𝙴𝙿𝟻

1.6K 193 42
                                    

سی روز جهنمی برای امگا در یک چشم بهم زدنی گذشت، عمارتی که همیشه غرق سکوت بود حالا با صدای رفت و امد های متوالی خدمتکارها در راهرو پر شده بود. هرکدومشون کاری برای انجام دادن داشتند. زن ها وظیفه تمیزکاری داخل عمارت و مردها پیگیر سفارشاتی مثل لباس شب جیمین، پخش کردن کارت های نامزدی و چیدمان صندلی ها در باغ بودند.

از این رو جیمین بیشتر اوقاتش در اتاقش میگذراند، البته نه به خواست خودش. بیرون از اونجا چشمهای بودند که با ترحم و گاهی کینه دنبالش می‌کردند. بنابراین برنامه ی روزانه اش به نشستن پشت پنجره و تماشای یونگی که بوته های هرز را حرس میکرد تقلیل پیدا کرده بود.

"ارباب جوان تو اتاقتونید؟"

چند ضربه ی کوتاه به در کوبیده شد و بعد صدای بم سوهیون در اتاق پیچید. توجه امگا از باغبان گرفته شد و سرش را به سمت دیگری چرخاند.

"بیا تو سوهیون"

خدمتکار جوان قبل از ورود به اتاق سرآستین های کوتاهش که عقب رفته بود را تا مچ جلو کشید و همینطور یقه ی پیراهنش مرتب کرد. این روزها احتیاط زیادی در لباس پوشیدن به خرج میداد شاید هم به خاطر پیوند اربابش با الفای سرکش عمارت بود.

"صبح بخیر ارباب، امروز حالتون چطوره؟"

"مثل همیشه، نه خوبم و نه بد"

بازدم ارومی از بین لبهای نیمه بازش بیرون فرستاد. ظاهرش از هر زمان دیگه ای خسته تر به نظر میرسید، لکه های سیاه زیر چشماش به درست بودن این مسئله اشاره میکرد. دستی بین موهای طلاییش کشید و با بی علاقگی سرش دوباره به سمت پنجره چرخاند. با دیدن یونگی که زمان استراحتش را میگذراند ناخودآگاه لبخند زد، کلاه از سرش برداشته بود و در هوا تکونش میداد. زمانیکه خنکای دلچسبی به پوست عرق کرده اش رسید سرش را بالا برد و دوباره کلاه حصیری و لبه دار روی سرش گذاشت. به طور اتفاقی نگاهش به سمت پنجره کشیده شد، وقتی جیمین را دید گوشه ی لباش به سمت بالا متمایل شد در عین حال دستش را در هوا تکون داد. امگا متقابلا این حرکت تکرار کرد.

فاصله ی سوهیون و جیمین شاید بیشتر از چند انگشت دست بود، با اینهمه شاهد لبخند های بامزه ی اربابش شد. برای کسی که مدت زمان زیادی را کنارش گذرانده بود تغییر رفتارش عجیب به نظر میرسید، تصادفا هیچ چیز در عمارت نبود که امگا را خوشحال کنه جز باغبانی که پیشتر همراهش دیده بود. ناخواسته از دست ساده لوحیش عصبانی شد و به سمت پنجره قدم برداشت. گوشه ای ایستاد و طنابی که ازش اویزان بود را پایین کشید، به این ترتیب پرده های حریر اروم به سمت همدیگه به حرکت دراومدند‌.

"ارباب درست نیست که برای یه باغبون بی سروپا دست تکون بدین و لبخند بزنید"

خدمتکار بی توجه به خرد شدن احساسات امگا این جملات را به زبون اورد. پسر دیگر روی ویلچر جا به جا شد و دست های مشت شده اش روی پاهای بی حسش گذاشت.

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now