شبها میگذشت و خورشید به تمام نقاط آسمان نگاه مینداخت.
میتلدا و زین شبهای زیادی رو با هم گذروندن.لویی اعتراضی نداشت.
میدونست که دختر به اون تعلق نداره.
از همون اول عاشق زین بود.
اگه هم مال لویی میشد،قلب و روحش مال زین بود.
به خاطر همین آزادش گذاشت.
گذاشت هر جا دوست داره بره!طی تمان این شبهایی که میتلدا با زین بود،چیزهای تازهای کشف کرد.
چیزهایی که شاید قبلا نمیدونست.
و همین باعث میشد بیشتر از همیشه بخوادش.زین روی گونهی دختر دست کشید.
گردی بینی دختر رو بوسید.
میتلدا خندید و دستش رو دور گردن زین حلقه کرد.
زین پیشونیش رو به سر دختر چسبوند.بعد از چند لحظه سکوت گفت:«تلی،بیا بیخیال همه چی بشیم،بیا از اینجا بریم،بیا فقط با هم باشیم.»
دختر از طوری که زین اون رو 'تلی' صدا کرد خوشش اومد.
کمی از زین فاصله گرفت.
دقیقا توی چشمای عسلیش نگاه کرد.
با استرس خفیفی گفت:«لویی..!»
زین با کلافگی و خشم چشماش رو بست و گفت:«تو که واقعا عاشق اون نیستی،من عشق تو بودم و هستم!»
چشماش رو باز کرد و درحالی که دستش رو توی هوا تکون میداد گفت:«با من بیا...»
میتلدا سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
شاید اینجوری برای لویی هم بهتر بود.موبایل دختر زنگ زد.
میتلدا بدون نگاه کردن به صفحهاش جواب داد:«خانم گریس،مادرتون...»
میتلدا ناخودآگاه به سمت زین چرخید.
اشک توی چشمهاش جمع شده بود و دیدش رو تار میکرد.
میدونست همه چی از کجا شروع میشه.
...
میتلدا در چمدون رو باز کرد.
از توی کمد چند دست لباس توش ریخت و شروع به جمع کردن وسایلش کرد.زین بیرون خونه،توی ماشین منتظر بود.
منتظر این بود که میتلدا بیاد و با هم به دورترین منطقه برن.در خونه باز شد و لویی وارد خونه شد.
به سمت اتاق خواب رفت و با دیدن میتلدا شوکه شد.
.
لویی:«میتلدا؟داری چیکار میکنی؟»
میتلدا در چمدون رو بست.
توی دلش دلهرهی خاصی داشت.
از دستهی چمدون گرفت و کنار لویی ایستاد.
.
میتلدا:«دارم میرم،میگی چرا میرم؟خودت میدونی کس دیگهای رو دوست دارم.نمیتونم باهات باشم.گفتی هستی ،حتی اگه مال تو نباشم.شاید تو بتونی،شابد مهربونیات تحملم کنه.اما من نمیتوتم خودم رو ببخشم که خندت رو ارت بگیرم.که شبها گریههای پنهونیت رو ببینم.»
لویی دست میتلدا رو گرفت و گفت:«اما،تو دیگه نیستی!»
میتلدا دستش رو روی صورت لویی گذاشت و پیشونیش رو بهش چسبوند.
زمزمه کرد:«نیستم؟به درک،تو لایق بهترینایی!»
هر دو همدیگه رو محکم توی آغوش گرفتن.
لویی درحالی که اشک دیدش رو تار کرده بود،گفت:«تو بهترین منی!»
دختر حلقهی دستش رو محکمتر کرد و اشکهاش تبدیل به هقهق شد.زین حس کرد میتلدا دیر کرده.
از ماشین پیاده شد و به سمت خونه راه افتاد.
در نیمه باز بود.
در رو باز کرد و وارد شد.
