Addicted to you-Avicci
.
زین چه حسی پیدا میکرد؟
اگه میفهمید که تنها عشق زندگیش رو به دست یه عوضی سپرده تا هر غلطی دوست داره باهاش بکنه و بعد اونو بکشه..
میتونست خودشو ببخشه؟
حس دلرحمی و بیرحمی همزمان به قلبش چنگ میزد.
بیرحمیای که توی این سه سال وایه خودش ساخته بود،میگفت:«اسمش میتلداست،جرمش اینه که قلبت رو به تپش انداخته،باید بمیره.»
اما حساسیتی که از شنیدن اسمش به وجود اومده بود،میگفت:«شاید میتلدای تو نباشه..اما تو رو یادش انداخته..باعث شده بعد از چهار سال جدایی قلبت نفس دوباره بکشه.»
از قلبش صرف نظر میکرد.
عقلش چی میگفت؟
هه...عقلش؟
مگه توی این سه سال سراغی هم از عقلش گرفته بود؟
تمام این مدتی که برای حس خوبی که فکر میگرد جرم و جنایت بهش میده،عقلش رو کنار گذاشته بود.
عقلش رو قربانی کرده بود و فروخته بود،برای لذت احساساتش.
اما این دفعه با این دختر چیکار میکرد؟
اون یه جنگ نرم بین احساس و عقلش بود.
سروصدا و تقلاهای بیفایدهی دختر مانع فکر کردنش میشد.
بیاراده هفتتیرش رو بیرون آورد.
چرخید و به سمت دختر نشونه گرفت و فرمان خفه شدنشون رو داد.
زین نفهمید که چجوری اتفاق افتاد.
اما تمام دیوارهایی که اطراف خودش ساخته بود خراب شد.
قسم خورده بود که دیگه عاشق نشه.
اما قلبش خیلی سختتر از قبل فشرده شد.
میتلدا بدون اینکه خودش بخواد،وارد زندگیش شد و قبل از اینکه زین متوجه بشه داره با چی مواجه میشه،عشق اون دختر تمام رگهاش رو پر کرده بود.
مثل یه داروی قوی که نمیتونه از مصرفش دست برداره،به عشق اون دختر وابسته بود.
توی چشمای میتلدا گم شد و داشت توی اعماقش غرق میشد.
از کنترل خارج شده بود.
چی کار میتونست بکنه؟
به اون دختر اعتیاد داشت.زین تفنگش رو روی زمین انداخت.
به طرف میتلدا که سمت دیگهای از بود دوید.میتلدا همون موقع که زین با هفتتیر به سمتش نشونه گرفت و بهش گفت که ساکت باشه،ناامید شد.
دست از تلاش برداشت.
همونطور که نفسش به خاطر هقهق های بیوقفش گرفته بود،به زین چشم دوخته بود.زین با سرعت و شتاب به سمتش دوید.
میتلدا لبخند بیجونی زد و چشماش رو بست.
اجازه داد حس گیجی خفیفی که داشت،تمام وجودش رو پر کنه.عصبانیت توی تمام وجود زین میچرخید.
از خودش عصبانی بود.
با اینکه لیام تقصیری نداشت باز از اون هم عصبانی بود.
گوشاش قرمز شده بود.
رگهای سرش متورم بود.
بیاختیار به لیام حمله کرد.
لیام رو از روی میتلدا به سمت دیگهای پرت کرد.
مشتش رو محکم کرد و با تمام قدرتش به صورت لیام کوبوند.لیام دلیل رفتارهای عجیب رئیسش رو نمیفهمید.
به سرعت روی زمین غلت خورد و روی پاهاش ایستاد و تعجبش رو به زبون آورد.:«رئیس چی شده؟» زین هم از جاش بلند شد.
به میتلدا که بیجون روی زمین افتاده بود و صورتش و قسمتی از قفسهی سینه و شونه های لختش قرمز شده بود،نگاه کرد.خون جلوی چشماش روگرفته بود.
شاید اگه حالت عادیش رو به دست میاورد،خودش هم باورش نمیشد که به خاطر یه دختر اینجوری شده.
به سمت لیام هجوم آورد.یقهی تیشرت طوسی رنگش رو گرفت و پشتش رو به دیوار کوبید.
با خشم و چشمایی که از عصبانیت تیرهتر شده بود به لیام نگاه کرد.
در حالی که دندونهاش رو روی هم فشار میداد،کلمات رو از لای اونا توی هوا رها کرد.
.
زین:«اگه فقط یه بار دیگه به این دختر نزدیک بشی،کاری میکنم که کسی حتی جرأت نکنه بهت فکر کنه.»
کمی از لیام دورتر شد و با آرنجش به دهنش ضربه زد و نگران،به سمت میتلدا رفت.
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...