زین به دختری که روی تخت دراز کشیده بود،نگاه کرد.
لبخندی زد و به سمتش رفت.
با ملایمت روی لبهی تخت،کنار دختر نشست.
پتو رو بالاتر کشید و بالاتنهی لخت دختر رو باهاش پوشوند.هوا تاریک بود.
آسمون سیاه اونو یاد حرفهای میتلدا مینداخت که میگفت شب رو دوست داره چون شبیه موهای مشکی زینه... میتلدا رنگی به صورت نداشت.
تابش مهتاب،مستقیم روی صورتش بود و باعث میشد سفیدتر به نظر بیاد.هر لحظه که سعی میکرد،به میتلدا نگاه کنه تا دلتنگی این چند سال رو جبران کنه،لبخندش پررنگ تر میشد.
گفت:«فکر میکردم خوب شدم،همش فکر بود...بوی عطرت کافی بود تا برم گردونه به سال ها قبل،به سالهای دیوونگیم،به سالهایی که دیوانهوار عاشقت بودم.» سرش رو به سمت عقب خم کرد.
درحالی که از حس لذتی که توی وجودش بود خوشحال بود،چشماش رو روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید.
با کشیدن آهی به حرفش به حرفش ادامه داد:«دلم واست تنگ شده بود دیوونه...»
چشماش رو باز کرد و سرش رو به سمت میتلدا چرخوند.
.
زین:«مجبوری همیشه خیلی عجیب و غافلگیر کننده بیای توی زندگی مسخرم و همهی زندگیم بشی؟»
خندهی ریزی کرد.
به یاد گذشته و هزار تا حرفشون افتاد.
حرفها و خاطراتی که شاید اگه میتلدا هشیار بود،هیچوقت ازونا باهاش حرف نمیزد.
ولی الان از موقعیت استفاده کرد و حرفش رو به زبون آورد.
.
زین:«یادمه اون اولا بهم میگفتی بی اجازه بوست نکنم...یادته؟درسته؟!»
از روی تخت بلند شد و باز به میتلدا خیره شد.
ادامه داد:«ولی فکر کنم اگه از طریق لمس کردن یه بوسه بهت هدیه بدم اشکالی داشته باشه...»
دستش رو به سمت لبش برد و بوسهای روی دو تا انگشتش کاشت و اونو به سمت گونهی سرد دختر برد و اونجا جاش گذاشت.
این خوشحالش میکرد.
حداقل این تا به هوش اومدن میتلدا دلخوشش میکرد.در بالکن رو باز کرد.
باد با ملایمت لای پردهی حریر سفید رنگ میچرخید و باهاش بازی میکرد.پاش رو روی سرامیک سرد بالکن گذاشت.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد تمام فشارهای امروز رو خالی کنه.
جفت دستش رو روی یقهی تیشرت مشکیش گذاشت و با یه حرکت ساده،اونو از تنش در آورد.نسیم بهاری روی بدن لختش دست میکشید و زین آرزو میکرد که کاش این میتلدا بود که اینقدر بهش نزدیک بود.
الان بیشتر از هر موقعی به اون دختر احتیاج داشت.
دوست داشت محکم توی بازوهای قدرتمندش فشارش بده و دیگه رهاش نکنه.
میخواست دختر رو ببوسه و بهش بگه که دلش میخواد تمام این دوری ها رو جبران کنه.اما نمیتونست...
به خودش اجازه نمیداد بدون در نظر گرفتن احساسات میتلدا کاری کنه.
نمیخواست برای رضایت و خواستههای خودش دختر رو بشکونه.روحش خسته بود.
دوست داشت روحش رو توی دستش بگیره و مثه یه پارچه اونو بتکونه.سیگارش رو از روی میز برداشت.
لای لبش گذاشت و با فندک بهش گرما داد.
الان بیشتر از همیشه حس تنهایی میکرد.پک عمیقی از سیگار کشید و گذاشت حس گرمایی که ریههاش رو در بر میگرفت با سرمای لذت بخش باد برخورد کنه و جایگزین حس خوشایند در آغوش گرفتن میتلدا بشه.
سیگار بیشتر از همیشه دود کرد.
زین با خودش خندید.
معمولا مواقعی که خیلی توی فکراش غرق میشد،دود سیگارش به شدت به استقبالش میومد.
باید منتظر خیلی چیزا باشه.سیگار رو تکوند و به خاکسترهایی که توی هوا،با باد میرقصیدن و به سمت پایین میرفتن نگاه کرد.
تنهایی قشنگه،ولی این حجم سیگار و دود و بغض و تنهایی،مقدمات سقوط از کنار یک بامه...
سقوط از بامی که قبلا هم به طور ناخواسته تجربش کرده بود.
عشق...(خودم این قسمتو خیلی دوس دارم^_^)
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...