبلاً به دنبال تحصیل در بهترین دانشگاه کشور و خرید از فروشگاه های بزرگ بود و حالا باید از دور به ارزوهای از دست رفته اش خیره میشد.

"لعنتیا...پس چرا جلوش واینستادی؟باید از آزادیت دفاع میکردی و حقت پس میگرفتی. نمیخوام دلت بشکنم یا ناراحتت کنم اما این اسمش زندگی نیست،‌‌ تو برای خانواده ی پدریت حکم یه گروگان داری"

یونگی کلافه و مضطرب به موهایش چنگ زد،‌ هرچند تمام تلاشش را کرده بود از مدل موی جدیدش محافظت کنه ولی چطور ممکن بود وقتی این جملات درناک را می‌شنید و عکس‌العملی نشان نمیداد؟ هرکسی هم به جای بتا بود با شنیدن دردهای پسر اشفته میشد.

"فکر کردی تمام این مدت ساکت موندم؟چند بار تلاش کردم از اون جهنم بیرون برم، ولی نشد. هیچ کس نبود که بهم کمک کنه، حتی اگه این کار میکردم فایده‌ای نداشت. هیچ چشمی در عمارت نبود که مراقبم نباشه، مطمئن بودم همیشه یکی جاسوسیم می‌کنه"

گفتن این واقعیت چیزی را در زندگی امگا تغییر نمیداد، فقط باعث میشد باری سنگین از روی دوشش برداشته بشه. بعد از چند دقیقه خیره شدن به شیشه ها بالاخره این تماس قطع کرد. چشماش محکم بست و نفس عمیقی کشید. تمام خاطرات روزهای تلخی که در جهنم سپری کرده بود به مغزش هجوم برد، از لحظه ای که دکتر ابراز ناامیدی کرد و با صراحت بهش گفت دیگر نمیتونه روی دو پا راه بره تا امروز که تهیونگ از نگاه کردن به صورتش طفره میرفت در حالیکه هیچ گناهی مرتکب نشده بود‌.

"هیچ کس حق نداره فرشته ی عمارت ناراحت کنه، کاش بقیه می‌فهمیدن اینکارشون چه عواقب بدی میتونه داشته باشه"

"اوه؟میخوای بگی من‌ یه فرشته ام؟"

دست های گرم بتا روی شونه های ظریف پسر نشست، فشار ارومی بهش وارد کرد انگار تصمیم داشت حمایتی که خیلی هم بزرگ نبود را اینطور بهش نشون بده البته لبخند دندونمای گوشه ی لب امگا رضایتش از این اتفاق را نشان میداد.

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now