میتلدا:«نه،خدای من،من قول میدم ساکت بمونم و فقط به سوال هات جواب بدم.»
مجری:«باشه،باشه»
میتلدا:«اوکی»
مجری:«لویی تام.لین.سون،دیگه مطمئنم درست گفتم...»
میتلدا:«آره»
مجری:«شنیدم که مدله!»
میتلدا:«درسته،لویی هم مدل،هم بازیگر و هم نوازنده هست»
مجری:«پس اونم دست کمی از تو نداره»
میتلدا:«من از اون بهتر نیستم»
مجری:«میتونی بهم بگی که لویی چه جور آدمیه؟»
میتلدا:«خب،راستش لویی آدمیه که شما هیچوقت ازش سیر نمیشید،شیرینترین،مهربونترین و باوفاترین آدمیه که من تا حالا دیدم.»
مجری:«فکر میکنی رابطتون تا کی ادامه داشته باشه؟»
میتلدا:«این چیزی نیست که من بتونم جوابش رو خیلی قطعی واستون مشخص کنم...»
مجری:«حداقل حدس بزن...»
میتلدا:«خب تا زمانی که اون عاشق من بمونه و تحمل یه آدمی مثه من که هنوز نتونسته خودشو پیدا کنه رو داشته باشه و تا زمانی که من تصمیم بگیرم که میخوام واسه آیندم و احساسات درونم چی کار کنم.»
مجری:«پس تو داری میگی که عشق شما اینقدر قوی نیشت و ممکنه یه روز از هم خسته بشید؟»
میتلدا:«اوه،نه،من هیچوقت اینو نگفتم،ولی من نسبت به این مطمئن نیشتم،من الان دوشت دختر لویی هستم ولی نسبت به حسم مطمئن نیستم،نمیدونم اسمشو میتونم عشق بذارم یا یه دوست داشتن از روی تنهایی وعادت.شاید این در آینده یه عشق عمیق و عوض نشدنی باشه ولی میتونم بگم که الان عشق نیست.عشق باید طوری باشه که توی تمام روز و شب به معشوق خودت فکر کنی.ولی من دربارهی لویی اینجوری نیستم،تماماً به اون فکر نمیکنم،یه نفر دیگه هم هشت که به اون فکر میکنم و واسش وقت میذارم.»
مجری:«یعنی...تو به لویی حسی نداری؟»
میتلدا:«چرا،من لویی رو خیلی دوست دارم،حتی از جونم هم بیشتر ولی عاشقش نیستم.»
مجری:«پس هدفت از بودن با لویی چیه؟»
میتلدا:«خب من اگه بهوام راست بگم...میگم...خب لویی از احساسات من با خبره...میدونه من اونو خیلی دوستش دارم ولی عشق چیز متفاوتیه که من اون حس رو نسبت به لویی ندارم...لویی خیلی آدم خوبیه که میتونه منو با این حس های مسخره تحمل کنه،حتما باید خیلی عشقش قوی باشه که حاظره با هر مشکلی بازم کنار من باشه،من نمیخوام بی احترامی کنم،عشق یه حس مقدسه که هر آدمی نمیتونه تجربش کنه...نمیخوام تجربه ی این حس رو ازش بگیرم،میخوام حداقل واسه یه ذره هم که شده بزارم ازش لذت ببره.»
مجری:«گفتی لویی از احساسات تو باخبره!»
میتلدا:«بله،درسته.»
مجری:«خب لویی عکس العملی نشون نمیده؟»
میتلدا:«چرا،خدای من،اون از سنگ نیست!»
مجری:«میتونی یکم واسمون توضیح بدی؟»
میتلدا:«خب...خدای بزرگ...آه...تنها چیزی که الان حس میکنم عذاب وجدانه...اعتراف میکنم که بعضی وقتا از این وضعیت خسته میشم،از این خسته میشم که من تمام وقتمو میزارم که به یه نفر فکر کنم ولی حتی نمیدونم اون منو یادش میاد یا نه...تنها کاری که میتونم بکنم اینه که گریه کنم و یکی منو تو دستاش محکم فشار بده...معمولا...خب معمولا نه...همیشه این لویی هست که کنارمه و هیچوقت تنهام نمیذاره...من نمیدونم اون چجوری میتونه کنه،اگه من بودم و میدیدم یه نفری که دوستش دارم پیشمه ولی قلبش خیلی از من دوره،دیوونه میشدم...»
مجری:«...میتونی ادامه بدی؟»
میتلدا:«...آره...بعضی وقت ها هست که تو بقل گرم لویی اینقدر گریه میکنم که به مرز بیهوشی میرسم،مثه دیوونه ها تکرار میکنم که بهش فکر میکنم و شاید عاشقش باشم و تنها کاری که لویی تو اون لحظه انجام میده اینه که موهامو نوازش بکنه و من رو با صدای پر احساسش آروم کنه...خدای من...لویی تو اون لحظه خیلی ریلکس به نظر میرسه ولی چیزی که باعث میشه من در حد مرگ از خودم متنفر بشم اینه که میبینم بعد از اینکه خودش رو تنها پیدا میکنه،واسه حال و روزی که داره اشک میریزه،این باعث میشه من صد دفعه بیشتر بشکنم و هیچوقت خودم ذو نبخشم...اینکه نمیخواد جلوی من گریه کنه تا من رو ناراحت نکنه و همه چیز رو واسم سخت تر نکنه خیلی پرستیدنیه،بعضی وقتا حس میکنم من خودم نیستم،فقط میپرسم دارم چه بلایی سر خودم و زندگیم و آدمای اطرافم میارم،ولی جوابی پیدا نمیکنم،پس دوباره همون راه قدیمی رو ادامه میدم.»
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...