part9

265 30 0
                                    

با صدای مردی که تو این چهار سال دنبال بویی آشنا از اون بود،از گذشتش به سمت حال پرت شد.
تکون هایی که زین بهش میداد تا حواسش جمع بشه،حالش رو سرجاش میاورد.

در حالی که لایه‌ی نازکی از اشک روی چشمش جمع بود،لبخند زد.

میدونست که هر چی بشه زین اونو فراموش نکرده.
میتلدا جزوی از گذشته‌ی زین بود و زین به گذشتش آسیب نمیزد.
.
زین:«هی باتوام...صدام رو میشنوی؟!سعی نکن زمان رو تلف کنی،چون مجبور میشم یه راه دیگه رو شروع کنم.»
میتلدا صدای زین رو می‌شنید اما نمی‌تونست روش تمرکز کنه.

با فکر اینکه چرا زین اونو دزدیده خیلی درگیر بود.
شاید زین برگشته بود تا دوباره همه چیز رو از اول شروع کنه.
اما چرا توی این چهار سال خبری ازش نبود؟

ذهن میتلدا هزار تا دلیل واسه خودش ساخته بود.
اما توی هیچ ‌کدوم اونا احتمال اینکه زین بدون اینکه بدونه کیو دزدیده،میتلدا رو انتخاب کرده بود،وجود نداشت.

افراد زین چند روزی بود که خونه‌ی لویی رو زیر نظر داشتن .
اون خونه خیلی با‌شکوه بود و صد ‌درصد کسی که توش زندگی میکنه باید به اندازه‌ی نیاز اونا پول داشته باشه.
میتلدا رو دزدیدن که پولی به جیب بزنن.
اما نمیدونستن که میتلدا قسمتی خیلی مهمی از گذشته‌ی رئیسشونه که رئیسشون به هیچ وجه حاظر نیست اذیتش کنه.

اما حالا..
زین از این‌که عشق قدیمیش روبه‌روش بود،خبری نداشت.
به خاطر همین دلیل حس های عجیب و نفس های نامرتبش رو نمی‌فهمید.
این احساسات واسه زین عادی نبود.
اما نمیتونست اجازه بده مانع کارش بشه و همه چیو بهم بریزه.

از ‌ماتیلدا دور‌ تر شد و گفت:«مثه اینکه اینجوری نمیشه..باید با زور و‌ فشار شروع کنم.»
با قدم‌های آهسته به سمت میتلدا اومد.
و با یه حرکت ساده،با چند تا سیلی صورتش رو ‌داغ کرد.

میتلدا گیج شده بود.
فکر نمیکرد زین بهش آسیب بزنه.
چه خیال های خوشی که واسه خودش ساخته بود.
فکر میکرد دیگه وقتشه که آرزو و رویاهاش برآورده بشه.
اما نمیدونست که دنیا کارخانه‌ی برآورده کردن آرزو ها نیست.

معشوقه‌ی قدیمیش حتی خبر نداشت کی جلوش نشسته.
اونو به چشم یه قربانی معمولی میدید که میخواد یکم ازش پول به جیب بزنه.

دست زین باز بلند شد و با کتک های مداوم حش درد رو به بدن میتلدا برگردوند.
.
زین:«دوباره میپرسم..امشت چیه؟»
میتلدا دوست داشت از درد به خودش بپیچه.
اما اجازه‌ی حرکت نداشت.
دست و پاش بسته بود.

میدونست که چاره‌ی دیگه‌ای نداره.
یا باید جواب میداد.
یا بازم کتک بخوره.

پس با بغض زبون باز کرد و‌جواب داد:«میتلدا..اسمم میتلداست.»
تنها امیدی که واسش مونده بود،همین بود.
امیدوار بود همونجور که خودش زین رو شناخته بود،زین هم اونو بشناسه و از این عذاب نجاتش بده.

اما نمیدونست که برای زین حتی یه ذره امید هم نمونده.
توی این دنیا هزار تا میتلدا بود و میدونست احتمال اینکه این میتلدا،همون میتلدا باشه،یک در هزاره.
اسم میتلدا یه نوع درد خاصی توی وجودش پرورش میداد.

ازش فاصله گرفت.
نمیدونست به این حس مسخره‌ای که با شنیدن اسمش به وجود اومده بخنده یا از دردش گریه کنه.

سرعت قدم‌هاش رو دور اناق بیشتر کرد.
شلیک قه‌قه خندش به آسمون رفت.
اما این یه خنده‌ی معمولی نبود.
توش پر از درد بود.
با غمی که توی صداش بود گفت:«میتلدا؟هه..هیچ‌کس جز میتلدا ی من حق نداره زنده بمونه.»
رو به لیام کرد و با حالت دستوری ضعیفی گفت:«این یکی واسه تو،میتونی هرکاری دوست داری باهاش بکنی،اما بعد باید بمیره.»
لیام خوشحال شد و در عین‌حال ناراحت.
خیلی وقت بود منتظر این لحظه بود.
بالاخره میتونست با این دختر هر کاری دوست داره بکنه.
لیام دقیقا میدونست که چیکار میخواد بکنه.

love ruined my lifeWhere stories live. Discover now