||فلشبک.چهار سال قبل||
زین:«آره استایلز،آره حالم خوبه، دقیقا هم میدونم دارم چی میگم،دیگه خبری از قراری که با هم داشتیم نیست،من اون دخترو به تو نمیدوم..میدوتم لعنتی ولی من اون درختر رو دوست دارم،نمیتونم با دست خودم بدبختش کنم،من اونو به تو نمیدم هری،اون ماله منه،سهم منه،روح ما به هم گره خورده،دیگه تمومش کن،واسم مهم نیست که میخوای چه غلطی بکنی،خودت رو از اون دختر دور کن..»
زین با حرص دکمه قرمز رو فشار داد و به سمت در برگشت.نایل جلوی در بود و با قیافهای که که توش هیچ احساسی دیده نمیشد به زین نگاه کرد.
زین شوک شد.
از حالت نایل مشخص بود که همه چیز رو شنیده.
از استرس دستش رو پشت گردنش کشید و یه قدم به نایل نزدیک شد.
.
نایل:«هری؟هری استایلز؟از اولش هم که وارد زندگی خواهرم شدی اونم میشناختی!آره..با اون همدست بودی؟»
زین حرف زد.
میدونست که پنهان کردن حقیقت دیگه فایدهای نداره:«آره،اونو میشناختم،همش از اول نقشه بود،ولی الان دیگه نیست،خودت شنیدی..تمومش کردم.»
.
نایل:«آره،تمومش کردی،منم الان تمومش میکنم،نمیذارم خواهرمو بدبخت کنی.»
.
زین:«من دوستش دارم نایل،اونو به هری نمیدم.»
.
نایل:«برام فرقی نمیکنه،به تو هیچ اطمینانی ندارم.»
زین تفنگش رو بیرون آورد و به سمت نایل نشونه گرفت.
عشق اون دختر کورش کرده بود.
هر کاری میکرد تا اونو داشته باشه.دستش رو روی تفنگ محکم کرد و زمزمه کرد:«پس راه دیگهای واسم نذاشتی»
و بعد دستش رو روی ماشه فشار داد و گلوله مستقیم روی پیشونی نایل نشست.نایل با نالهی خفیفی روی زمین افتاد و بعد چند ثانیه اطرافش پر از خون شد.
.
میتلدا:«نایل،برادر عزیزم،حداقل وقتی اینهمه صدات میکنم میتو-»
دختر با دیدن پیکر بیجون برادرش خشکش زد.
چشماش پر از اشک شد و قطرات خیس که با آرایش مخلوط شده بود،صورتش رو سیاه کرد.
به سمت نایل دوید و سر بیجونش رو توی بقلش گرفت.
دختر گریه میکرد.
نفسش از هقهق گرفته بود.
میتلدا به زین نگاه کرد.
در حالی که سر بیجون برادرش رو توی بقلش گرفته بود،رو به زین کرد و با نگرانی گفت:«زین برو،فرار کن»
زین شکه شده بود.
درحالی که نفسش بند اومده بود و چشماش از حدقه بیرون زده بود گفت:«نه میتلدا،نمیرم،تو رو اینجوری تو این وضعیت تنها نمیذارم»
میتلدا با بغض و فریادی بلندتر گفت:«برو زین،به حرفم گوش بده،هم خودتو نجات بده هم منو،میدونی که اگه ببینم گیر افتادی از بین میرم،برو»
زین باورنمیکرد که این اتفاق افتاده.
قلبش بهش یه چیز میگفت و مغزش یه چیز دیگه.
اما در آخر،در حالی که اشکهای میتلدا صورتش رو سرخ کرده بود،از اتاق بیرون رفت.لباس زیبا و سفید میتلدا با خون رنگ شده بود.
مطمئنا هیچ دختری دوست نداره لباس عروسش حتی لک هم بشه.
لباسی که تصور میکرد زیباترین لباس دنیاست خراب شد.
همونطور که زندگیای که فکر میکرد بسیار قشنگه سیاه شد.
||پایان فلش بک||
زین لویی روکنار زد و وارد خونه شد.
سرش رو چرخوند و تمام نقاط خونه رو برانداز کرد.در حالی که داشت به دکوراسیون مدرن خونه نگاه میکرد گفت:«تو که بهش نمیرسی،چرا تلاش میکنی؟»
لویی پوزخندی زد و بعد به زین نگاه کرد.
گفت:«توام آهرش میمیری،چرا زندگی میکنی؟»
زین به سمت لویی برگشت.
دستهاش رو توی سینش جمع کرد و با جدیت به لویی نگاه کرد.
.
زین:«نمیدونم،شاید به خاطر اینکه به اون برسم.» زین داشت سعی میکرد مضطرب به نظر نیاد.
اما استرس داشت وجودش رو تیکه تیکه میکرد.
توی این دوئل نباید دلهره داشته باشه ولی از چشمای فریبنده ی لویی میترسید.زین با کلافگی چشماش رو چرخوند و خودش رو روی مبل پرت کرد.
.
زین:«بالاخره نمیخوای بگی؟»
.
لویی:«چی رو»
.
زین:«میتلدا هست؟»
.
لویی:«بهتره صدات رو بیاری پایین تر چون خوابه»زین از جاش بلند شد و روبهروی لویی قرار گرفت.
به چشمای آبی لویی نگاه کرد.
با کنجکاوی به پشت سر لویی سرک کشید.
لویی جلوی دید زین رو گرفت و تمام تلاشهای فضولیش رو خراب کرد.
.
لویی:«دنبال چیزی میگردی؟»
زین لباش رو غنچه کرد و گفت:«اتاق میتلدا کجاست؟»
لویی خندید.
به این خندید که زین هنوز معنی رابطهی اونا رو نفهمیده بود.
این پسر داشت برای امیدهاش سخت تلاش میکرد.
.
لویی:«اتاق میتلدا؟ههه...فکر کنم کسی که میاد با دوستپسرش زندگی کنه،اتاقش رو جدا نمیکنه،اینو میدونی دیگه!..آره؟..شاید منظورت اتاقمون باشه!»
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...