You're not mine anymore
2016/oct/20
یک ماه پیش از حادثه
---چمدونها و جعبهها دونه به دونه وارد میشدن. کارگرها جلوی چشمهای متعجبشون نظر میپرسیدن و اگر جوابی نمیگرفتن به سلیقهی خودشون همه چیز رو میچیدن.
×:" آقای استایلز کمدها امادهان و چیده شدن. این کیف رو هم بدید بچینم."
قبل از اینکه به خودش بجنبه ساک کوچیک دستش قاپید شده بود.
به جمعیتی که تند و تند، درست مثل مورچهها، وسایل رو مرتب میکردن نگاه کرد.
تحملش دیگه سر اومده بود.
هری:" دقیقا چرا باید با لویی توی یه خونه باشم؟"
دستها ایستادن، سرها چرخیدن و صورتهای شوکه به هری خیره شدن؛ انگار کسی انتظار این سوال رو نداشت.
یکی از بین جمعیت، که هری حدس میزد سرگروه یا رئیسشون باشه، جلو اومد.
×:" آقای کاول دستور دادن. مشکلی هست؟"
با حرص خندید. دستی به موهاش، که حالا کوتاه بودن، کشید و زمزمه کرد:" مردک باعث جداییمون شد حالا میچپونتمون یه واحد!"
مرد مردد نگاهش کرد:" میخواید باهاشون تماس بگیرم؟ میتونید با آقای پین هم خونه بشید، یا آقای پین و اقای تاملینسون هم خونه بشن."
نمیخواست خلوت لیام رو بهم بزنه. پسر بزرگتر بعد از رفتن زین معمولا ترجیح میداد اتاق و واحدهای تکی رو برداره.
نگاهش کرد:" میخوام با نایل همخونه بشم."
×:" نمیشه آقا."
تک ابروش رو بالا انداخت:" چرا؟!"
×:" آقای کاول گفتن ایشون باید واحد تکی باشن."
آهی کشید. هیچ کس نمیتونست حتی حدس بزنه توی مغز معیوب سایمون لعنتی چی میگذره.
سر تکون داد:" خیلیخب باشه. همینجا میمونم. "
از سه پلهی گوشهی سالن بالا رفت و به مردهایی که آخرین کارها رو تموم کرده بودن و وسایل رو جمع میکردن،خسته نباشید گفت.
اتاقها رو از نظر گذروند.
سه اتاق در یک ردیف.
با خودش فکر کرد:《یکیشون باید مال پسرش باشه.》
میدونست که بچه خیلی وقتها با لویی میمونه.
جلوی یکی از مردها رو گرفت.
هری:" عا ببخشید؟ اتاق من کدومه؟"
مرد چرخید و به اتاق آخر اشاره کرد.
×:" اون اتاق آقا. هرچیزی باب میلتون نبود بگید عوض یا جا به جا کنیم."
لبخند زد و سری به تشکر تکون داد.
با شنیدن صدای لویی رو به روی اتاقش متوقف شد.
لویی:" همون الیافهاییه که خواستم دیگه؟ ببخشید هی میپرسم اخه زود حساسیت میکنه و پوستش قرمزِ قرمز میشه."
زن در جواب خندید و مطمئنش کرد.
چند قدم جلو رفت و از در نیمه باز داخل رو نگاه کرد.
لویی میون اتاق پر از جعبه ایستاده بود. کنار تخت خودش یه تخت خواب کوچیک نوزاد بود.
خیره موند به تخت. آبی روشن و سفید. رنگهای روشن و مناسب بچه.
وقتی باهم بودن، با وجود اینکه هردوشون مرد بودن ،اما بارها راجع به داشتن بچه حرف زده بودن.
رویای جفتشون داشتن یه خانواده و بچه بود، حالا لویی بدون اون به رویاهاش میرسید.
دیگه کافی بود.
چرخید و بی حوصله وارد اتاق خودش شد. روی تخت پهن شد و لبش رو محکم گاز گرفت، دلش نمیخواست گریه کنه، دلش نمیخواست برای اینکه فردی رو داشتن بهشون حسودی کنه. بریانا به چیزی که میخواست رسیده بود! به یه طریقی خودش رو تا آخر عمر به لوییِ اون وصل کرده بود، لوییای که حالا دیگه مال اون نبود.
---
چمدون خاطرات رو پنهونیترین گوشهی کمد گذاشت و درش رو بست. آهی کشید و به دور و برش نگاه کرد.
