part14

269 32 0
                                    

پسر میدونست که توضیح دادن هیچ چیز رو بهتر نمیکنه.
فقط باعث میشه که دلشوره‌ی میتلدا بیشتر بشه.
زین سرش رو پایین انداخت و با آرامش مشغول سرخ کرد ناگت‌ها و سیب‌زمینی‌های مکعبی شکل،توی روغن داغ شد.

میتلدا صندلی پشت کانتر آشپزخونه رو بیرون کشید و روش نشست.
به بشقابی که توش ناگت‌های سرخ شده روی هم افتاده بودن نگاه کرد‌.
با دو تا انگشت یه تیکه ناگت برداشت و توی دهنش گذاشت.

ذهنش داشت اذیتش میکرد.
احساساتش قلبش رو تکون میداد و تمام زخم‌های قدیمی رو تازه میکرد.
بدن زین یوی خاطراتش رو میداد.
خاطراتی که تمام چیزایی رو که دوستشون داشت رو نابود کرد.
.
||فلش‌بک.چهار سال قبل||
با چشمایی که از گریه قرمز شده بودن،وارد اتاق شد.
روی یکی از صندلی‌های پشت میز،منتظر نشست.
به دیوار های خاکستری رمگ نگاه کرد.
نور لامپ،روی دیوار براق افتاده بود.
هه...
مسخره به نظر میومد ولی رنگ خاکستری دیوار رنگ اون اسلحه بود.
رنگ تباهی.
رنگ دروغ.

مرد جوونی وارد اتاق شد.
با ظاهری جدی و چشمای آبی روشن و قدم‌های منظم یه سمت صندلی روبه‌روش رفت و روش نشست.
دستش رو به ته ریشش کشید و‌گفت:«خانم گریس...شما کسی بودید که جسد برادرتون رو پیدا کردید.»
.
میتلدا خیلی آماده و بدون مکث جواب داد:«بله،من جسد نایل رو پیدا کردم،دنبالش میگشتم،کارش داشتم،اما وقتی وارد اتاق شدم دیدم جسدش روی زمینه و اطرافش پر از خونه،اسلحه توی دستش بود و جای گلوله روی پیشونیش.»
.
دروغ گفت.
به زین گفته بود که بره و زین رفته بود.
همینجوری یکی از کسایی که دوستش داشت رو از دست داده بود.
نمیتونست یه نفر دیگه رو هم از زندگیش بیرون بکنه.
مرگ نایل رو ‌گردن خودش انداخت.
||پایان فلش‌بک||
...
میتلدا نفس عمیقی کشید و به زین که هنوز با آرامش مشغول سرخ کردن بود نگاه کرد.
سرش رو پایین انداخت و با انگشتاش بازی کرد.
.
میتلدا:«فکرت هر‌روز دستبندی به دلم میزنه که باید همینطوری بشینم و هی بهت فکر کنم.»
زین با تعجب سرش رو بالا آورد و به میتلدا خیره شد.
میتلدا به چشمای گشاد زین نگاه کرد و لبخند زد.
.
زین:«چی؟»
میتلدا ریز خندید و سعی کرد چیزی که تو ذهنشه رو بیرون بریزه.
.
میتلدا:«تو گزارش،به پلیس اسمتو نگفتم...ولی از فکرت خیلی گله دارم.»
زین سرش رو پایین انداخت.
حالت چشماش تغییر کرد و غم پرش کرد.
همینطور که فکر میکرد هنوز فراموش نشده بود.
نمیتونست فراموش بشه.
.
زین:«ببخشید،واقعا متأسفام،نمی-»
دختر سرش رو به سمت عقب هم کرد و با کلافگی حرف زین رو قطع کرد.
.
میتلدا:«اگه عذرخواهی همه چیزو خل میکرد،دیگه نه قانونی وجود داشت،نه پلیسی و تمام دنیا دنبال نامزد سابق من نبودن،الان هم به جای اینکه از تو یه خاطره‌ی دردناک رو مرور کنم و به عنوان کسی که منو اشتباهی دزدیده بهش پناه ببرم،میتونستم مرد و قهرمان تمام زندگیم رو با چهره‌ی تو ترسیم کنم.»
دختر از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاق نشیمن رفت.

زین سرش رو پایین انداخت و زمرمه کرد:«درسته،درست میگی»
در حالی که با خودش تکرار میکرد که حق با اونه،تکه‌ی آخر رو از توی روغن داغ بیرون آورد و توی ظرف گذاشت.

میتلدا به سمت پنجره‌ی بزرگی که روبه‌روش بود.
جلوی پنجره‌ی باز ایستاد و فضای بیرون رو نگاه کرد.
از بالای اون برج همه چیز خیلی کوچک به نظر میرسید.
نسیمی وزید و جون تازه‌ای به میتلدا داد.

زین میتلدا رو صدا کرد و میتلدا به آشپزخونه برگشت.
.
میتلدا:«میخوام برگردم خونه»
زین پرسید:«خونه؟»
میتلدا سرش رو پایین انداخت.
با استرس گفت:«حتما لویی خیلی نگران شده.»

love ruined my lifeWhere stories live. Discover now