لیام لبخند زد.
دیگه صبر نداشت.
با چشمایی که از خوشحالی برق میزد گفت:«هر کاری؟»
زین حرف لیام رو تائید کرد.
دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:«مگه همینو نمیخواستی؟!دست به کار شو..» زین سرجاش بیحرکت ایستاد و لیام رو که به سمت میتلدا میرفت نگاه کرد.
لیام بعد از اینکه طناب دور دست و پای میتلدا رو باز کرد،جلوش ایستاد.
پارچهی مشکی رو از روی سرش برداشت و توی چشماش نگاه کرد.
گفت:«قراره بهمون خوش بگذره،مگه نه؟!» لیام جلوی میتلدا بود و نمیگذاشت که زین دختر رو ببینه.
زین دستور حمله رو صادر کرده بود.
اما بیشتر از هر کسی نگران بود.
لحظه به لحظه دلشورش بیشتر میشد و نفسش تنگتر.
روشو برگردوند و توی چارچوب در ایستاد.
دستش رو روی قسمتی از چارچوب گذاشت و سعی کرد تعادل بدنش رو کنترل کنه.
حالش خوب نبود.
کلافه بود.
نمیدونست چرا این حس عجیب رو داره.
اما میدونست که حتما دلیلی داره.
و چون دلیل رو نمیدونست داشت دیوونه میشد.لیام دستش رو به سمت دکمههای پشت لباس دختر برد.
دختر برای نجات خودش جیغ میزد.
تلاش میکرد.
برای کمک فریاد میکشید.
اسم زین رو صدا میزد و بهش یادآوری میکرد که میتلدای اونه.اما زین امیدی نداشت.
نمیدونست باید چیکار کنه.لیام سر دختر داد کشید.
بهش گفت ساکت باشه.
چون همه چیزو سخت تر میکرد.
لیام اونقدر هم که به نظر میرسید بد نبود.
فقط سعی میکرد کاری رو که به نظرش درست میاد رو انجام بده.
لیام دوست داشت مهربون باشه.
اما قلبش بهش اجازه نمیداد.
میخواست تمام عقدههاش رو سر دختر خالی کنه.میتلدا میدونست که اگه این اتفاق بیوفته،درد دیگه تنهاش نمیذاره.
میدونست که میتونه لبخند بزنه.
اما لبخندش فرقی با رنج و عذاب نداره.
دختر با درد برای نجات فریاد میزد و کمک میخواست.
اشک از گونههای دختر تا گردن باریکش رو خیس کرده بود.لیام بلیز سفید رنگ چهارخونش رو از روی شونههاش سر داد.
بلیز روی دست دختر افتاد.
سعی کرد لباس رو بگیره و به جای اولش برگردونه.
سعی کرد جلوی این اتفاق رو بگیره.سعی کرد خودش رو بپوشونه.
اما لیام با یکی از دستهای قدرتمندش جفت مچ دست دختر رو گرفت.
دختر رو روی زمین سرد خوابوند.
دستاش رو بالای سرش برد و نذاشت دختر مانع کارش بشه.میتلدا به طرز وحشتناکی هقهق میزد.
دستاش مال خودش نبودن.
اما باز تلاش میکرد خودش رو آزاد کنه.
خودش رو تکون میداد تا شاید لیام تسلیم بشه و رهاش کنه.
لیام خودش رو روی دختر انداخت تا مانع حرکتهای بینظمش بشه.اما با توجه بیشتر به چشمای گریون و التماسهای بیوقفش،گذشته زنجیر محکمی به ذهنش زد.
از هر چی رابطه متنفر بود.
از این متنفر بود که وقتی جلوی چشمش،به عشقش،درحالی که داشت جون میداد تجاوز کردن،کاری از دستش بر نمیومد.
حس میکرد شاید اینجوری از عذاب وجدانِ نجات ندادن مهم ترین فرد زندگیش رها بشه.
اما نمیدونست که عذاب وجدان یه چنگ دردناک دیگه به قلبش میزنه.
دزدیدن لبخند از صورت کسی و گذاشتن اون روی صورت خودت باعث خوشحالیت نمیشه...
اما لیام اینو نمیدونست و قربانی تمام این نادانی ها میتلدا بود.
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...