part20

238 26 0
                                    

میتلدا از در استودیو خارج شد.
با لبخندی از نگهبان جوون خداحافظی کرد و نگهبان هم کمی برای میتلدا خم شد.
تعداد زیادی از طرفدارها جلوی در منتظرش بودن.
لبخند زد و بهشون نزدیک شد.
با اینکه صبح جالبی نداشت اما حس خوبب توی قلبش به وجود اومده بود.

باد ملایمی می‌وزید و نم‌نم بارون روی پوست سردش میچکید.
خبرنگارها به سرعت عکس میگرفتن و هر ثانیه نور دوربینشون روشن میشد.
با چندتایی از طرفدارها عکس گرفت و به چندتایی امضا داد.
بعد به سمت ماشین راه افتاد.

چند قدم بیشتر با ماشین فاصله نداشت که لرزش موبایلش رو احساس کرد.
به صفحه‌اش نگاه کرد.
شماره ناشناس بود.
دستش رو روی قسمت سبز رنگ گذاشت و تماس رو جواب داد.
_بله؟!
جوابی نشنید.
پس دوباره تکرار کرد.
_بله؟!...الو!؟
بعد چند ثانیه بوق قطع تماس توی گوشش پیچید.
موبایل رو از گوشش دور کرد و به صفحه نگاه کرد.
تماس قطع شده بود.

میتلدا تعجب کرده بود.
لباش به سمت پایی حرکت کرد و اخماش تو هم رفت.
سرش رو به یه طرف خم کرد و به ماشین نزدیک تر شد.
ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.

قطرات کوچک آب روی شیشه فرود می‌آمد.
برف پاک کن رو زد تا بتونه بهتر ببینه.
بعد از چند دقیقه،وقتی داشت بین ماشین ها میرفت،از همون شماره‌ی ناشناس واسش پیام اومد...
...

میتلدا ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و ازش پیاده شد.
موبایل رو توی دستش گرفت و به اس‌ام‌اس یه نگاهی انداخت.
چیزی جز سلام و یه لبخند ساده نبود.

پاش رو روی پله گذاشت و به سمت در ورودی بالا رفت.
عکس تلفنی رو که کنار اون شماره بود لمس کرد و موبایل رو کنار گوشش گذاشت.

بوق زنگ قطع شد و تماس پاسخ داده‌ شد.
اما هیچ صدایی از پشت خط نیومد.
.
میتلدا:«اممم...شما به من زنگ زده بودید و پیام داده بودید!»
صدای پوزخند کوچکی پشت خط پیچید و ابروهای میتلدا به هم نزدیک شد.
.
میتلدا:«من شما رو میشناسم؟»
.
_:«میشناسی!باید بشناسی!هر چند خیلی وقته که گذشته اما نباید فراموش کرده باشی...»
صدای گرفتش حس عجیبی به میتلدا داد.
ترس خفیفی توی خونش چرخید.
با شک پرسید:«هری؟»
پسر خندید و با افتخار جواب داد:«آره،خوبه،خوبه که یادته!»
میتلدا دلشوره‌ی عجیبی رو توی دلش حس کرد.

نمیدونست دقیقا حسش چیه؟
یه کمی ترسیده بود.
میدونست که هری چیزی جز دردسر نیست.
.
هری:«چرا حرف نمیزنی؟مثل اینکه خوشحال نشدی!نه؟»
میتلدا نفس عمیقی کشید و با استرس جواب هری رو داد:«هرب چرا زنگ زدی؟چی میخوای؟»
پسر با تمسخر گفت:«میتلدا گریس،کار درستی نیست که یه دوست قدیمی رو اینجوری از خودت دور کنی!»
.
میتلدا:«هری،مسخره‌بازی رو بس کن،تو هیچ دوستی با من نداشتی!»
هری برای چند لحظه ساکت موند و این سکوت دیوانه‌وار،میتلدا رو اذیت میکرد.
.
هری:«اون مالیک عوضی چطوره؟هنوز هم با هم هستید،بعد از کاری که باهات کرد،بعد از اینکه نایل رو کشت،هنوز هم دوسش داری؟هنوز هم بهش وفاداری؟»
.
میتلدا:«تو...تو از کجا میدونی؟!تو اینا رو...نایل رو چجوری فهمیدی؟!»
.
هری:«پس اون احمق هنوز زندس!آره؟»

love ruined my lifeWhere stories live. Discover now