نور شاد و سرزندهی خورشید صبح به سمت تخت میتابید.
آفتاب،چشمای خستهی میتلدا رو اذیت میکرد.
به سمت دیگهای چرخید.
با ملایمت چشماش رو باز کرد.ابروهاش رو بالا برد تا کاملا پلکهاش از هم جدا بشن.
با این کار میتونست رد اشکهای بیپابان خشک رو،روی گونههاش حس کنه.در حالی که انگشتاش رو توی دستش جمع کرده بود،با انگشت اشارش چشمش رو مالش داد.
روی تخت نشست و موهای آشفتش رو به یه سمتش آورد.به اطرافش نگاه کرد.
سینی کوچکی کنارش بود.
به طرز با سلیقهای یه لیوان آبمیوه،یه کاسهی کوچک کرنفلکس و چند تا توتفرنگی توش بود.
به آرومی لبخند زد و پتوی سفید رو از روی خودش کنار زد.به سختی داشت فکر میکرد و جوابی پیدا نمیکرد.
مگه دیشب تو اون زیر زمین گیر نکرده بود؟
آخرین چیزی که یادش میاد اینه که زین رو دید که داره به سرعت و با چهرهای نگران به سمتش میدوه.
حالا هم اینجا بود!
نمیدونست کجاست... از روی تخت پایین اومد و شرش رو دور اتاق چرخوند.
تکه کاغذ زرد رنگی که به گوشهی مسز بقل تختی چسبیده بود،توجهش رو جلب کرد.
به سمتش رفت و نوشتههای ریزش رو که با حروف بینظم،کنار هم چیده شده بودن رو خوند.
"صبح بخیر...امیدوارم خوب خوابیده باشی،چون میدونم شب سختی داشتی.ببخشید،به هرحال نمیخوام یادت بندازم.یه ذره واست صبحانه آوردم،ولی خب کمه،اگه بیشتر خواستی،منتظرتم...⬅ "توجه میتلدا به علامت آخر نوشته جلب شد.
در حالی که از لذت بخش بودن این کار لبخند میزد،سرش رو به سمت چپ چرخوند.
تکه کاغذ زرد رنگ دیگهای روی دستهی دری چسبیده بود.
"اینجا میتونی دوش بگیری،توی قفسهها میتونی چندتا حولهی تمیز پیدا کنیولی باید از شامپوی مردونه استفاده کنی...متأسفم. "میتلدا لبخند زد.
تمام این حرکات ریز براش شیرین و لذتبخش بود.بدون اینکه به نوشتههای اون کاغذهای کوچولو توجه کنه،با کنجکاوی از اتاق بیرون رفت.
زین توی آشپزخونه بود.
رکابی مشکی که تنش بود،تتوهاش رو به خوبی نشون میداد.
طرحهایی که روی بدنش بود،خیلی بیشتر از آخرین باری بود که میتلدا یادش میومد.
تقریبا کل دستش پر شده بود.
اما هنوز از دیدن اون تتو ها لذت میبرد.زین سرش رو بالا آورد.
با دیدن میتلدا لبخند دلنشینی زد.
اما حالت صورتش به سرعت به تعجب تبدیل شد.
ابروهاش به سمت بالا رفت و روی پیشونیش خطوط موازیای پیدا شد.میتلدا با دیدن تغییر حالت زین،به سرعت و شتاب زده،به اطرافش نگاه کرد و بعد به خودش نگاه کرد.
با دیدن وضع خودش از جاش پرید.
جیغ کوتاهی زد.
با خودش به سرعت تکرار کرد:«خدای من،خدایا،این چه وضعیه؟چی شد؟ای وای...» به سرعت به سمت اتاق دوید و در رو پشت سرشبست.
صدای خندهی زین رو شنید و از خجالت سرخ شد.
.
زین:«دیشب بلیزت رو گذاشتم روی کاناپه،توی همون اتاقه...»
میتلدا سرش رو پایین انداخت.
با دستاش صورتش رو پوشوند و از خجالت خندید.
دیشب،بعد از اینکه بلیزش از تنش درآورده شده بود،بیهوش شد و الان چیزی جز یه سوتین مشکی تنش نبود.بلیزش رو از روی کاناپه چنگ زد و باعجله تنش کرد.
نگاهی به دور و برش انداخت.
لبخندی زد و به سمت تخت رفت.
سینی صبحانه رو برداشت و باز به سمت آشپزخونه رفت.زین با دیدن دوبارهی میتلدا لبخندی زد و از روی رضایت سرش رو تکون داد.
بعد از چند دقیقه سکوت،زین شروع به حرف زدن کرد:«بابت چیزی که اتفاق افتاد عذر میخوام،خب...قرار بود یه پروژهی دزدی رو پشت سر بذارن و من اصلا خبر نداشتم که میخوان تورو ب-»
میتلدا با استرس حرف زین رو قطع کرد و با لبخند گفت:«باشه،ادامه نده...فهمیدم.»
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...