میتلدا با نفرت به صورت فریبندهی پسر نگاه کرد.
میدونست که این لرزشهای بیوقفهی بدنش آخر کار دستش میده.
اما باز غرورش بهش اجازه نداد تسلیم بشه.لبش رو توی دهنش جمع کرد.
در حالی که پوست لبش رو از استرس میجوید سرش رو به چپ و راست تکون داد.پسر خندش گرفت.
به سادگیِ مغرورانهی دختر میخندید.
اما خودش رو جمع و جور کرد و با قاطعیت حقیقت رو به زبون آورد:«ترسیدی!»
پسر نفس عمیقی کشید و به سمت پنجرهی کوچکی که گوشهی اتاق و تنها امید برای روزنههای کم نور بود،رفت.میتلدا گیج شده بود.
نمیدونست برای چی دزدیده شده.
این پسر هم مشخص بود که چیزی نمیخواد بگه.
عصبی بود.
کلافه بود.
آرزو میکرد هر چی زودتر همه چیز تموم بشه.پسر دست به سینه جلوی پنجره ایستاد بود و بیرون نگاه کرد.
اما اونجا چیزی قشنگ نبود.
جلوش چیزی جز یه خرابه نبود.
.
_:«اسمم لیام ه»
لیام جهت دیدش رو تغییر داد و با قدم های ملایم به سمت میتلدا رفت.
جلوش خم شد و درحالی که به قیافهی متعجب و شوک زدش پوزخند میزد گفت:«شاید وقتی که میخوای فریاد بکشی و التماسم کنی که ولت کنم،به درد بخوره..» میتلدا ترسیده بود.
نگران بود که اتفاق بدی بیوفته.
حرصش گرفته بود.
دوست نداشت کسی باهاش مثه یه برده رفتار کنه.
فکر میکرد اگه از خودش یه قدرتی نشون بده،اوضاع بهتر میشه.
شجاعتش رو جمع کرد و کاری کرد که حرصش خالی بشه.
لیام چشماش رو بسته بود و از عصبانیت دندونهاش رو روی هم فشار میداد.
نفسهاش مثل حیوون درندهای که از پشت بوتهها شکارش رو زیر نظر داشت،تند و سریع بود.
لبهاش رو از هم جدا کرد و در حالی که هنوز دندونهاش رو روی هم فشار میداد،از لای دندونهاش هوا رو به داخل دهنش هدایت کرد.
قفسهی سینش به سرعت بالا و پایین میرفت.حالت لیام میتلدا رو میترسوند.
میدونست که این آرامش لیام همیشگی نیست.
مثل یه بمب میمونه که قبل از منفجر شدن در سکوت شروع به شمارش معکوس میکنه.میتلدا فقط منتظر بود.
برای هر عکس العملی آماده بود.لیام بالاخره چشماش رو باز کرد و از روی زانوهاش بلند شد.
چند قدم آروم و حسابشده برداشت و بعد..
با عصبانیت و سرعت دوباره به سمت میتلدا برگشت.
دستش رو بالا برد و با تمام زور و قدرتش اونو روی صورت میتلدا خوابوند.لیام پسر قدرتمندی بود.
میتلدا توقع همچین عکسالعملی رو داشت.
اما فکر نمیکرد که لیام اینقدر بیرحم و قوی باشه.چشماش رو بست.
دیگه کنترلی روی اشکاش نداشت.
لبش رو توی دهنش برد و با دندون روش فشار آورد.
بعد چند ثانیه درد تازهای به غیر از درد سیلی رو حس کرد.
طعم خون همراه با این درد اومد.
چشماش روباز کرد و با یه نفس عمیق سعی کرد آروم بشه.
زبونش رو روی لبش کشید تا خون از روی لب زخمیش پاک بشه.لیام عصبی و کلافه بود.
دستش رو روی سرش گذاشت و با فشار موهاش رو کشید.
.
لیام:«تو چی فکر کردی؟تو کی هستی؟این همه جرأت رو از کجا آوردی؟چطور جرأت میکنی اون دهن گشادت رو باز کنی و توی صورت من تف کنی؟»
پسر با کلافگی توی اتاق قدم زد و بعد به سمت در رفت و حرصش رو توی دو کلمه خالی کرد:«لعنتی عوضی»
صدای کوبیده شدن در،میتلدا رو از جا پروند و باعث شد اشک باز گونههاش رو خیس کنه.میتلدا قوی باش.
توی میتونی تحمل کنی.
این آخرش نیست.
هنوز برای اتمام خیلی زوده.
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...