..
صدای گفتگو و پچپچهایی که از پشت در میومد،توجهش رو جلب کرد.
با امید سرش رو بالا گرفت و به در خیره شد.گونش رو به شونش نزدیک کرد و اشکهایی که از چند ساعت پیش،بعد از رفتن لیام،صورتش رو قرمز کرده بودن رو پاک کرد.
با لبخند،همونطور که خیره بود،منتظر شد که یه اتفاقی بیوفته.
.
_:«..خب،اون که اشکالی نداره،اینا طبیعیه لیام،وقتی وارد این بازی کثیف شدی،باید با تمام کثافتش راه بیای..از اتاق که بیرون اومدی،پارچه رو سرش کشیدی یا نه؟»
لیام کمی مکث کرد و بعد جواب داد:«نه رئیس..»
.
_:«لعنتی،اونوقت چی فکر کردی که منو الان اینجا آوردی؟تو احمق نمیدونی که نباید منو بشناسه؟»
از صداش نشون میداد که خیلی عصبی بود.صدا به میتلدا حس عجیبی میداد.
یه حس خاص.
یه چیزی مثل ترس از عصبانیتش نبود.
بلکه یه حس گمنام و ناشناخته بود که خیلی وقت بود که تجربه نکرده بود.
.
_:«لیام،تو یه احمق بهدردنخوری..تمام دنیا دنبال اینن که من لعنتی رو بشناسن و بدونن کی توی این دنیای مسخرشون داره اینهمه بریز و بپاش میکنه،اونوقت تو با خیال راحت ولش کردی تا بتونه منو ببینه و فردا که آزادش کردیم به پلیس لومون بده؟»
لیام لرزید و با ترس و اضطراب جواب اربابش رو داد:«عذر میخوام آقای مالیک،الان درستش میکنم،دیگه تکرار نمیشه..»
.
_:«برو گمشو..»
و بعد در اتاق باز شد.
لیام وارد اتاق شد و به سمت پارچهای که روی زمین افتاده بود رفت.
پارچه رو توی دستش گرفت و به میتلدا نگاهی انداخت.
چیزی نگفت.
اما خشم و تنفر از چشماش میبارید.بهش نزدیک شد و با تندی و عصبانیت پارچه رو سرش کرد.
و باز هم چیزی نگفت و این میتلدا رو دیوونه میکرد.
چون توی این سکوت،حرفهای زیادی پنهان شده بود.
لیام صدا زد:«رئیس میتونید بیاید تو.»
و بعد صدای قدمهای متوالی و منظمی توی اتاق خالی پر شد.قلب میتلدا سریع میزد.
خیلی سریع..
اما مطمئن بود که از ترس نیست.
یه حس عجیبی داشت.
آدرنالین توی رگهاش جریان داشت و نفسش شدت گرفته بود.
تعجب کرده بود و در عین حال گیج شده بود.
واکنش های بدنش داشت عصبیش میکرد و اون کنترلی روش نداشت.زین بهش نزدیک شد.
اونم حس عجیبی داشت.
توی این سه سالی که این همه آدم دزدیده بود و هزار جور خلاف کرده بود،اینقدر دلشوره نداشت که الان داشت.
دستش رو روی پشت صندلی گذاشت و پلک هاش رو روی هم فشار داد.
نفس عمیقی کشید تا شاید آرامشش رو به دست بیاره.لیام با کلافگی و کم طاقتی چشماش رو دور اتاق چرخوند و با کنایه گفت:«آقای زین مالیک،شروع نمیکنید؟»
برای یه لحظه همه چیز واسه میتلدا تاریک شد.
هیچینمیشنید.
اصلا انگار توی دنیا نبود.
فقط صداهای چهار سال پیش توی گوشش میپیچید.
.
||فلشبک.چهار سال پیش||
در حالی که سر بیجون برادرش رو توی بقلش گرفته بود،رو به زین کرد و با نگرانی گفت:«زین برو...فرار کن.»
زین شکه شده بود.
در حالی که نفسش بند اومده بود و چشماش از حدقه بیرون زده بود گفت:«نه میتلدا...نمیرم،تو رو اینجوری تو این وضعیت تنها نمیذارم.»
میتلدا با بغض و فریادی بلند تر گفت:«برو زین،به حرفم گوش بده.هم خودتو نجات بده هم منو،میدونی که اگه ببینم گیر افتادی از بین میرم،برو.»
زین باور نمیکرد که این اتفاق افتاده.
قلبش بهش یه چیز میگفت و مغزش یه چیز دیگه.
اما در آخر..
درحالی که اشک های میتلدا صورتش رو سرخ کرده بودن..
از اتاق بیرون رفت.
||پایان فلشبک||
YOU ARE READING
love ruined my life
Fanfictionگاهی وقتا فکر میکنی عشق تنها چیزیه که بهش نیاز داری و با تمام توانت سعی میکنی تا زنده ای عشق رو با چشمای خودت ببینی و وقتی یه نفرو پیدا میکنی که فکر میکنی میتونی عشق رو باهاش تجربه کنی،با هر مشقتی که شده،اونو با چنگ و دندون نگه میداری اما دقیقا زمان...