𝙴𝙿𝟸𝟻

1.3K 170 59
                                    

امگا درمانده رد قرمز روی گونه اش را لمس کرد، هنوز در اثر ضربه ی سنگین بتا می‌سوخت و بیشتر از اون قلبش بود که تحمل این درد بی مفهوم نداشت.

"من..من کار اشتباهی کردم یونگی؟"

پیش از به زبان اوردن این سوال بارها از خودش پرسید، اینکه چه خطایی ازش سر زده بود که لایق یک سیلی بود. بتا با چهره ای بی تفاوت دستی روی گردنش کشید و نفسی تازه کرد. عکس‌العملی که چندان باب میل امگا نبود، اون انتظار شنیدن یک توضیح یا حداقل معذرت خواهی ساده را داشت، و احتمالا با اینکار خیلی زود یونگی را می بخشید.

"خودت به اون راه نزن جیمین، تو تمام روز حالت تهوع داشتی و بهم نگفتی، حالا ببین چه اتفاقی برای تختت افتاده؟ قراره کل هفته رو با بوی گند استفراغت زندگی کنی"

"نمیخواستم اینطور بشه، متاسفم. اگه اجازه بدی گندی که زدم خودم تمیز میکنم. دیگه اینقدرا هم که فکر میکنی بی‌ دست که پا نیستم که نتونم یه ملحفه رو بشورم"

نگاه بتا برای مدت زمان کوتاهی روی دست های سفید امگا متوقف شد، حتی یک اسکار کوچک هم روی پوستش دیده نمیشد که نشون دهنده ی انجام کارهای خانه باشه. به طور حتم در تمام این سالها کاری جز خوردن و خوابیدن انجام نداده بود. پوزخندی معنادار گوشه ی لبش جا گرفت، با این روش شرایطی که جیمین در اون قرار داشت را به تمسخر میگرفت.

"با این پاها؟ تو حتی نمیتونی راه بری بدبخت"

شوک دوم برای امگا کمتر از زخم یک خنجر نبود. ناخودآگاه لب پایین را بین دندانهاش فشار داد و به انتهای لباسش چنگ زد. هیچوقت شنیدن حرفهای تحقیرآمیز اطرافیانش برای اون اهمیت نداشتند یا تمام تلاشش برای نادیده گرفتنش انجام میداد اما مشکل اینجا بود کسی که این جمله ی چندش اور را به زبان میاورد یونگی بود نه کس دیگری. هرچند واقعیت از دهان هرکس خارج میشد تغییری نمیکرد و همانطور که قبلا بود باقی می‌ماند.

"تو چی گفتی؟"

"چیه؟ دوست داری بازم تکرارش کنم؟ البته حدس میزنم شنیدن این چیزا برای تو عادی باشه"

بتا از موضعی که گرفته بود یک قدم هم عقب نشینی نکرد. هرچند خودش هم نمیدانست چرا یکباره و در شروع زندگی به ظاهر مشترکش با امگا جنگ را به جای صلح انتخاب کرده بود. تنها چیزی که میشد در چشمهای بیروحش دید، خستگی بود. اون خواستار تموم شدن این بازی بود. بازی که علیرغم تصور خام جونگکوک پایان خوشی نداشت، ادامه اش همراه میشد با از دست رفتن جانهای بیشتر.

"خواهش میکنم شوخی کردن تمومش کن، اینکارت قلبم رو می‌شکنه"

"هیچ شوخی درکار نیست جیمین، اتفاقا خیلی هم در این رابطه جدی بودم"

چشمهاش در کاسه چرخوند و نفسی کشدار بیرون فرستاد. از سادگی بیش از حد امگا نفرت داشت، گذراندن زمان در کنار همچین ادم کلافه اش میکرد. بتا کلاه بیسبالی که روی سرش بود را برداشت و به تظاهر گرد و خاک هایی در قسمتی از لبه اش نشسته بود با سرانگشت تکاند. ترجیح میداد حین گفتن این جملات به جای دیگری خیره بشه. حتی اگر عشقی نسبت به امگا در قلبش احساس نمیکرد درهم شکستن غرورش هم نمیخواست، همه ی اینکار به خاطر جونگکوک انجام میداد نه چیز دیگری.

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now