میتلدا در بالکن رو باز کرد و به زین نگاه کرد.
دوتا دست زین روی میلههای بالکن بود و وزنش رو روی اونها انداخته بود.
سیگار توی دستش هنوز قرمز بود.
اما چیزی نمونده بود تا تموم شه.زین به سمت میتلدا برگشت.
خندهی نصفهای کرد و چشماش از خوشحالی برق زد.
انگشت اشارهاش رو به سمت میتلدا گرفت و نشونش داد.
صورتش رو به طرف دیگهای از بالکن چرخوند.
.
زین:«ایناهاش،نیگاش کن،اومد،دیگه تو برو،نمیخواد مواظب من باشی!»
میتلدا با کنجکاوی به اون طرف بالکن نگاه کرد.
با دیدن لیام،ناخودآگاه خودش رو عقب کشید.لیام از کنار میتلدا گذشت تا از در بالکن بیرون بره.
با حالت تأسف و شرمساری گفت:«ب-ببخشید،نمیخواستم اینجوری بشه!»
میتلدا بدون توجه به حرفش به جلو حرکت کرد و به زین نزدیک شد.
نمیتونست کنترلش کنه.
وقتی به لیام برخورد میکرد،ترس عجیبی رو توی قلبش حس میکرد.کنار زین وایستاد و بهش نگاه کرد.
بازوش رو گرفت.
زین رو به سمت خودش برگردوند.
زین روبهروش بود اما هنوز توی صورتش نگاه نمیکرد.
.
میتلدا:«به من نگاه کن!»
زین پوزخندی زد و سرش رو بیشتر به سمت مخالف چرخوند.
.
میتلدا:«زین با توام،من رو نگاه کن!»
زین بدون توجه به حرفهای دختر به خیابونهای پایین ساختمون نگاه کرد.میتلدا دستاش رو دو طرف صورت زین گذاشت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه.
با دلسوزی گفت:«چیکار کردی با خودت؟چرا اینجوری شدی؟»
زین با بیحالی دست میتلدا رو پس زد و جواب داد:«میدونی چیه؟!از همون اول برام مسخره بود که چقدر هری تو رو دوست داره،واقعا دلیلش رو نمیفهمیدم.اون کار بدی کرد،با نزدیک شدن من به تو واسه اون بد شد.من خصوصیات تو رو کشف کردم و هر روز بیشتر بهت وابسته شدم.باورم نمیشه!من اونیم که به عشق میخندیدن و الان به خاطر همون دارم از بین میرم.»
...
هوا کمکم داشت روشن میشد.
پرتوهای قرمز و نارنجی خورشید آسمان شب رو روشن کرده بود.زین حالش بهتر بود.
مستیای که به خاطرش خیلی سرزنش شد،تقریبا از بین رفته بود.
زین و میتلدا روی صندلی نشسته بودن و یه میز عسلی بینشون فاصله مینداخت.بارون نمنم میبارید و بوی خاک رو توی هوا پخش میکرد.
میتلدا با چشمای قهوهایش به زین خیره شده بود.
زین کاسهای از روی میز برداشت که توش بادومهای قهوهای دقیقا همرنگ چشماش بود.
دونهدونه بادومهارو توی دهنش گذاشت و وقتی به بادوم سوم رسید لبخند زد.
بدون اینکه به میتلدا نگاه کنه گفت:«اینجوری نگاه نکن،واقعا نمیخواستم منو تو اون وضعیت ببینی.»
میتلدا سرش رو با تأسف تکون داد و به آسمون نیمه روشن روبهروش که به رنگ قرمز و نارنجی دراومده بود،نگاه کرد.
.
میتلدا:«میدونی؟!با خودم گفتم به تموم خاطرات پشت میکنم،دیگه فراموش میکنم،اما دلم رو چی کار کنم؟»
زین پوزخندی زد و یه بادوم دیگه رو توی دهنش گذاشت.
.
زین:«دیدی وقتی یه بادوم تلخ میخوری،سریع بعدش چند تا بادوم شیرین میخوری تا تلخیش از بین بره؟»
میتلدا سرش رو به علامت مثبت تکون داد و زین ادامه داد:«تو دیگه لذتی از بادومهای شیرین نمیبری!فقط میخوای اون تلخی رو فراموش کنی.وقتی اون تلخی تموم شد،دیگه میترسی بادوم بخوری که نکنه دوباره تلخ باشه...»
زین به میتلدا که داشت با دقت به حرفش گوش میکرد نگاه کرد.
از توجه و تعجب میتلدا خندش گرفت.
میتلدا داشت با چشمای درشت بهش نگاه میکرد.
زین سعی کرد جدی باشه و نخنده.
سعی اون یه ذره الکلی که توی بدنشه،مانع حرف زدنش نشه.
لپش رو از تو گاز گرفت تا مانع خندیدنش بشه.
.
زین:«عشق مثل اون بادوم تلخه،بعدش با آدماب زیادی میری ولی فقط به خاطر فراموش کردن اون،بعدش هم میترسی دیگه عاشق بشی.آدما فقط یه بار عاشق میشن،بعد از اون یا از روی هوسِ،یا فراموش کردن و اجبار...»
زین سرش رو به سمت خورشید چرخوند.
با نفس عمیقی ادامه داد:«من و تو و لویی هم قضیمون مثه اینه»
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...