همه چیز مرتب بود. چند ماه استراحت به مذاقش خوش اومده بود اما کاول دوباره بهشون گیر داده بود. قرارداد رو توی هوا نگهداشته بود و بهشون اجازهی پخش اهنگ جدید نمیداد.
صداش رو بلند کرد:" الکسا this town از نایل هوران رو پخش کن."
صدای گیتار و صدای نرم نایل توی خونه پیچید، لیام چشمهاش رو بست و سرش رو توی بالش نرم فرو برد.
آهنگ به پایان نرسیده بود که با صدای آشنایی چشمهاش رو باز کرد.
نایل:" فکر نمیکردم به آهنگم گوش بدی و آنقدر باهاش آروم شی"
گفت و تک خندهای کرد.
دوستِ کمتر بلوندش رو از نظر گذروند. به چارچوب در تکیه داده بود و دستهاش رو توی سینه جمع کرده بود.
لبهای لیام خندید. روی تخت نشست.
لیام:" میبینم که کارهات رو تموم کردی. فکر میکردم اون مردهای بیچاره رو دوباره مجبور کنی همه چیز رو بچینن."
با اعتراض به خندهی لیام، دست هاش رو ازهم باز کرد و صاف ایستاد.
نایل:" هیییی عوضی بهتر از توام که نصف وسایلات رو تخم نداشتن دست بزنن. کم مونده بود وزنههات پای یکیشون رو بشکنه."
خندهی لیام شدیدتر شد:" حداقل پشت سرشون راه نیفتادم وسایل رو سرجاشون صاف کنم."
صدای لویی هردوشون رو به طرف هال چرخوند.
لویی:" نه نه نه نه وسایل چوبی آشپزخونه باید اینور باشن ، اون کفگیر هم چوبیه بزارش اینجا! نه نه نه نه نه شامپو بدنها یهجا شامپو سر یه جا به ترتیب قد، اصلا دست به حمومم نزن! چرا کوسنهام رو چپکی میزاری؟؟؟"
با لهجهی مزخرف ایرلندیش ادای نایل رو درمیآورد.
چشمی به خندههای جفتشون چرخوند.
نایل:" چندبار بگم تومو؛ این طرز تلفظت اصلا ایرلندی نیست!"
خندهی لویی قطع شد:" هییییی میدونی چند وقت براش تمرین کردم؟"
پوزخند زد:" ریدی!"
لیام از جا بلند شد و دعوا رو تموم کرد:" بیاید بریم شام بخوریم گشنمه!"
لویی:" به نظرم سفارش بدیم واحد ما."
نایل مخالفت کرد:" نه واحد من میخوریم، میرم هری رو صدا کنم."
لویی گوشیش رو بیرون آورد و به طرف تراس رفت:" پس الان سفارش میدم."
نایل صداش رو بلند کرد:" پیتزا سفارش بدیاا."
لویی:" برو بابا!"
خیره به مسیری که لویی رفته بود چشمهاش رو تنگ کرد:" عوضی!"
لیام:" حالا چرا خونهی تو؟"
دستهاش رو به کمر زد، به زمین خیره شد و آه کشید.
نایل:" نمیدونم چند وقته باهم غذا نخوردن، حسم میگه زمین بیطرف باشه بهتره."
لیام ابروش رو بالا انداخت:" خونه منم بیطرفه."
بدون اینکه نگاهش کنه انگشت اشارهاش رو به طرفش گرفت.
نایل:" تو طرف لویی رو میگیری."
بی توجه به اعتراض لیام از خونه بیرون زد و راهی واحد لویی و هری شد.
با دیدن در کاملا باز با تاسف سر تکون داد.
نایل:" این موجود پدر شد ادم نشد! باید به پاول بگم توجیحش کنه."
وارد خونه شد و با کمترین سروصدا راهی طبقهی بالا شد.
روی پله ها بود که هری رو دید.
لم داده به چهارچوب در، خیره بود به اتاقِ فردی.
غیر مستقیم به کارگرها گفته بود برای اتاق وسط برنامهای نداره و به لویی بگن وسایل فردی رو اونجا بچینه.
حالا خیره بود به وسایل اون بچه. وسایلی که میدونست لویی برای انتخاب تک تکشون بیشترین وسواس رو به خرج داده.
منظرهی رو به روش نایل رو غمگین میکرد.
