part4

446 38 0
                                    

مثل همیشه همونجوری که دوست داشت بود.
با شیر مخلوط شده بود و یه ذره شکر داشت و روش یه طرح گل کوچولو بود.
قهوه رو سرکشید و فنجون رو مثل قبل توی سینی گذاشت و سینی رو توی دستش گرفت تا توی آشپزخونه ببره.
ولی مادر دشتش رو گرفت و مانع رفتنش شد.
.
مادر:«بیا بشین...حتما میخوای اینبار هم زود بری...بشین...میخوام ازت سیر بشم.»
سینی رو روی میز گذاشت و کنار مامانش نشست.
.
مادر:«سرت رو بذار اینجا،دلم واسه موهای قهوه‌ایت تنگ شده.»
مامانش چند دفعه رو پاش ضربه زد و بهش فهموند که سرش رو اونجا بذاره.
.
مادر:«هر چند که تو دلت واسه پاهای ضعیف من تنگ نمیشه.»
شرش رو چرخوند و به صورت مادرش نگاه کرد.
.
میتلدا:«مامان،این چه حرفیه؟من که همیشه تو اولین فرصت اومدم پیشت،هر وقت استکهلم بودم که بهت سر میزدم،چند بار بهت گفتم تو اینجا تک و تنها نمیتونی زندگی کنی؟پاشو بیا پیش من!»
مادر با لطافت خندید و گونه های سرخش به سمت به سمت چشماش بالا رفت.
.
مادر:«شوخی میکنم دخترم،آروم باش،میدونم که سرت شلوغه و داری خیلی رحمت میکشی،من اصلا ازت توقع ندارم که همیشه اینجا باشی.»
جای سرش رو روی پای مامانش درست کرد،مادر هم با آرامش دستش رو روی موهای آشفته‌ی میتلدا تکون میداد.
دختر چشماش رو بست و به خودش اجازه داد تا از این زمان لذت ببره.
اما نگرانی و هشدار مادر مثل سنگ به شیشه برخورد کرد.
.
مادر:«اینا ول کن نیستن،تو هم بدتر از اونا...نمک رو زخم خودت میپاشی.»
چشماش رو باز کرد.
منظورش رو نفهمیده بود.
از گیجی ابروهاش رو به هم نزدیک کرد.
.
میتلدا:«چی؟»
.
مادر:«امروز...مصاحبه‌ی امروزت رو میگم.»
حتی فکر کردن بهش هم باعث استرس میشد.
چشماش رو دوباره بست و سعی کرد آرامشش رو به دشت بیاره اما اون عوضی تو ذهنش بود.
.
مادر:«میتلدا،چرا با خودت اینجوری میکنی؟دخترم،چرا اون پسره رو ولش نمیکنی؟»
چند بار پلک زد تا اشک رو از توی چشماش پاک کنه،اما خیلی دیر بود.
مثل همیشه،اشک گونش رو خیش کرد.
به سرعت خیسی روی گونش رو پاک کرد و جواب مادر رو داد.
.
میتلدا:«نمیدونم مامان...نمیدونم.»
واقعا نمیدونست و این واسش عجیب بود.
اون همیشه قوی بود و با استقامت میجنگید.
اما وقتی صحبت از اون پسر میشد،خودش نبود.
حتی اگه خودش هم بخواد نمیتونه فراموشش کنه.
اما الان که همه چیز تموم شده،تمام خاطرات باز برمیگرده.
اما اون پسر نه.
شاید قسمتی از میتلدا از اولش میدونست که در آخر خوب تموم نمیشه.
ولی باز اجازه داد که اتفاق بیوفته.
اون پسر واسش خاص بود.
این درباره چیزی نبود که به زبون میاره،یا کاری که میکنه.
این درباره حسی بود که با اون اومد و اون حس عجیب و خاص بود و دیوانه‌وار ترین چیز واسه میتلدا اینه که نمیدونه میتونه اون حس رو دوباره تجربه کنه یا نه.
نمیدونه که اگه موقعیتش پیش اومد باید بهش اجازه بده که توی وجودش دوباره رشد کنه یا تو لحظه‌ی اول دستور قتل رو صادر کنه.
میتلدا به این باور داشت که خیلی سریع حرکت کردن و خیلی شجاعانه خودشون رو توی آتش انداختن و تبدیل به خاکستر شدن.
اما اون با خودش فکر میکرد که چطور یه شیطان میتونه تو رو پایین بکشه در حالی که میخنده و به نظر یه فرشته میاد.
.
میتلدا:«شاید اون از همون روزی که منو دید،این رو میدونست،من فقط فکر میکردم تعادلم رو از دست دادم.فکر کنم سخت ترین قسمتش از دست دادن اون نبود،از دست دادن خودم بود»
.
مادر:«خودت؟»
.
میتلدا:«آره.خودم.من به خودم اجازه دادم که درونش غرق بشم و توی موج های خروشان احساسات و قلبش گم بشم.گذاشتم که با رفتنش منو هم با خودش ببره.حالا که نمیتونم اونو پیدا کنم،خودم رو هم گم کردم.حالا که نمیتونم اونو برگردونم،خودم رو هم از دست دادم.»
مامان دستش رو روی گونه‌ی دخترش گذاشت و به آرومی نوازش کرد.
بعد بوسه ای روی پیشونی میتلدا کاشت.
.
مادر:«دخترم،من نمیدونم تو میخوای چیکار کنی!ولی امیدوارم کاری رو انتخاب کنی که به نفعت باشه،کاری رو بکن که خوشحالت کنه.ولی در عین حال واسه خوشحال کردن خودت،بقیه رو اذیت نکن،دل اطرافیانت رو نشکن،یه کاری نکن که ازت دلسرد بشن.مخصوصا لویی.اون پسر گناهی نداره.اون واقعا دوستت داره،وقتی بهت نگاه میکنه،توی چشماش عشق موج میزنه.
دلش رو نشکن،اون بی‌گناهه.»
شدت قطره‌هایی که از چشماش پایین میومدن بیشتر شد.
عذاب وجدان داشت.
لویی اونو خیلی دوست داشت،خیلی زیاد.
اینقدری که گاهی میتلدا آرزو میکرد،کاش اینقدر عشقش زیاد نباشه.
یه چیزهایی هست که آدم هیچوقت نمیتونه به زبون بیاره.
اون داشت با این عشق ممنوعه روزی هزار بار دل لویی رو میشکوند،اما عشق لویی دوباره تکه‌های قلبش رو جمع میکرد و همه چیز رو از نو شروع میکرد.

love ruined my lifeWhere stories live. Discover now