الفا در حال گذراندن اوقات سختی بود، همه چیز از زمانی شروع شد که صدای مرد ناشناس را شنید. حتی بعد از قطع شدن تماس هم اضطراب را در وجودش احساس میکرد. حال و روز فوقالعاده ای نداشت و نمیتوانست وانمود به خوب بودن کنه.
تا پیش از رسیدن خدمتکار فرصت را برای قدم زدن در سالن غنیمت شمرد، دست های در هم قفل شده اش را پشت سرش نگهداشت و مضطرب طول و عرض ان مکان را طی کرد. جدای از اینکه نگرانی هایی در مورد قرار تعیین شده داشت، برای ملاقات دوباره با جیمین بی تاب به نظر میرسید. چند ماهی از فرار و مخفی شدنش میگذشت، با اینهمه تهیونگ هنوز امیدش را به پیوندی دوباره از دست نداده بود، مطمئنا اینبار اگر دستش بهش میرسید در قفس تنگ تری حبسش میکرد.
برای چند لحظه ی کوتاه در نزدیکی پنجره های نیمه باز متوقف شد، اضطراب و تپش قلب امانش را بریده بود. تهیونگ هیچ زمانی این حس را تجربه نکرده بود. دلهره برای دیدن یا در اغوش گرفتنش کسی. پوزخندی تلخ گوشه ی لبش جا گرفت، از اینکه اینطور احمقانه درگیر پسرعموش شده بود خودش را سرزنش میکرد، در حالیکه به خاطر مرد دیگری ترک شده بود.
درمانده از سایه ی تاریکی که تمام افکارش را به اسارت دراورده بودند به دیوار تکیه داد. از اول هم تنها شدن اونهم در بین چهارچوب طلسم شده ی عمارت ایده ی خوبی نبود. چشمهای بی روح الفا به سمت در کشیده شد. برای اولین بار ارزو کرد شخصی از دوستان یا نزدیکانش را بین چهارچوب در ببینه، و چه بهتر که اون فرد جیمین میبود.
در همین حین در های چوبی از هم فاصله گرفتند و هوسوک به طور ناگهانی در مقابل الفای انتظار کشیده ظاهر شد. چه انتظار دیگری داشت وقتی جیمین حتی پایی برای برگشتن نداشت؟ اون مرد طبق معمول لبخندی به زیبایی افتاب روی لبش داشت، از انهایی که در محیط کار مثل یک محرک خارجی انرژیش را بیشتر میکرد اما در تقابل با این اتفاق هیچ تغییر در چهره اش ایجاد نشد.
"هرجا سراغت گرفتم گفتن به عمارت برگشتی، پس من هم به اینجا اومدم، ظاهرا تصمیمم چندان اشتباه هم نبوده. بالاخره تونستم پیدات کنم"
در لحن تند بتا رگههایی از خشم و ازرده خاطر بودن را میشد احساس کرد. البته حق هم داشت. در طی سالها اشتغال در کمپانی کیم ها این حجم از فشاری کاری را متحمل نشده بود. علاوه بر اینکه باید وظایف دستیاری تهیونگ را به جا میاورد، نظارت روی پروژه ها هم بهش اضافه شده بود.
"بهت که گفتم حالم خوب نیست، میخوام چند روزی رو به دور از مشغله های کاری بگذرونم. نگفتم؟"
چشمهای خمار الفا دوباره در جهت دیگری چرخیدند، حالا که از خیالی بودن افکارش مطمئن شده بود نیازی به ادامه دادن نداشت. دوباره توجهش را به منظره ی بیرون از پنجره داد. جایی بین درخت های کاج و رزهایی که در اثر باد به حرکت درمیامدند. تصویر شیرینی بود اگر جیمین هم به این کالکشن اضافه میشد. پیش از این بارها چرخ امگا را در مقابل فواره ی ابی دیده بود. صحنه ای تکراری که حالا دیدنش تبدیل به رویایی دست نیافتنی شده بود.
YOU ARE READING
𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾
Fanfictionجیمین امگایی که به خاطر فلج بودن از سمت الفاش طرد میشه، در حالیکه طبق وصیت پدربزرگشون باید باهم ازدواج کنند، شرایطی که برای تهیونگ قابل پذیرش نیست اما راه دیگه ای وجود داره تا از شر امگای مورد تنفرش خلاص بشه؟ *** سِــه شَــنبـه ها کاپـل اصلیـ﴿ویـمی...