𝙴𝙿𝟹𝟼

1.2K 145 39
                                    

اسمان عمارت سراسر با ابرهای خاکستری رنگ پوشانده شده بود و قطرات باران به ارامی بر روی زمین فرو میامدند. در این صورت هیچ‌کس از خیس شدن موها یا لباسش در امان نبود.

برای امگایی که از پشت پنجره ی اتاقش هوای دلخواهش را دنبال میکرد، سقوط قطره های اب از بام خانه و خیس شدن رزهای دوست داشتنی اش زیبا به نظر میرسید. اما خدمتکارهای بیچاره باید سرمای ناشی از رخنه ی اب به لباسشان را تحمل میکردند. کسی جرات برگشتن به ساختمان یا نشستن در سایه بان را نداشت. اگرچه همیشه قوانین به این ترتیب پیش نمیرفتند، انها در بعضی مواقع حق انتخاب داشتند با اینهمه وقتی پای مهمانی مهم به میان میامد وضعیت فرق میکرد. زیر افتاب سوزان یا برفی سنگین باید در حیاط به انتظار رسیدنش می ایستادند انوقت بود که می توانستند برای استراحت یا نوشیدن مایعی خنک به آشپزخانه ی عمارت پناه ببرند.

آنها برای به پایان رسیدن این شکنجه لحظه شماری میکردند، البته بعضیشان به قطع شدن باران دلبسته بودند. اتفاقی که انتظارش را می کشیدند به وقوع نپیوست. اسمان تا ده دقیقه بعد همچنان به بارشش ادامه داد، حتی بیشتر از پیش شدت هم گرفته بود. جای تعجب نداشت اگر لباس هر پنج مرد کاملا خیس میشد و هم‌زمان قطرات اب از لابه‌لای موهایشان میچکید.

انتظارها بالاخره با ورود بنز قدیمی به پارکینگ عمارت به پایان رسید. این حس برای امگا بیشتر به یک کنجکاوی ختم میشد چرا که دسترسی انچنانی به اخبار روز عمارت نداشت، الفا هم به جای بازگو کردن انها گذراندن وقت در کنار نامزد و دخترش را الویت اصلیش قرار داده بود. از این بابت جیمین به شدت دلخور بود.

امگا با انگشتانی که درهم گره خورده بودند و نگاهی مشتاق همچنان به ان اتومبیل گرانقیمت چشم دوخته بود. در همین حین مردی میانسال از سمت چپش پیاده شد و بعد قدمی هایش را در جهت دیگر تنظیم کرد. اون در مقابل درب عقب ایستاد و باعجله دستگیره را کشید.

"اجازه بدین کمکتون کنم ارباب کیم"

هیچ مخالفتی از سمت مرد دیگر صورت نگرفت، سرش را تکان داد و انگشتهای پهنش را دور مچ خدمتگزارش پیچید. با اینکار بخش بزرگی از وزنش بر روی دوشش افتاد، اما مرد میانسال به جای بروز دادن هرگونه ضعفی، لبخندی کمرنگ روی لبهایش نشاند.

"ممنونم هوانگ، نمیدونم اگه تو رو نداشتم چیکار باید میکردم"

پیرمرد به هر ترتیبی که بود بدن گوشت الودش را بروی صندلی حرکت داد و با تکیه بر عصای چوبیش از ماشین پیاده شد.

"به عمارت خوش امدید قربان"

خدمتکارها به محض روبرو شدن با فیگور پر ابهت و خشن مرد سر تعظیم فرود اوردند. در مقابل نویونگ توجهی به حضورشان نشان نداد و نگاهی زودگذر به اطرافش انداخت. در تمام این مدت تصویری از یک استقبال گرم توسط پسر و نوه هایش را در در ذهن پرورش میداد، انگار نمایشی که جی هان برایش به راه انداخته بود چندان مورد دلخواهش نبود. با اینکه صفی مرتب از خدمتکاران در مقابلش ایستاده بودند، اما تنها احساسی بود که بر وجودش قالب شده بود.

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now