زین ماشین رو جلوی خونه نگه داشت.
عظمت خونه رو تحسین کرد و از انتخاب زیردستاش برای دزدی خوشش اومد.میتلدا دقیقا نمیدونست باید چی بگه.
اگه دزدی توسط زین و افرادش انجام نمیشد،اون الان با آرامش روی کاناپه درازکشیده بود.
اما این باعث شد باز زین رو ببینه و زین زیاد باهاش بد نبود.
واسش صبحانه درست کرد،از دست لیام نجاتش داد و حالا اونو رسوند خونه.لبخندی زد و با حرفی دوپهلو و نیشدار گفت:«مرسی بابت همه چیز»
از ماشین پیاده شد و زین رو با حالتی آشفته تنها گذاشت.
...
میتلدا رمز در رو زد و صدای پیشفرض،'در باز شد' رو توی هوا پخش کرد.
لویی روی صندلی میز نهارخوری نشسته بود و دستاش رو توی موهاش میچرخوند.
با صدای در سرش رو به سمت صدا چرخوند و با دو به سمت در دوید.
جلوی میتلدا نشست و ایستاد و با نگرانی به چشمای خستهاش نگاه کرد.
.
لویی:«معلوم هست کجایی؟قرار بود دیروز بیای؟!چرا حداقل زنگ نزدی؟!داشتم ا-» پسر با لحن خشنی که دلیلی جز نگرانی و حساسیت بیش از حد نداشت حرفهاش رو به زیون آورد.
اما وقتی میتلدا دیگه نتونست بغض رو توی گلوش نگه داره و چشماش خیس شد،حرفش رو قطع کرد.میتلدا در حالی که از درد شدیدی که توی قلبش به وجود اومده بود،گریه میکرد،به آغوش گرم لویی پناه آورد.
دختر دستش رو دور گردن پسر حلقه کرد و اونو محکم نگه داشت.
نمیخواست اون پسر رو از دست بده.
اونو به شدت دوست داشت و اون تنها پشتیبانش بود.لویی با تعجب و نگرانی دستش رو دور کمر باریک دختر پیچید و با دلشوره پرسید:«میلی چی شده؟»
دختر جواب نداد.
نفس گرفتش اجازهی حرف زدن بهش نمیداد.
سرش رو روی شونهی لویی خوابوند و سعی کرد آرومتر بشه.بعد از بقل لویی بیرون اومد و گفت:«میخوام لباسم رو عوض کنم»
لویی حرف دختر رو تأئید کرد و به سمت اتاق راه افتاد.وقتی دختر داشت جلوی کمد لباسش لباسش رو از تنش بیرون میکشید.
لویی روی تخت نشسته بود و به تمام حرکات ریز دختر خیره شده بود.
اما زخم ها و التحاب های روی پوست دختر توجه لویی رو جلب کرد.
لویی به سمت دختر رفت و با نگاهی به بدن دختر،زخمها و قسمتهای قرمز روی پوستش رو پیدا کرد.با تعجب پرسید:«اینا چین؟»
میتلدا در حالی که هنوز چشماش خیس بود گفت:«مشکل این نیست،مشکل چیز دیگهایه»
لویی با چهرهای پر از سوال به میتلدا نگاه کرد.
میتلدا سرش رو پایین انداخت و گفت:«زین برگشته!»
..
لویی دستش رو به سمت موهای دختر برد.
در حالی که با موهاش بازی میکرد و به نرمی نوازشش میکرد،به صورتش نگاه کرد.میتلدا روی بازوی لویی چشماش رو بسته بود.
اما اخم واضحی روی پیشونیش نشسته بود.
لویی لبخندی زد.
از این خوشحال بود که دلیل این اخم نیست.
اما آرزو میکرد که کاش میتونست دلیل از بین رفتن این اخم باشه.خیلی آروم،طوری که صداش یادآوری برای وجودش باشه و میتلدا رو بیدار نکنه،زمزمه کرد:«میدونم که آخرش به هم نمیرسیم،اما تو هم بدون که بهترین غریبهای میشم که تو رو همیشه دوست داره و از ته قلبش بهت عشق میورزه.»
صدای زنگ در به صدا اومد و توی کل خونه پیچید.لویی به ساعت نگاه کرد.
یه ربع به هشت بود.
با ملایمت دستش رو از زیر سر میتلدا بیرون آورد و به سمت در حرکت کرد.
داشت به خودش میگفت که هر کسی این موقع بیاد،حتما دیوونس.در رو به آرومی باز کرد و پسری با موهای مشکی و بدنی لاغر دید.
جینهای مشکی،تیشرت طوسی رنگ و پیراهن تیرهی روش خیلی خوب به نظر میومد.
پسر چشمایی داشت که میتونست هر کسی رو رام کنه.
رنگ عسلی چشمهاش پشت مژههای بلند و به هم ریختش قایم شده بود.پسر لبخندی زد که بیشتر شبیه پوزخند بود.
یه نگاهی به لویی که با بالاتنهی لخت و یه پیژامه جلوش ایستاده بود نگاه کرد.
گفت:«تو باید لویی باشی...من زینم،میتلدا نیست؟»
لویی اصلا تعجب نکرد.
میدونست که زین حتما دنبال دختر میاد.
با آرامش گفت:«پس زین تویی؟!...چرا اومدی؟چرا میتلدا رو تنها نمیذاری؟من الان دوست پسرشم!
امیدوارم خبر داشته باشی.»
لویی نمیخواست میتلدا رو از زین دور نگه داره.
فقط میخواست از خطر احتمالی که از طرف زین بهش نزدیک میشد اونم نجات بده.
نمیخواست میتلدا رو ببینه که داره روز به روز ضعیفتر میشه.زین با تمسخر خندهای کرد و گفت:«آره،حدس میزدم...فکر نکن با این حرفا میزارم و میرم،من هنوز میتلدا رو فراموش نکردم.»
.
لویی:«فراموشش کن،بعد از اون همه اذیت چطور جرأت میکنی توی چشماش نگاه کنی؟
میتلدا همون روزی تو رو ترک کرد که تو توی لباس عروس ترکش کردی!»
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...