part6

307 33 0
                                    

_:«بله ریئس..
مطمئن شدیم که کاملا بیهوشه..
پشت ون بود..
بله؟!
عاخه کاملا بیهوش بود.
امکان نداشت فرار کنه..
بله رئیس زین دیگه تکرار نمیشه.
چشم..
ناامیدتون نمیکنم.»
صدای قطع شدن تماس،اتاقی که به نظر میرسید خالی باشه رو پر کرد.
طدا چند بار توی گوشش پیچید و بعد قطع شد.

میتونست سنگینی وجودش رو حس کنه.

میتونست بگه که داره بهش نزدیک و نزدیک تر میشه.

وجودش هوا رو سنگین و سنگین تر میکرد.

هر لحظه که میگذشت تنفس واسش سخت و سخت‌تر میشد.
سرش رو ملایمت تکون داد.
برای پیدا کردن هوای تازه تقلا میکرد.
اما هیچ فایده‌ای نداشت.
قفسه ی سینش به سرعت بالا و پایین میرفت.

بعد چند لحظه پارچه ای که روی سرش کشیده شده بود،برداشته شد.

چشماش توی دو تا چشم قهوه‌ای تیره باز شد.
روشنایی مثل تیر توی چشمش فرو رفت.
چشماش رو بست تا شاید درمانی برای سوزش چشماش بشه.
بعد چند ثانیه،دوباره چشماش رو باز کرد.

سرش رو عقب تر برد تا بتونه صورت مرد رو کامل ببینه.
صورت معمولی اما مهربونی داشت.
اما در عین حال خیلی چندش آور بود.
حس عجیبی به میتلدا میداد.
انگار واسه کمک بهش اومده بود.
اما چشماش چیز دیگه‌ای میگفت.

سرش رو پایین انداخت و خندید.
میتلدا خیلی ترسیده بود و اون پسر هم اینو فهمیده بود.

کمرش رو صاف کرد.
با قدم های آهسته دور صندلی‌ای که میتلدا بهش بسته شده بود چرخید.
به دختر نگاه کرد و لبخند خبیصانه‌ای زد.
وقتی به پشتش رسید،مکث کرد.
یه بار هم دختر رو از پشت برانداز کرد.
کمرش رو‌ خم کرد و سرش رو ‌کنار گوش میتلدا برد.
با لحن حال بهم زن و لبخند نفرت انگیزی و در حالی که روی کمر لخت دختر دست می‌کشید زمزمه کرد:«علاوه بر بدن زیبا،صورت زیبایی هم داری!»
میتلدا حس بدی داشت.
ترسیده بود.
خیلی ترسیده بود.
چشماش رو بست تا اشک گونه‌هاش رو خیس نکنه.
میدونست که اگه نقطه ضعف نشون بده،همه چیز بدتر میشه.
دندون هاش رو روی هم فشار میداد.
میخواست قوی باشه.
اما خب..
بعضی وقتا نمیشه.
چشماش رو میبست یا دندون هاش رو روی هم فشار میداد،نمیتونست مانع لرزش خفیفی که کل بدنشو تکون میداد بشه.

برخلاف خواسته‌ی میتلدا،پسر فهمیده بود.
از میتلدا دور شد و‌کاملا ایستاد.
خنده‌ی بلندی کرد.
صدای خندش تک‌تک مولکول‌های هوا رو تکون داد و انعکاسش باز به خودش برگشت.
باز‌جلوی دختر رفت و روی پاهاش خم‌شد.
به دختر نگاه کرد و به این فکر کرد که چه بلایی سر این یکی میتونه بیاد؟
.
پرسید:«ترسیدی؟»

love ruined my lifeWhere stories live. Discover now