وقتی باهم دعوا کردن فکر میکرد یکی دو روزه ولی یکی دو روز شد چندماه! وقتی خبر اومد لویی داره پدر میشه ، نایل اونجا بود. ریختن هری رو به وضوح دید. بغضش رو دید و زمزمهی ':دیگه برنمیگرده' اش رو شنید.
آروم صداش کرد:" هری؟"
نرم چرخید و به نایل نگاه کرد.
چشمهای سبزش پر بودن، پر از احساسات مختلف.
پلهها رو کامل کرد و رو به روی هری ایستاد.
هری:" چیزی شده؟"
پرسید و به نایل فهموند ' الان ازم نپرس.'
نایل:" داریم غذا سفارش میدیم؛ خونه من. اومدم ببرمت."
لبخند کوچیکی زد.
هری:" ببریم؟ مگه بچهام؟"
نایل شونه بالا انداخت.
نایل:" گفتم چس میکنی میگی خوابم میاد نمیای؛ ناهار درست حسابی هم نخوردی باید بترکونی. کلیدت رو بردار راه بیفت."
کلید رو که برداشت نایل دستش رو گرفت و کشید.
آروم به دوست چندین سالهاش خندید.
در رو که بستن اول به هری بعد به در اشاره کرد.
نایل:" قفلش کن بریم."
هری:" مگه خونهات همین طبقهی پایین نیست؟"
نایل:" اره؛ ولی حالا تو قفلش کن خیالمون راحتتر باشه."
با نگاهی مشکوک بهش، در رو قفل کرد و دوتایی راهی خونهی نایل شدن.
---
مایک خودش رو روی کاناپهی جلوش پخش کرد.
کمی بهش خیره شد و ناگهانی خبر رو داد:" امریکن اواردز دعوتی."
سرش رو از گوشی بالا برد.
زین:" من؟!"
مایک:" نه با دیوار پشت سرتم. معلومه که تو."
سری تکون داد:" اوکی. میرم."
دوباره سرش رو توی گوشی فرو کرد.
مایک:" جیجی هم دعوته، اونجا مجریه ؛ دوست پسر مهربون بازی یادت نره."
چشمی چرخوند و زیرلب گفت:" باشه."
چند ثانیه سکوت بود که مایک بازم زبون باز کرد:" زین؟"
زین:" هوم؟"
مایک:" نایل هم دعوته."
انگشتاش ایستادن.
سرش آروم بالا اومد و به مایک نگاه کرد.
زین:"نایل؟"
صداش آروم بود.
مایک:" آره. احتمالا اجرا داشته باشه."
گوشیش رو روی میز گذاشت. نگاهش رو دور و بر خونه چرخوند.
مایک:" شاید وقتش باشه."
زین:" وقت چی؟" خیره به زمین پرسید.
مایک:" وقت عذرخواهی. وقت توضیح. توضیح اینکه چرا کسی رو که همیشه برادر کوچکتر صدا میکردی یه روز بیخبر رها کردی و به هیچ تماس و پیامش جواب ندادی."
بلند شد و با آهی زینِ ساکت رو با افکارش تنها گذاشت.
گوشیش رو دوباره دست گرفت.
وارد صفحهی چتش با نایل شد. صفحهای که از چند روز قبل از ترک بند هیچ پیامی از طرف اون فرستاده نشده بود.
آخرین ویس نایل رو پلی کرد.
/تو رفتی مالیک. بیخداحافظی رفتی و نه پیام جواب دادی نه زنگ. همه لایق خداحافظی بودن جز من. دیگه بهت پیام نمیدم،زنگ هم نمیزنم ولی ازت خداحافظی هم نمیکنم، آرزو میکنم انقدری عمر کنی که من برم و حسرت خداحافظی کردن ازم به دلت بمونه. یادت باشه مالیک، نایل رو لایق یه خداحافظی ندونستی و این دوستی رو بی یک کلمه خداحافظی تموم کردی. این رو برای روزی که باید یادت باشه. ./
ویس تموم شد و زین سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد.
اون و برادر کوچیکترش هیچوقت خداحافظی نکردن.
YOU ARE READING
Grá
FanfictionCompleted . Grà در ایرلندی یعنی عشق! پدربزرگ همیشه مادربزرگ رو mo grá صدا میزد ؛ یعنی عشق من! این کلمه برای کی مهمه؟ برای کی میتونه به اندازه اون مهم باشه؟ --- سال ۲۰۱۰ پنج تا پسر از زندگی عادیشون خداحافظی کردن. حالا شش سال گذشته و زندگی قراره...