نفسای زین سنگین شد.
انگار یه وزنهی سنگین روی ششهاش افتاده بود و تنفس رو واسش سخت میکرد.
پشیمون شد...
از اینکه باز به عشق اون دختر فکر کرده بود و دلبسته بود،پشیمون شد.حق رو به میتلدا میداد.
به این فکر کرد که هیچ دختری نمیخواد با یه خلفکار زنجیرهای که هر روز مرگ بهش نزدیک تر میشه و خودش و تمام آدامای اطرافش رو تهدید میکنه،رابطه داشته باشه.
همونطور که به استایلز جواب رد داد،به زین هم بیتوجهی میکنه.هری استایلز لعنتی...
فحش و نفرین ذهنش رو درگیر کرده بود و دستبردار نبود.
به این فکر میکرد که راه نزدیک شدنش به میتلدا چرا باید هری باشه؟
چرا خودش نمیتونست اون دختر رو پیدا کنه و عاشقش بشه.
حتما باید با هزار جور کلک و حقهبازی اون دختر رو بهدست میاورد؟وضعی که الان داره رو تقصیر استایلز انداخت.
زیر لبش زمزمه کزد:«لعنت بهت استایلز...»
نه تنها باعث شد عشقش رو از دست بده،بلکه دلیل وضعیت خفت بار الانش بود.باید با تمام پستی دزدی میکرد،قاچاق میکرد و بعد فرار میکرد.
همیشه باید هویت اصلیش رو پنهان میکرد تا شناخته نشه.حالا هم این دختری که روبهروش بود یه نفرو واسه خودش داشت.
درکش واسش سخت بود.
نمیتونست باور کنه.یعنی واقعا اون پسری که اسمش لویی بود،همونطور که زین عاشق میتلدا بود،اونو دوست داشت؟
تمام حس های لذتبخشی که توی گذشته و خاطرات زین دفن شده بود،مال اون بود؟
همهی نوازشها،همهی بوسهها،همهی آغوش میتلدا نصیب اون میشد؟
و از همه مهمتر...
قدرت حس میتلدا به اون پسر زیاد بود؟
زین با کلافگی سرش رو تکون داد و حرف میتلدا رو تأئید کرد.
با عصبانیت سوییتشرت مشکیش رو از روی صندلی برداشت و به سمت در رفت.
کلمات رو با سرعت تلفظ کرد:«میرسونمت.» از رفتار سرد زین،چشمای میتلدا پر از تعجب شد.
با حرص خندید و خودش رو به خاطر اینکه این همه مدت به این پسر فکر میکرد سرزنش کرد.
حتما خیلی وقت بود که زین اونو فراموش کرده... صبح اون روز هر دو از هم دلسرد شدن و غرورشون رو باختن.
در صورتی که قسمت کوچکی از وجودشون داشت به شدت فریاد میزد که چقدر به اون عشق نیاز داره.
توی ماشین سکوت عظیمی حکمفرما بود.
ذهن میتلدا آشفته بود و نمیدونست به چی فکر کنه.
اما موقعیت خوبی برای زین بود تا ببینه تمام اینها از کجا شروع شده!
.
||فلشبک.شش سال قبل||
دختر دستش رو از دست پسر بیرون کشید و با شیطنت انگشتش رو روی پوست صورت پسر کشید.
.
میتلدا:«هری چرا اینقدر الکی تلاش میکنی؟برق چشمات رو به خاطر من هدر نده،این چشمای سبز واسه من هیچجذابیتی نداره...»
میتلدا به اطرافش نگاه کرد و زین رو دید که به طرز جذابی به تیر چراغ برق تکیه داده بود و با موبایلش کار میکرد.به سمت هری چرخید و گفت:«اون پسر رو نگاه کن!بدون اینکه حتی تلاش کنه جذاب به نظر میرسه!هری،پسرایی پولدار مثه تو که تمام ثروتشون رو از راه کثافتکاری به دست آوردن توجه منو جلب نمیکنن.سعی کن آدم باشی!»
هری به دختری که هر ثانیه ازش دورتر میشد نگاه کرد.
مهم نبود اون چی بگه.
حاضر بود واسه بهدست آوردنش هر کاری بکنه.راهش رو به سمت زین کج کرد.
با هشدار به شونش ضربهای زد و گفت:«هی...تو»
زین یرش رو با تعجب به سمت صورت هری یرگردوند و با چشمای پر از سوال بهش نگاه کرد.
.
هری:«میخوام یه کاری بهت بدم،پول خوبی داره،خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنی،اون دختر رو میبینی که داره میره؟
میخوام بهش نزدیک بشی و رابطت رو باهاش خوب کنی.»
زین از حرفهاس با عجله و سریع هری خندش گرفت و گفت:«قضیه یه چیزی مثه انتقام و اینجور چیزاس؟»
هری به ذهن هیجانپسند زین خندید.
لبخندی زد که چال روی گونههاش خودنمایی کرد و گفت:«قضیه خیلی شیرین تر از این حرفاس.»
||پایان فلشبک||
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...