دختر دستش رو زیر سرش گذاشت.
چشمهای خستهای که از نخوابیدن شب خوابآلود بود رو باز کرد و به زین نگاه کرد.
لبخندی سرشار از آرامش اما خسته زد.
.
میتلدا:«دیروز،هری زنگ زده بود،راستش از تم میپرسید!»
زین با تندی جوال داد:«اون عوضی حرومزاده دست بردار نیست.»
.
میتلدا:«زین،بین شما چی هست؟هری چه ربطی به تو داره؟»
زین چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.این حق میتلدا بود که بدونه.
اون هم گوشهای از این مثلث دردناک بود.
.
زین:«خب،همه چی از یه روز تابستونی شروع شد.مثل اینکه تو برای چندمین بار اون لعنتی رو رد کرده بودی.
به طرف من اومد و گفت که باید بهت نزدیک بشم و تو رو مال خودم کنم.گفت که پول خوبی بهم میرسه.من اون موقع قبول کردم.
اولش هیچ حسی بهت نداشتم.اما با گذشت زمان یه نیروی عجیبی من رو به سمتت جذب میکرد.اولش اسمش رو عادت گذاشتم اما بعد فهمیدم حتی شبیه به عادت هم نیست.خیلی باشکوهتر بود،خیلی قویتر...اون عشق بود!
آه،هری بهم گفته بود که وقتی تو مال من شدی باید به اون بدمت،گفته بود که هر کی جلوی راهم بود باید کشته بشه.
من تمام مدت زیر دست بودم،تا اینکه روز عروسیمون شد.من نمیتونستم کسی رو که از ته قلبم دوست داشتم رو بدبخت کنم.وقتی زنگ زد که اطلاعات بگیره،زدن زیر همه چی،تمومش کردم گفتم که دوستت دارم و تو رو به اون نمیدم...اما،خب نایل صدام رو شنید،اون هری رو میشناخت،میدونست چه آدم مزخرفیه،وقتی بهش گفتم که به چیزی بینمون بوده و الان تموم شده،باور نکرد.اون نمیخواست باعث بدبختی تو باشه.»
میتلدا سرش رو پایین انداخت و به دستهای لرزونش نگاه کرد.اشک توی چشماش جمع شده بود،دلش برای نایل تنگ بود.زین نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«نمیدونم چه اتفاقی افتاد،انگار هنوز به هری وفادار بودم،حرفش که میگفت'هر کی سر راهت شد بکشش'توی ذهنم میپیچید و...و بعد اون اتفاق افتاد.فکر کنم بقیش رو هم خودت بدونی!»
میتلدا برای یه لحظه احساس گناه کرد.
فکر میکرد اگه نبود این اتفاقها نمیافتاد.
اشک توی چشماش حلقه زد و گونههاش رو خیس کرد....
زین از روی صندلی بلند شد.
به سمت میتلدا رفت جلوی صندلیش زانو زد.
دستای دختر رو توی دستش گرفت و چشماش روتویه چشمای دختر انداخت.
زین:«میتلدا،میدونم الان چه حسی داری!اما تقصیر تو نیست،نباید احساس گناه کنی. از کجا میدونی؟
شاید اون الان راحت تره شاید اگه اینجا بود، بیشتر اذیت میشد. کی میدونه؟.»
زین لبخندی زد که دندونهاش رو نشون داد.روی پاهاش ایستاد و از میز کنارش یه سیگار برداشت.
آتش رو جلوش گرفت و سیگار کمکم قرمز شد.
دود کرد و گرما داد.
به لبهی بالکن نزدیک شد میتلدا هم دنبالش رفت.
زین دودی که توی ریه هاش داده بود رو،به بیرون هل داد.میتلدا کنارش ایستادو پرسید:«چه حسی داره؟»
زین با یه دست، از کمرش گرفت و به خودش نزدیک ترش کرد.
میتلدا مخالفتی نکرد.
زین پوز خندی زدو گفت:«سیگار؟شاید یه خفگی موقت...»
دختر با تعجب بهش نگاه کرد.
میتلدا:«باید جالب باشه،به من هم میدی؟»
زین باخونسردی گفت:«تاحالا کشیدی؟!»
میتلدا سرش رو به چپ و راست تکون داد.
زین به ساختمون هایی که نور خورشید باعث درخششون میشد نگاه کرد و گفت:«نه،نمیدم»
میتلدا باحرص و صورتی بچه گانه به زین نگاه کردو پاهاش رو روی زمین کوبوند و گفت:«زین این دیگه مثه چندسال پیش نیست،من بزرگ شدم!»
زین به صورت اخموی دختر نگاه کرد و با لبخند گفت:«یادت باشه سیگار بزرگت نمیکنه کوچولو.»
وبعد با مکث کوتاهی ادامه داد:«یه نفر میگفت وقتی یه زن سیگار کشید،یعنی دیگه گریه جواب نمیده، وقتی مردی اشک ریخت،بدونکار از سیگار گذشته. از اونجایی که من حداقل برای تو گریه نکردم،نمیزارم سیگار بکشی.»
صورت میتلدارو توی دستش گرفت.
بوسه ای روی پیشونیش کاشت و گفت:«ماباید باهم برابر باشم،نه؟»
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...