به اطراف سرک کشید و بعد به سمت اتاق رفت.پشت لویی به زین بود و میتلدا رو خیلی محکم توی بازوهاش نگه داشته بود.
حسادت و خشم تمام وجودش رو تحت کنترل گرفت.
میتلدا رو برای کسی جز خودش نمیخواست.
باز اون تفنگ لعنتی رو بیرون آورد و آورد و به سمت لویی نشونه گرفت.میتلدا چشماش روکه از گریه قرمز شده و پف کرده بود،باز کرد.
با دیدن زین هول کرد و فریاد زد:«زین نه!»زین چشماش رو بست.
دستش رو روی ماشه محکم کرد.
تا سه شمرد.
یک
دو
سه...
و شلیک!
صدای ناله ی خفیفی توی اتاق پیچید.
بوی خون اتاق رو پر کرد.
دختر رو روی پاهاش افتاد و دستش روروی قفسه سینه اش گزاشت.
به دستهایی که باخون رنگ شده بودنگاه کرد.
سوزش قلبش خیلی بیشتر بود.
سعی داشت لویی رو نجات بده،کسی که بارها نجاتش داده بود.
اما دیگه کسی نبود که خودش رو نجات بده.
بدنش بی حال بود،ضعف داشت،همه چی رو تارمیدید.
کاملا روی زمین دراز کشید واجازه داد خونریزی ای که لحظه به لحظه بیشتر میشد،روی زمین جاری بشه.اشکهای لویی بیشتر شد.
زین شوک شده بود.
بعد چند لحظه که به دختر نگاه کرد،به سمتش رفت و دستش رو روی زخمش کشید.دختر از درد به خودش پیچید و دست خونی زبن رو توی دستش گرفت.
با بیحالی و بیجونی زمزمه کرد:«زین،ما-مادرم آدم بدی نبود...اون فقط میخواست با-با گفتن حقیقت به من کمک کنه،اون فکر میکرد اگه به پلیس بگه تو چه آدمی هستی،من-من خوب میشم...اون حقش مرگ نبود.»
صدای آژیر پلیس توی محله میپیچید و میتلدا با ضعف لبخند زد.
رو به زین گفت:«ایندفعه هم برو...این آخرین خواستهی من از توه.»
زین برای آخرین بار دختر رو بوسید و به سمت بیرون رفت.میتلدا بیش از حد ضعیف بود.
خون زیادی ازش رفته بود.باتمام تلاش به سمت لویی برگشت.
لویی داشت در سکوت اشک میریخت.
خنده ای به لویی نشون داد که بیشترش درد و رنج بود.
میتلدا:«یه باربهت گفته بودم که عشق داره زندگیمورو نابود میکنه،اما فکرکنم این تنها وظیفش نبود،اون زندگیم رو هم ازم گرفت.»
نفس نصفه ای کشیدوادامه داد:«مرسی لویی،مرسی که همیشه درک کردی.»
لویی دختررو بوسید.
میدونست که دیگه شانسی برای بوشیدنش نداره.نفس دختر بوی مرگ میداد.
بعد از لحظاتی ارامش،هوایی که تویه ریه هاش بود خالی شد و گرمای بدنش رو از دست داد انگار توی زمستون زندانی شده بود.زین از در اصلی خونه بیرون رفت.
میخواست بادو قدمی برداره که با ماشین های پلیس که خونه رو محاصره کرده بودن روبه رو شد.
پلیس ابرو هاش رو به سمت بالا داد و گفت:«اخره خطه مالیک!»
زین سرش رو پایین انداخت و با خودش زمزمه کرد:«تو یه قاتلی زین مالیک!عشقی که به اون دختر داشتی،اون رو نابود کرد.»
عشق معمولا با خوبی و لذت برای همه نمایان میشه.
اما اینبار چیزی جز درد و رنج و عذاب نبود.عشق ترکیبی از تمام احساساته.
فقط بستگی داره به کدوم سمت هدایتش کنی...
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...