.
مجری«پس رابطهها نقش مهمی توی زندگیت دارن.»
.
میتلدا:«درسته...*عشق زندگیم رو نابود کرده*»
~~~
طبق معمول همیشه،رودخونه ای که از چشماش جاری شد،گونه هاش رو خیس کرد.
ولی دستاش رو روی صورتش کشید و سد راه رودخونه ی همیشگی شد... از استودیوی مصاحبه بیرون اومد و به سمت پارکینگ راه افتاد.
یه نفس عمیق حالش رو بهتر میکرد.نور فلاش دوربین پاپاراتزی ها چشمش رو اذیت کرد.
واسش خنده دار بود،چون همه چی توی این زندگی لعنتی اذیتشمیکرد.عینک آفتابی رو روی چشماش گذاشت و سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد.
از در پارکینگ تو رفت اما نگهبان اجازه ی ورود خبرنگارها رو نداد.
اما اونا بلند بلند اسمش رو صدا میزدن و هنوز صدای چیکچیک عکس گرفتنشون رو میشنید.
پشت فرمون نشست و ماشین رو روشن کرد.
نگهبان راه جلوی در رو واسه رد شدن ماشین باز کرده بود.ماشین رو نگه داشت و شیشه رو پایین کشید.
نگهبان با اضطراب پرسید:«خانم گریس؟»
.
میتلدا:«میتلدا صدام کن»
از رسمی بودن بدش میومد.
اونو یاد مراسم های باشکوه مینداخت،یه چیزی مثه عروسی.
نگهبان دوباره با شک پرسید:«خانم میتلدا؟»
.
میتلدا:«بله؟»
.
نگهبان:«جسارت نباشه ولی شما اگه برای خودتون یه راننده بگیرید راحت تر نیستید؟»
لبخند کوچکی زد و از توی کیفش صد کرون بیرون آورد و توی دستای پیر نگهبان گذاشت.
متأسفانه،شایدم خوشبختانه،تونم نمیفهمید.
میتلدا:«تا وقتی خودم توان رانندگی دارم،احتیاج به هیچکس ندارم،من با آدمایی که تو این خیابون قدم میزنن فرقی نمیکنم.»
.
نگهبان:«متشکرم خانم گریس...امم...میتلدا.»
.
میتلدا:«خوبه،قابلی نداشت.»
از خبرنگار ها گذشت و به سمت مرکز شهر راه افتاد.بعد سی دقیقه رانندگی،به یه خیابون شلوغ رسید که ترافیک سنگینی داشت.
سرعتش رو کم کرد و پشت یه ماشین وایستاد.هیچوقت نمیخواست شغلش رو با زندگی معمولیش قاطی کنه.
اونم یه انسان بود،دقیقا مثل همه ی اونایی که تو ماشین نشسته بودن و پشت هزار تا ماشین منتظر این بودن که ترافیک باز بشه.
برای همین تا وقتی که میتونست خودش رانندگی میکرد.خونه ی غول آسایی نداشت.
تو لیورپول یه خونه ی شیصد متری سه خوابه داره.
اما چون دوست داشت خودش درخت و گل بکاره،یه حیاط بزرگ داره که یه عالمه درخت و گل پرش کرده و همیشه عطر شکوفه ها توی هوا میپیچه.
شتید میخواست هر حسی که توی دلش داشت رو با هر گل به خاک بسپره.
گوشه ی حیاط بزرگش یه استخر بود و یه استخر هم توی زیرزمین برای فصل های سرد داشت.اما خیلی وقت بود که خونش زندگی نمیکرد.
یه جورایی دلش برای عذاب تنهایی توی اون خونه تنگ شده بود.
در حال حاظر با لویی،تو نیویورک بود.
خونه ی لویی از خونه ی خودش خیلی بزرگتر بود.
حدود چهارصد و پنجاه متر با پنج تا اتاق.
علاوه بر اینکه خونش بزرگ بود،یه حیاط بزرگ هم داشت که همیشه باغ صداش میکرد.بالاخره راه واسشباز شد و به سمت خونه ی قدیمی مادرش حرکت کرد.
ماشین رو جلوی در گذاشت و پیاده شد.
از پله های جلوی در بالا رفت و دو ضربه ب نسبتا آروم به در زد.
زن خوش برخوردی در رو باز کرد و با دیدن میتلدا لبخند زیبایی روی چهره ی مهربونش نشست.
مادرش رو بقل کرد و دستش رو بوسید.
مادرش با شور و هیجان خاصی دستش رو گرفت و میتلدا رو دنبال خودش به سمت مبل های کرم و قهوهای کشوند.روی مبل نشست و مامانش توی آشپزخونه رفت و بعد چند دقیقه با دو فنجون با دو فنجون،توی سینی گلدار قدیمیش،برگشت.
کنارش نشست و دستش رو روی موهای آشفتهی دخترش کشید.
.
مادر:«مصاحبت رو دیدم،دیر کردی،فکرکردم نمیای،فکر کردم مثه همکارهای خودت خانوادتو فراموش کردی.»
محکم تو بقل گرفتش و دستاش رو دور شونه های ضعیفش قفل کرد.
سرش رو توی موهای بلند و خوشبوی مادرش که به رنگ خاکستری دراومده بود فرو کرد.
.
میتلدا:«مگه میشه من تو رو یادم بره؟!ترافیک سنگین بود.»
از آغوش مادرش بیرون اومد و توی چشمای آبی مادرش که از پشت عینک برق خاصی میزدن نگاه کرد.
دست گرم و چروکیدهاش،یه طرف صورت میتلدا رو نوازش کرد.
.
مادر:«قهوه ات رو بخور...سرد میشه.»
میتلدا به سمت میز خم شد و فنجون سفید رو توی دستش گرفت.
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...