میتلدا سرش رو روی سینهی زین گذاشت و به ضربان منظم قلبش گوش کرد.
زین انگشتهاش رو توی انگشتهای ظریف دختر حلقه کرد.
بازوهاش رو دور کمرش پیچید و چونهاش رو روی موهاش گذاشت.میتلدا درحالی که با دستای بزرگ زین بازی میکرد گفت:«چی شد زین؟ چرا ادامه دادی؟»
.
زین:«خب،واسه منم راحت نبود،با خودم گفتم زخمام که خوب بشه خیلیارو زخمی میکنم،اما...خب شاید یه جورایی حماقت کردم!نمیدونستم،واقعا نمیدونستم که هیچ زخمی کاملا خوب نمیشه،یا جاش میمونه،یا یادش!یاد این زخم هم داره هر روز خنجرش رو بهم نشون میده،فکر میکردم با بیتفاوتی همه چی درست میشه،احساساتم رو گذاشتم کنار،افتاده بودم تو جرم و جنایت و خلاف،پس ادامش دادم،هر روز بیشتر از دیروز پول به دست میآوردم،کشتن آدمها از حرصم کم میکرد.پولش انگیزهام رو بیشتر میکرد.پس ادامش دادم.»
میتلدا چرخید و به صورتش نگاه کرد.با نگرانی گفت:«اما همه چی پول نیست زین!»
زین خندید و گفت:«آره،همه چی پول نیست،اما بدون پول هم هیچی نیست،خودت باید بهتر بدونی،عقربههای ساعت حتی اگه کوچکترین تکونی هم بخورن پول خرج میشه.»
میتلدا دست زین رو از دور کمرش برداشت.
با چشمغرهای نارضایتیش رو نشون داد.
.
میتلدا:«عاخه چرا هر کی خوبه آخرش بد میشه؟»
زین خندهی ریزی کرد.
با شیطنت به دختر نگاه کرد.
دستش رو توی قفسهی سینش جمع کرد و به حرص خوردنهای دختر خندید.میتلدا داشت از رفتارهای زین اذیت میشد.
اما میدونست که حقیقت این نیست.
زین بد نیست.
.
میتلدا:«این رو گفتم اما میدونم درست نیست.اعماق وجودت،یه قلب مهربون هست.»
زین پوزخندی زد و گفت:«حقیقت چیزیه که من میسازمش عشقم،میتونم این دنیا رو به آتش بکشم و بارون صداش کنم.»
بعد به طرف دختر رفت و باز در آغوش کشیدش.
اما این دفعه محکمتر.
.
میتلدا:«اصلا چرا برگشتی؟»
حالت چهرهی زین تغییر کرد.
غم توی چشماش بود.
گفت:«ندونی بهتره،اینجوری خیالم راحتتره.»
...
روی مبلهای کرم و قهوهای نشسته بود.
خیالش از همیشه راحتتر بود.
آرامش خاصی داشت.
این آرامش عجیب بود.
یه جورایی بهش استرس وارد میکرد.
تلخی چای که با شیر ملایم شده بود،حس جالبی بهش میداد.روزنامه رو جلوش گرفت و ستون حوادث رو خوند.
با خودش زمزمه کرد:«زین مالیک،خیلی وقته بیکاری!»
به دخترش فکر کرد.
فکر میکرد با گفتن حقیقت به تنها بچش،تنها دخترش،میتلدا کمک میکنه.
اما نمیدونست که همین نجات دادن،باعث دردسر میشه.
دستهای از موهاش رو که توی صورتش افتاده بود،کنار زد.
مادر میتلدا میتلدا داشت اشتباه میکرد،بدون اینکه خودش بدونه.زنگ در به صدا دراومد.
با صدای زنگ،سرش به سمت در چرخید.
روزنامه رو تا کرد و روی مبل گذاشت.
فنجون سفید رو روی میز گذاشت و روی پاهاش ایستاد.
به در نزدیک شد و دستگیره رو توی دستش گرفت.در رو باز کرد و دو تا مرد با لباسهای تیره جلوش دید.
با تعجب بهشون نگاه کرد.
یکی از مردها،زن رو هل داد و وارد خونه شد.
تلفن رو روی گوش زن گذاشت.
مرد پشت خط حرف زد:«بهت هشدار داده بودم مادر دلسوز،باید دهنت رو بسته نگه میداشتی،تو هیچ خلافکاری به اسم من نمیشناسی،اما حالا که میشناسی من مجبورت میکنم که ساکت بمونی.»
زن زمزمه کرد:«زین...نه!»
مرد گوشی رو قطع کرد.مرد دوم نزدیکتر شد و هفتتیر مشکی رو بیرون آورد.
به سمت مادر میتلدا رفت و بعد...
'بنگ...'
ESTÁS LEYENDO
love ruined my life
Fanficگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...