𝙴𝙿𝟹𝟷

1.2K 164 41
                                    

در سکوت سنگین راهرو که با صدای قدمهای امگا شکسته میشد، یک صوت دیگر هم به گوش میرسید، ریتم بلند و نامنظم قلب امگا، قلبی که از سر دلتنگی به قفسه ی سینه اش میکوبید و برای یک لحظه هم ارام نمیگرفت. با اینکه جثه ی کوچکش بین دست های قدرتمند نامزدش به اسارت درامده بود اما همچنان نگاهش به باغبانی بود که توسط هوسوک به سمت در هدایت میشد.

امگا تمام این مدت منتظر یک نگاه کوچک‌ از جانب بتا بود، اما چیزی که در انتظارش بود اتفاق نیفتاد. یونگی حتی برای اخرین بار هم به سمتش برنگشت و راهش را به طرف در ادامه داد. انگار که هیچ جیمینی از اول در زندگیش وجود نداشت، پس تکلیف خاطره هایی که باهم ساخته بودند چی میشد؟ اون عشق اتشینی که هردو در سینه داشتند به این زودی قرار بود به پایان برسه؟ فکر کردن به این مسئله چشمهای زیبای پسر را بیشتر از پیش خیس میکرد‌ چرا که رابطه عاشقانه اس را در اخر خط میدید.

تکیه کردن به شانه های مردی که دشمنی عجیبی با امگا داشت اشتباه بزرگی محسوب میشد با اینحال مکان دیگری برای فرار از سرنوشت شومش نداشت. ظاهرا کل راههای زندگیش به الفا گره خورده بود، به هرجا که میرفت به بن بست میرسید. بنابراین برای یکبار هم که شده بیصدا در اغوش دشمنش مچاله شد و به یاد مرد مهربانش اشک ریخت.

"یه باغبون بی همه چیز انقدر ارزش داره بخاطرش اشکات هدر بدی؟"

دستهایی که تکیه گاهی برای بدن امگا بودند در یک آن تبدیل به مشت شدند، و این تنها انعکاس دهنده ی خشم درون الفا نبود‌. اون با ابروهای گره خورده خیس شدن گونه های سرخ پسرعموش تماشا میکرد، اشک هایی که برای مرد دیگری ریخته میشدند. تهیونگ با دیدن این صحنه عذاب میکشید، شاید اگر پیوندی بینشان نبود این رابطه ی سمی را برای همیشه به پایان میرساند. اما به خاطر بچه اش هربار از تصمیمش صرف نظر میکرد.

"تو احساسم درک‌ نمیکنی لعنتی، وگرنه ما رو از هم جدا نمیکردی. چیزی هم از عشق نمیدونی چون تا به حال عاشق کسی نشدی. تو فقط به خودت فکر‌ میکنی، به اینکه چطور باید ثروت پدربزرگ تصاحب کنی. حتی الان نمیدونی من چه عذابی میکشم"

الفا در حالیکه سینه اش را از هوای محبوس شده خالی میکرد در چشمهای وحشی و بی رحم امگا خیره شد. چیزی شبیه به حس پشیمانی در نگاهش دیده نمیشد، پشیمانی از تصمیم به سقط بچشون یا بی خبر رفتنش ار عمارت. اون هیچ خبر نداشت تهیونگ در این مدت چه عذابی کشیده بود. روزهایی که الفا دست از خیره شدن به در نمیکشید به امید اینکه شاید امگا از تصمیمش پشیمان بشه و به خانه برگرده اما دریغ از شنیدن یک خبر خوب.

"قبول دارم این ثروت پدربزرگ بود که ما رو بهم پیوند زد ولی من باهات خوب بودم، نبودم؟ سعی کردم رابطمون تغییر بدم، نمیخواستم کینه ای بینمون باشه، چون قرار بود چند سالی رو کنار هم زندگی کنیم. کاری که تو کردی به اعتمادم ضربه زد، تصمیم داشتی بچمون سقط کنی، حتی با یه مرد دیگه فرار کردی. با وجود همه ی اینها بازم من رو مقصر میدونی؟ تو هم کم اشتباه نکردی جیمین. چطور قراره تاوان گناهانت بدی؟هان؟"

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now