..
یه پرواز طولانی از استکهلم به لندن خیلی خسته کننده هست.از فرودگاه نیویورک بیرون اومد و نفسش رو توی هوای خوب بهار تازه کرد.
خیلی خسته بود.
تنها چیزی که احتیاج داشت چند ساعت خواب آروم بود.قدم هاش رو به سمت خیابون تندتر کرد.
چیزی نگذشت که صدای فریاد زدن خبرنگارها فضای اطرافش رو پر کرد.
اگه اونا حتی یه درصد میدونستن که سلبریتیها از ورود اونا به زندگی خصوصیشون چقدر ناراحتن،هیچوقت دوباره با اون دوربین،اون صدای مسخره رو در نمیاوردن.
به سختی از بینشون رد شد و کنار خیابون وایستاد.دستش رو برای یه تاکسی دراز کرد و بعد چند ثانیه یه تاکسی جلوی پاش ترمز کرد.
در تاکسی رو باز کرد و روی صندلی عقب نشست.
آدرس رو بهش داد.
ماشین حرکت کرد و میتلدا به صندلی تکیه داد.
چشماش رو بست و یکمی از آرامش استفاده کرد.بعد یک یا دو ساعت،تاکسی وایستاد.
پولش رو پرداخت کرد و از ماشین پیاده شد.خونهی لویی مثل همیشه باشکوه و عظیم بود.
توی پیادهروی خلوت خیابون حرکت کرد تا به در غول پیکر خونه برسه.چیزی نمونده بود که برسه.
شاید فقط پنج قدم دیگه...
اما پیچیدن یه ون بزرگ مشکی،یه نوع شوک ناگهانی رو توی وجودش پرورش داد.
سرجاش خشک شد و فقط به وضع وحشتناکی که در حال وقوع بود نگاه کرد.
تنها چیزی که فهمید این بود که الان در امنیت نیست.
هر لحظه ممکنه یه اتفاقی بیوفته.به دور و برش نگاه کرد و سعی کرد راهی برای فرار پیدا کنه.
اما راهی نبود.
سمت راست و روبهروش دیوار بود و سمت چپ اون ون بزرگ مشکی پارک شده بود.
خواست از پشت فرار کنه اما به دو تا مرد غول پیکر برخورد کرد.
بالاخره تصمیم گرفت حرف بزنه و یه عکسالعملی نشون بده.
.
میتدا:«از سر راهم برید کنار،وگرنه به پلیس زنگ میزنم.»
خیلی میترسید.
اما قرار نبود کسی بفهمه.
با خودش تکرار میکرد:باید قوی باشه.اون دو تا مرد زدن زیر خنده و با تمسخر بهش نگاه کردن.
موبایل رو توی دستش گرفت.
داشت با دستای لرزون شمارهها رو وارد میکرد که با صدای یکیشون از جاش پرید.
.
مرد:«هیچ غلطی نمیتونی بکنی.»
و بعد با یه حرکت سریع موبایل رو از دستش بیرون کشید.
موبایل رو با قدرت به زمین سخت پرت کرد.
چشمای دختر روی موبایل خورد شده،قفل شد.همین یه لحظه مکث کردن کافی بود که فرصت مناسبی بشه واسه اونا.
سعی میکرد فرار کنه.
دست و پا میزد و میخواست خودش رو آزاد کنه.
آرزو میکرد که کسی بهش کمک کنه.
اماچجوری وقتی نمیتونست فریادی برای کمک خواستن بکشه؟حس بدی داشت.
یه چیزی مثه نفس تنگی و خفگی بود.
انگار مرگ داشت بهش نزدیک میشد.
حسش مثه این بود که مرگ تنها راه نجاتشه.بعد چند ثانیه سنگینی عجیبی رو روی پلک هاش حس کرد.
نه میتلدا...
چشمات رو نبند.
تو هنوز باید دنیا رو تماشا کنی.
اما بی توجه به خواستش،پلکهاش روی هم افتادن.
و بعد تاریکی تنها چیزی بود که میدید.
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...