صورت زین از حالت کنجکاو و مسخره به خشم تغییر کرد.
بدون اینکه بخواد حسادت رنگ خونش رو تیرهتر کرد.
چشماش گشاد شده بود.
اخم خاصی ابروهای پرپشت و درهمش رو به هم نزدیک میکرد.
حتی تصور اینکه میتلدا برای یکی دیگه باشه،دیوونش میکرد.به تن لخت لویی نگاه کرد.
وحشت کل وجودش رو پر کرد.
سرش رو به یه سمت خم کرد و چشماش رو تنگ کرد.لویی رو کنار زد و به سمت دیواری که اتاق نشیمن رو جدا میکرد رفت.
با ترس در اتاق ها رو باز کرد تا میتلدا رو پیدا کنه.
احتمال این رو میداد که شاید لویی فقط به خاطر اذیت کردنش اینو گفته ولی اگه حتی یه درصد هم اون پسر رو میشناخت اینجوری فکر نمیکرد.بعد از بررسی دو تا اتاق طبقهی پایین،به سمت پلهها رفت.
پله رو دوتا یکی طی کرد و در اولین اتاق رو باز کرد.لویی جلوش رو نگرفت.
میدونست که مانع اون شدن چیزی جز سر و صدا به وجود نمیاره.
با آرامش از پلهها بالا رفت و کنار دیوار ایستاد.
دستهاش رو توی سینش جمع کرد و به دیوار تکیه کرد و به زین که از خشم دندونهاش رو روی هم فشار میداد خیره شد.زین توی اتاق رو نگاه کرد.
میتلدا با شلوارک صورتی و تاپ سفیدی روی تخت دو نفرهای دراز کشیده بود.
ساق پاهای لختش از پتو بیرون افتاده بود و دستهاش رو به طرز شیرینی روی هم انداخته بود.
.
لویی:«حتی فکرش رو هم نکن که بخوای بیدارش کنی.خودت باید بهتر بدونی.چند روز اخیر واسش روزای خوبی نبوده.بزار یکم استراحت کنه.امروز باید بره جایی،اجرا داره...»
خشم زین اصلا طبیعی نبود.
تحمل اینو نداشت که میتلدا رو با کسی تقسیم کنه و فکر اینکه قسمتی از اون دختر سهم لوییه،دیوونش میکرد.دندون هاش رو روی هم میکشید.
به لویی نگاهی انداخت و به سمتش هجوم برد.
لویی رو از گردنش گرفت و اونو به دری که روبهروی اتاق آفتابگیر و روشنی که میتلدا داشت توش استراحت میکرد،کوبوند.
لویی دستش رو روی دستهای زین گذاشت و سعی کرد اونا رو از روی گردنش برداره.
اما موفقیت براش غیر ممکن بود.
زین بیش از حد قوی بود و این کار رو واسه لویی خیلی سخت تر میکرد.با ضربهای که به در وارد شد،در باز شد.
زین لویی رو توی زمین و هوا قاپید و اینقدر توی اتاق جلو رفت تا به جسم سختی برخورد.
کتابخونهی شیشهای مورد حمله قرار گرفت.زین لویی رو به کتابخونه فشار داد و طبقههای کتابخونه شکست و خورده های شیشه توی کمر لخت لویی فرو رفت.
تعدادی از کتابها روی سرشون فرود اومد.
اما برای زین هیچ اهمیتی نداشت.
به سرعت تفنگش رو بیرون آورد و روی سر لویی جاش رو محکم کرد.میتلدا با صدای شکستن شیشه ها آرامشش رو از دست داد.
چشماش رو با هول باز کرد و پتو رو کنار زد.
با ترس دنبال صدا گشت.
.
زین:«بگو که باهاش نخوابیدی عوضی!»
صدای زین توی گوش دختر پیچید و بعد شد.
دختر توی چارچوب در ایستاد و به حرکات عجولانهی زین و عکسالعملهای آروم لویی خیره شد.
.
لویی:«تو بگو چی دوست داری چی بشنوی،من اونو واست حجی میکنم.»
.
زین:«لعنتی،تو فقط جواب منو بده.»
لویی با چهرهای کاملا خونسرد به چشمای زین نگاه کرد.
جواب دادن به سوالهاش فقط خشمش رو تحریک میکرد.میتلدا متوجه حالت دودل لویی شد.
میدونست نمیخواد جواب بده.
اما زین با اون شیشههای خورد شده و تفنگ روی سرش راه دیگه واسش نذاشته بود.بالاخره ساکت نموند و صداش دراومد:«زین...»
زین به سمت میتلدا برگشت و با دیدن دهتر چشماش نرم شد.
.
میتلدا:«اینجا چی کار میکنی؟»
با قدمهای آهسته به زین نزدیک شد و گفت:«چی میخوای؟حالا تو جواب منو بده.»
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...