𝙴𝙿𝟸

2.5K 241 40
                                    

الفا بعد از پایان ملاقات غیرمنتظره ای که با پدرش داشت اتاق با عصبانیت ترک کرد. فعلا با گفتن جمله ی "در موردش فکر میکنم" موضوع را تا حدی مسکوت نگه داشته بود اما وقتی که زمانش میرسید مجبور میشد مطابق میل پدربزرگش با امگای علیل ازدواج کنه. همه چیز در این عمارت با اجبار و زور جلو می‌رفت حتی رابطه هایی که ظاهری دوستانه داشتند اما در واقعیت توخالی و ساختگی بودند.

تهیونگ بنا به عادت همیشگی جیب های شلوارش بدنبال بسته ی سیگار گشت. تنها چیزی که بهش ارامش میداد و باعث میشد جیمین و نگاههای به ظاهر معصومانه اش را فراموش کنه گرفتن کامهای عمیق و پشت سرهم بود. اون پسر هیچوقت مورد علاقه اش نبود، حتی زمانیکه بچه بودند با گریه سعی میکرد یکی از ماشین های پلاستیکیش از چنگش بیرون بیاره و در اخر تهیونگ مجبور میشد برای ساکت کردنش بهش باج‌ بده.

"اه..لعنتی"

چیزی که دنبالش بود را پیدا نکرد، به خاطر همین عصبانیتش اوج بیشتری گرفت. ظاهرا جعبه ی نیمه خالی سیگار را در اتاق کار پدرش جا گذاشته بود. با ناامیدی نفس بیرون فرستاد و به سمت پنجره برگشت. قصد نداشت به انجا برگرده یا حتی چهره ی خشن و سرد مرد ببینه. از تمام احساس پدرانگیش فقط یاد گرفته بود اسمش صدا بزنه. نه دست نوازش روی سرش میکشید و نه سعی داشت با جملاتی که قلب سختش نرم‌ میکردند با پسرش صحبت کنه.

تهیونگ با شانه هایی که به خاطر تکیه دادن به لبه ی پنجره تا گردنش بالا رفته بودند به منظره بیرون نگاه کرد. متاسفانه دومین برخوردش را در طی روز با جیمین داشت. کنار بوته های گل رز نشسته بود و به فواره ی ابی نگاه میکرد. در یک پلک بهم زدن هم می‌توانست متوجه بشه تنها نیست. فرد دیگری را در کنارش دید، باغبانی که با قیچیش به جان شاخه های اضافی افتاده بود. سری به نشانه ی تاسف برای امگا تکون داد، قابل باور نبود پسری که از یک خانواده ی نجیب زاده بود اینطور با باغبانی بی همه چیز لاس میزد. طبیعت امگاها همیشه همینطور بود، هرزه و غیرقابل کنترل!

جز کشیدن دندونهای فک عقبش روی هم عکس العمل دیگری نشون نداد. اینکه جیمین در روز روشن با چه کسی لاس میزد یا میخندید اهمیت چندانی براش نداشت. تلفنش از جیبش بیرون اورد و مشغول تایپ کردن با سرعت زیادی شد. طبق معمول گیرنده ی پیامهاش کسی نبود جز جونگگوک. پسری که در اتش داشتنش می‌سوخت اما نمی‌توانست به اسونی بدستش بیاره.

"امشب ساعت نه میبینمت"

دکمه های سفت و سخت تلفن را با عصبانیت لمس کرد، بعد از ارسال پیام اون را دوباره داخل جیبش گذاشت. به عنوان الفایی جذاب و بالغ نمی‌توانست گوش به فرمان پدر بزرگش باشه و مثل ربات به تمام حرفاش عمل کنه. تهیونگ هم قلب داشت، قلبی که متعلق به جونگکوک بود. علیرغم منسوخ شدن قانون محدودیت ازدواج یک الفا با بتا خانواده اش هنوز با رسوم قدیمی اجدادش پیش میرفتند. جد بزرگش اعتقاد داشت پیوند این دو نفر برای خاندان کیم می‌توانست بدشگون باشه اما این افکار برای تهیونگ به اندازه ی سرسوزنی اهمیت نداشتند در حالیکه مخالفتش هم خواسته یا ناخواسته میتوانست روی تمام ابعاد زندگیش تاثیرگذار باشه.

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang