میتلدا جلوی تخت ایستاد.
دستاش رو باز کرد و خودش رو روی تخت نرم پرت کرد.
نفس عمیقی کشید و آه بلند و طولانیای سر داد.
.
میتلدا:«آه...خدا،دیگه واقعا داره باورم میشه که دیوونه شدم.»
قهقه خندید و دستش رو روی شکمش گذاشت.لویی لبخند زد و توی چهارچوب در ایستاد.
به میتلدا که از ته دل میخندید نگاه کرد.
به یه طرف چهارچوب تکیه داد و از خندهی بیدلیل میتلدا خندش گرفت.
.
لویی:«گذشتت باهات شوخی داره!نه؟زندگیت دیوونه شده،تو رو هم روانی میکنه...»
دختر در حالی که نفسش از خندههای بیوقفه بند اومده بود،به لویی نگاه کرد و لبخند زد.
.
میتلدا:«آره،فکر کنم راست میگی.»
لویی به تکه کاغذی که توی دستش بود،نگاه کرد.
یه بار دیگه یادداشت روی کاغذ رو خوند و بعد دستش رو با شتاب به سمت پایین انداخت.به چشمای میتلدا نگاه کرد و گفت:«چیکار میکنی؟میخوای بری!؟»
میتلدا لبش رو توی دهنش جمع کرد و روی تخت نشست.
بیحال بود و کمرش خم شده بود.
لبش به سمت پایین اومد و زمزمه کرد:«نمیدونم،تو چی میگی؟»
لویی به سمت دختر رفت و کنارش روی تخت نشست.دستای میتلدا رو توی دستش گرفت و با امید خاصی فشار داد.
لویی:«میدونی؟!شاید واست جالب نباشه که با یه فرد خیلی مهم که آخرین بار حدود چهار،پنج یال پیش دیدیش ملاقات داشته باشی،مخصوصا که اون نامزدت بوده و توی روز عروسیت برادرت رو کشته.منم خیلی دوست ندارم تو رو تقدیم به یکی دیگه بکنم.
ولی،میتلدا،اگه اون فقط تو رو اونجوری که میخوای دوست نداره،به این معنی نیست که با هر چیزی که دنیاش رو واسش میسازه دوستت نداره،شاید اون فقط نمیدونه چجوری بهت ثابتش کنه،شاید نمیدونه چقدر از عشقش رو باید بهت نشون بده،شاید حتی از من هم بیشتر دوستت داره،فقط میترسه!میترسه که اگه عشقش رو بهت تقدیم کنه،خیالت راحت بشه و ازش دل بکنی.برو...بزار واسه یه ذره هم دلش خوش باشه!»
میتلدا خندید و خودش رو توی آغوش گرم لویی انداخت و با لذت گفت:«مرسی لویی،مرسی که درک میکنی.»
پسر بوسهای بر پیشونی دختر زد و بهش نگاه کرد که با عجله به سمت در میرفت.
...
شیشهی سرد رو روی لبش گذاشت و مقدار کمی از مایع توش رو توی دهنش فرستاد.
گرمای ویسکی،بدن سردش رو آتش میزد.
حلقش رو گرم کرد و شعلههای آتش رو قدرتمندتر کرد.
سیگار توی دستش رو بین لبش قرار داد و دود سنگینی رو وارد ریههاش کرد.در بالکن باز شد.
زبن با بیحالی به سمت در برگشت و لیام رو دید که با تأسف و تعجب به سمتش میومد.
.
لیام:«چیکار داری میکنی؟»
.
زین:«نمیبینی؟سیگار میکشم دیگه!»
.
لیام:«هه...با خودت چیکار میکنی؟»
.
زین:«مدارا،دله،نمیفهمه!بهش گفتم دیر نکنه،ولی دیر شده،هنوز نیومده.»
.
لیام:«ببین،نمیخوام نصیحتت کنم ولی-..»
.
زین:«نه،تو ببین،دوستش داشتم؟خیلی خب،پاش وایمیستم تا ابد.»
.
لیام:«یعنی هرکاری میخواد بکنه؟»
.
زین:«آره،یعنی هر کار میخواد بکنه!»
لیام خندید و سرش رو پایین انداخت و با تمسخر گفت:«تو دیوونهای!»
زین با سر تأئید کرد و جواب داد:«مگه دیوونهی اون بودن بده؟تاوان دوست داشتنشو پس میدم،بسپرش به من.»
لیام به لبهی بالکن نزدیک شد و به میلهها تکیه داد.
.
لیام:«پس راسته،عشق اعتیاده!»
زین پوزخندی زد و گفت:«یعنی بهش معتادم؟مثه سیگارم؟!»
زین به مسخرگی این حرف خندید.
لیام هم همراهش خندید.
اون پسر واقعا دیوونه شده بود.
به سمتش رفت و شیشهی مشروب رو از دستش بیرون کشید.
زین میخواست مقاومت کنه ولی دود و الکل روش تأثیر گذاشته بود.
.
لیام:«بسه دیگه!داری زیادهروی میکنی...مطمئنا میتلدا دوست نداره اینجوری بهت نگاه کنه.»
زین از روی صندلی بلند شد و روبهروی لیام وایستاد.
دستش رو روی شونهی لیام گذاشت تا تعادلش رو حفظ کنه.
.
زین:«اصن اون بیمعرفت قراره بیاد؟گاهی دلم میخواد با انگشت نشونش بدم و بگم..آهای مردم،این بیمعرفت دنیای منه!..ولی چه فایده وقتی واسه دنیام اهمیتی نداره؟ روحم سبک باشه سنگینترم.».
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...