𝙴𝙿𝟹𝟹

1.3K 175 69
                                    

سکوتی خفقان آور در اتاق الفای بزرگ حاکم شده بود، حتی پسرش هم جرات پیشقدم شدن در شکستنش را نداشت. وضعیتی مشابه که تهیونگ بارها تجربه اش کرده بود. ارام ماندن و حرف نزدن چندان از نظرش سخت نبود، تا وقتیکه پدر خرفت و پیرش را تحریک نمیکرد، همه چیز به خوبی پیش میرفت.

"کجا پیداش کردی؟"

"چی؟"

"سوالم دوباره تکرار میکنم، جیمین کجا پیدا کردی و چطوری؟"

مرد دستی به چانه اش کشید و در عین نگاه برنده و نافذش را به پسر دوخت، در حالیکه الفا برای فرار از این موقعیت به خیره شدن به مدال‌هایی که در قفسه چیده شده بودند متوسل شد. هرچند از انها هم به سرعت دل کند چرا که از دیدنشان حالش بهم میخورد. مرد افتخارات مقابلش جز چند تکه ی حلبی طلا چیز دیگری برای نشان دادن نداشت. تهیونگ با پشیمان به پدرش نگاه کرد.

"پدر. اینطور که شما سوال میپرسید احساس میکنم تحت بازجویی سرهنگ قانونمدار ارتشم. من و شما خانواده ایم. چه لزومی داره رسمی باهم صحبت کنیم؟"

زبان درازی بیش از حد الفا چندان باب میل پدرش نبود. اون فردی مطیع و حرف گوش میخواست، و تهیونگ پیشتر از این خصوصیات مورد علاقه اش را داشت اما بعد از پیوند شومش با جیمین انگار همه چیز تغییر کرده بود. مطمئنا در این مدت تاثیرات مخربی روی پسرش گذاشته بود.

"البته که همینطوره. من سالها در ارتش این جمهوری خدمت کردم، با قوانینش بهتر از هر کس دیگه ای اشنام. میدونم چطور باید از یک مجرم اعتراف بگیرم"

"اینجا پایگاه ارتش نیست پدر و نه من مجرمی که شما اسم بردین. انتظار داشتم اینبار مکالمه ای به دور از کنایه و جروبحث داشته باشیم اما انگار حرف زدن با شما هرروز سخت و سخت تر میشه"

هیچ چیز نمی‌توانست بدتر از بی اعتمادی یک پدر به پسرش باشه. تهیونگ از این مسئله دلخور بود، به اسانی میشد این احساس نفرت انگیز را در چهره اش پیدا کرد. هرچند مدت زمان زیادی را بغض و کینه اش را در سینه اش دفن کرده بود با اینهمه دیگر لزومی به سرکوب کردنش نبود. شاید اگر خیلی وقت پیش هر انچه که ازارش میداد را با مرد درمیان گذاشته بود حالا به این نقطه ی تاریک نرسیده بودند.

"پسرم تو پیش از اندازه داری مسئله رو پیچیده میکنی. من به اینجا احضارت کردم چون میخواستم در رابطه با فرار و نحوه ی برگشتن برادرزاده ام بیشتر بدونم"

در حالیکه مرد با بیخیالی به صندلیش تکیه میداد، فنجان چینی را از روی میز برداشت. اثری از پشیمانی در صورتش دیده نمیشد، طبق معمول کلمات را بدون کوچکترین حس پشیمانی به زبان اورده بود.

"شخم زدن گذشته چه فایده ای داره؟ بهتر نیست اون رو پشت سر بذاریم و به اینده فکر‌ کنیم؟ هنوز کارهایی مثل اماده کردن اتاق بچه و خرید لباس باقی مونده"

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now