part19

252 30 2
                                    

زین دستش رو از روی گردن لویی برداشت و کاملا به سمت میتلدا چرخید.
با چشمهایی پر از التماس بهش نگاه کرد.

معمولا تمام آدم‌ها موقعی که عشق رو حس میکنن،پروانه‌ها توی شکمشون پرواز میکنن.
اما هر دفعه که زین چشماش رو توی چشمای میتلدا قفل میکرد،طوفان عظیمی توی وجودش شروع به وزیدن میکرد.

اون همیشه میگفت که طرز وزیدن اون بادهای قدرتمند و غوغایی که طوفان با خودش میاره رو دوست داره.
اما وقتی بدنش داشت با رعد و برق میلرزید و قلبش به تپش افتاده بود،در رو روی اون طوفان بزرگ بست.
غرورش بهش اجازه نمیداد قلبشو تسلیم اون پسر کنه.
.
میتلدا:«از اینجا برو زین،اینبار هم مثل دفعه‌ی قبل حرفم رو گوش کن و برو...»
زین قدمی به سمت میتلدا برداشت و با نگاهی نرم بهش خیره شد.
.
زین:«نه میتلدا،یه بار رفتم و تمام لذت‌هت رو با رفتنم خاک کردم،دیگه تکرارش نمیکنم.واقعا میخوام تمام اینا رو جبران کنم!»
میتلدا پوزخندی زد و بدون لخظه‌ای سکوت جواب زین رو داد:«اینجوری؟واقعا روش تو واسه جبران کردن اینه؟با خرد کردن شیشه‌ها توی کمر دوست پسرم؟با تهدید کردنش؟با گذاشتن اون هفت‌تیر روی سرش؟»
زین از خجالت نگاهش رو از میتلدا دزدید.
احساس حقارت میکرد و تند‌تند پلک میزد.
حق با میتلدا بود و زین نمیتونست هیچ شکایتی بکنه!
تنها جوابی که میتونست بده سکوت بود.

دختر از سکوت زین تعجب نکرد.
میدونست که زین با احساساتش نمیتونه برنده بشه.
.
میتلدا:«زین،من هنوز هم نمیدونم چقدر باید بگذره تا من در مرور خاطراتم وقتی از کنار تو رد میشم تنم نلرزه،بغضم نگیره و زبونم بند نیاد،واقعا نمیدونم...شاید برگشتنت درمانش باشه،شاید هم فقط قدرت دردش بیشتر بشه،ولی تمام اینا هنوز در حد شایده...الان هم برو،با بودنت چیزی درست نمیشه،هرچقدر اینجا باشی ،بیشتر بهت وابسته میشم،فقط برو.»
زین با چشمایی پر از عذاب به دخت نگاه کرد و خواست چیزی بگه:«ولی-...»
میتلدا با فریاد حرف پسر رو قطع کرد:«خب برو لعنتی،برو و بیشتر از این اذیتم نکن،بیشتر از این دیوونم نکن.»
لویی به چشمای درخشان میتلدا خیره شد.
چقدر قشنگ میخندید.
بعضی وقتا که اتفاقاتی باعث میشد اونو فراموش کنه.
خیلی‌چیزاهم باهاش فراموش میشد.
دردش کمتر میشد و از ته دل میخندید.

لویی عکس رو به صورتش نزدیک کرد و روی چشمایی دختر دست کشید.
زمزمه کرد:«چشماش...»
از خودش پرسید:«اذیتم میکنن؟»
خندید.
چشماش تنگ شد و دندونایه سفیدش معلون شد.
به خودش یاد آوری کرد:«نه،ولی پدرمو در آورده...»
***
میتلدا شیشه هایی خرد شده رو با جارو به سمت خاک انداز برد.
بد از این که تکه هایه براق تیز رو از روی زمین جمع کرد،به سمت دستشویی اتاق خواب رفت ازتوی کمد جبعه ی کمک های اولیه رو بیرون اورد از پله هابا ارامش پایین اومد.

لویی روی مبل دونفر ای نشسته بودو مواظب بود که کمر زخمیش‌به جایی برخورد نکنه.
با دیدن شیشه های درخشان و خونی که توی پشت پسر فرو رفته بود، صورتش روجمع کرد پلک هاش بهم نزدیک شد.
جلو رفت و توجهش به عکس توی دست لویی جلب شد.

لویی متوجه حوظور میتلدا شد با لبخند گفت :«یادته؟!همون شبی بود که باهم رفته بودیم شهربازی.
چقدر خوب بود،چه قدر قشنگ میخندیدی...یعنی میشه بازم خنده هات خالص باشه؟»
میتلدا لبخندی همراه بادرد زد.
لویی سرش رو پایین انداخت.

میتلدا با دقت شیشه هارو از تو یه کمره لویی برداشت وبعد با تکه پنبه ای وباضربه های اروم و منظم،زخم‌هارو ضد عفونی کرد.

لویی فکرش مشغول بود.
بد از دقایقی سکوت حرف زد و اون ارامش ازار دهند رو بهم ریخن:«هنوز دوسش داری؟»
میتلدا لحظه ای مکث کرد.
اما سعی کرد طبیعی رفتار کنه.
بانفسه عمیقی جواب داد:«نه!»
لویی برگشت دستای دختررو تویه دستش گرفت.
مانع کارشش شد.
لویی:«دروغ میگی؟!»
دختر سرش رو پایین انداخت با تپش قلب شدیدی جواب داد:«آره!»

love ruined my lifeWhere stories live. Discover now