با چشمهایی که نارضایتی رو به خوبی انعکاس میدادند به زمین خیره شد. امگا چندان از زندگی به دور از تجملات یا کارتون خوابی متنفر نبود برعکس خوشحال میشد اگه برای چند صباحی از عمو و پسر منحرفش فاصله میگرفت. ولی به خاطر پاهاش هیچوقت نمیتوانست با خواست خودش از عمارت بیرون بره. جیمین با لمس زانوهاش و بعد کوبیدن مشت هاش روی اونها نشان داد که ازشون متنفره، از پاهایی که قدرت حرکت نداشتند و جز سیاهی چیزی به زندگیش اضافه نکرده بودند.
"عمو خودتون میدونید اگه این اتفاق واسم نمیوفتاد یک لحظه هم تو این عمارت کنار پسرتون نمیموندم، هر دقیقه اش شبیه کابوسه. کاش با پدربزرگ حرف بزنید و قانعش کنید که من و تهیونگ به درد هم نمیخوریم"
"کی گفته ما بدرد هم نمیخوریم؟مگه قبلا امتحانم کردی؟"
خلوت دو نفره اشان با ورود ناگهانی الفا بین چهارچوب در بهم خورد. پدرش با لبهای اغشته به لبخند بهش نگاه کرد در حالیکه امگا سعی داشت از تمرکز کردن روی موجودی که به شدت ازش متنفر بود پرهیز کنه.
"فکر نمیکردم این موقع از روز به دیدنم بیای"
"لطفا پدر! دچار سوءتفاهم نشین. برای دیدن شما نیومدم، میخواستم در این جلسه خیلی مهم حضور داشته باشم"
"اوه..که اینطور"
مرد با تکبر قفل دست هایی که پشت سرش نگه داشته بود را از هم باز کرد. برخلاف چند دقیقه ی پیش که نقاب یک مرد با ابهت روی صورتش داشت با چشمهایی کنجکاو رد حرکت پسرش دنبال میکرد. الفا بی توجه به نگاههای خیره ی پدرش یکی از دست هاش را وارد جیبش کرد و خودش با قدمهایی بلند به صندلی جیمین رساند.
"حالت چطوره پسرعمو؟به نظر میرسه چندان از مکالمه ای که با پدرم داشتی راضی نیستی"
اتفاقی که به ندرت پیش میامد، بالا زدن حس شوخ طبعی تهیونگ به علاوه نشستن روی دسته ی چوبی مبل بود. سرحال بودنش هم دلیل دیگری بود که باید بهش شک میکرد. امگا با پلکهای نیمه باز سعی میکرد نفسی تازه کنه. به اندازه ی کافی به خاطر شنیده هاش دچار شوک شده بود و حالا در کنار عموش باید پسرعموش هم تحمل میکرد. دوباره چیزی شبیه به نفرین زیرلب زمزمه کرد همینطور به تصادفی که مسبب ناقص شدنش بود.
"اگه بخوام با هردوتون صادق باشم، باید بگم باب میلم نبود"
"میتونم بپرسم کجاش باب میلت نبوده؟شاید بتونیم در موردش کاری کنیم"
تهیونگ با خونسردی دستهای بزرگش درهم قفل و به سینه اش تکیه داد. خواسته یا ناخواسته تنها کاری که از دستش ساخته بود زل زدن به لبهای گوشتی امگا بود که به سختی روی هم چفت شده بودند.
"فرضا کاری هم کردیم، خب؟شرایط تغییر میکنه؟دیگه از متنفر نمیشیم؟ یا تو و عمو برای همیشه دست از کنایه زدن بهم میکشین؟"
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾
Fanficجیمین امگایی که به خاطر فلج بودن از سمت الفاش طرد میشه، در حالیکه طبق وصیت پدربزرگشون باید باهم ازدواج کنند، شرایطی که برای تهیونگ قابل پذیرش نیست اما راه دیگه ای وجود داره تا از شر امگای مورد تنفرش خلاص بشه؟ *** سِــه شَــنبـه ها کاپـل اصلیـ﴿ویـمی...