Name of chapter: fake hope fake love
یک هفته پیش از حادثه
---
توی ماشین نشسته بود و خیره به رو به رو بود.
درِ سرنشین جلو باز شد و همراهِ باد بوی عطر همیشگی شارلوت وارد شد، و خودش.
شارلوت:" سلام لاو. خوبییی؟ حالت خوبه؟ همه چیز خوب پیش میره؟ واییییی بیرون خیلی سرده!"
بوی عطر شیرینش دیگه به بینی نایل مثل قبل دلنشین نبود. بوی عطر شیرینش حالا فقط حالت تهوع بود.
شارلوت کمی به پسر نگاه کرد.
به موهایی که حالا فقط کمی از هایلایت بلوند روش مونده بود، تهریش جدیدش، و صورتی که برخلاف همیشه لبخندی نداشت، چشمهایی که برخلاف همیشه به اون نگاه نمیکردن.
با احتیاط زمزمه کرد:" چیزی شده؟"
نایل:" کار خوب پیش رفت؟"
شارلوت:" آمممم اره.. عالی بود...عالی پیش رفت."
نگاهش رو از دوست پسرش دزدید.
آروم ماشین رو به راه انداخت و به سمت خونهی شارلوت به راه افتاد.
شارلوت:" چند وقت دیگه اواردزه. مضطرب نیستی؟"
با لبخند و انرژی همیشگی پرسید.
نایل:" نه چندان."
شارلوت:" اخه اولین باره تنهایی روی استیج میری."
نایل:" اضطرابم مثل همیشه است."
شارلوت تحمل سکوت رو نداشت.
شارلوت:" دیشب چرا جواب نمیدادی؟! به مولی هم زنگ زدم جواب نداد! شامتون خوب پیش نرفت؟"
نایل:" خوب پیش رفت."
کمی سکوت.
شارلوت از حرف نزدن نایل کلافه بود.
شارلوت:" با کی میری اواردز؟"
نایل:" تنها."
شارلوت:" به عنوان یه آدم سینگل؟"
نایل:"آره."
پوزخند تلخی زد.
شارلوت:" خببب بهت خوش میگذره پس."
نایل چیزی نگفت.
دختر دندونهاش رو روی هم فشرد.
شارلوت:" میری اونجا مخ میزنی. دخترهای مدل، خواننده، معروف، خوشگل. همه هم که به عنوان سینگل میشناسنت."
بازهم جوابی نداد و شارلوت شاکیتر شد.
شارلوت:" حتی اگه با دختر بودن همه فنهات و رویاپردازیهاشون با دوست پسرم کنار بیام با این بخش نمیتونم نایل. با اینکه نمیگی باهمیم نمیتونم کنار بیام ."
پوزخند زهری زد.
نایل:" شارلوت تا به حال برای بازیگری تست دادی؟"
شارلوت:" نه."
کمی با ابروی بالا انداخته دوست پسرش رو برانداز کرد.
شارلوت:" چیه؟ مولتی معروف نبودنم اذیتت میکنه؟"
با حرص دم عمیقی گرفت. باورش نمیشد شارلوت همچین بازیگری باشه!
جلوی خونهی دوست دخترش نگه داشت.
شارلوت زودتر پیاده شد، وارد خونه شد و در رو برای نایل باز گذاشت.
از صندلی عقب جعبه رو برداشت و پیاده شد. وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست.
چند قدم جلو رفت و روی نزدیک ترین کاناپه نشست.
شارلوت، با دلخوری حق به جانبی، پشت به نایل نشست و اخم کرد.
نایل:" نمیخوای بدونی توی دستم چیه؟"
جعبه رو بالا گرفت.
دختر، چرخید و زیرچشمی به جعبه نگاه کرد.
شارلوت:" چیه؟"
امید توی دلش جوونه زده بود. بلافاصله تئوریهای مختلف به ذهنش رسید.
حلقه؟
گل برای عذرخواهی؟
جواهرات؟
یا شایدم....
لباس اواردز؟
یعنی میخواد شارلوت رو معرفی کنه؟!!
نایل:" برای شماست."
بیتوجه به کلمهی جمع نایل جعبه رو گرفت.
با هیجان بازش کرد.
یه جعبهی کوچکتر وسط جعبه بود و دور تا دورش رز.
لبخند روی صورتش نشست.
نایل نفسش رو بیرون داد و از روی صندلی بلند شد.
شارلوت:" خیلی خوشگله نایل ممنون."
سعی کرد ناامیدیش رو نشون نده. خبری از لباس برای اواردز نبود!
جعبه رو آروم باز کرد.
لبخندش به تعجب تبدیل شد. سر بلند کرد و به نایل نگاه کرد.
شارلوت:" کراوات؟! برای خودت کادو گرفتی؟!"
نایل:" برای تام گرفتم."
گلوش خشک شد.
رنگ از صورتش پر کشید.
نایل میدونست؟!؟!
اره! نایل میدونست! نایل خیلی وقت بود میدونست! شارلوت فراموشکار بود؛ یادش میرفت وقتی گوشیشو میده دست نایل پیامهای تام رو پاک کنه؛ یادش میرفت رد لاوبایت های اون رو بپوشونه. شارلوت خیلی فراموشکار بود.
با دستهای لرزون جعبه رو روی میز گذاشت.
شارلوت:" ت_تام کیه؟"
برخلاف سعیش نتونست عادی رفتار کنه.
نایل:" یادمه دوست داشتی قرارهای شام رسمی بریم. کت شلوار، پیراهن بلند و..."
چرخید به طرفش.
نایل:"... کراوات! من کراوات زیاد دارم، ولی به گمونم تام نه. اون روز که پیام داده بود کراوات خیلی دوست داره، گفتم حالا که دوست داره براش بخرم. بعید میدونم تو خریده باشی. شاید هم خریدی، به هرحال صاحب لاو بایت های روی گردنت اونه."
سعی کرد وایسته ولی نتونست.
نایل:" به نظرت چی روش بنویسم؟ از طرف دوست پسر دوست دخترت؟ این خوبه؟ یا نه! از طرف پلهی ترقی دوست دخترت. آره این یکی بهتره."
با بغض سعی کرد حرف بزنه:" نایل گوش.."
نایل:" دهنتو ببند!"
شونههاش از صدای بلند نایل جمع شد. هیچ وقت نشنیده بود داد بزنه! هیچ وقت آنقدر عصبی ندیده بودش!
صورتش سرخ شده بود، روی پیشونیش عرق نشسته بود و نفس نفس میزد؛ چشمهاش تماما رگههای خون بودن.
به زور بلند شد.
شارلوت:" نایل ببین.."
نایل:" باورم نمیشه شارلوت! تو توی بدترین موقعیتم اومدی. سرگردون بودم و چسبیدم به امیدی که تو بهم میدادی؛ ولی اون امید چیزی جز دروغ نبود!"
دستی به صورتش کشید.
نایل:" با تام خوش باش. حداقل به اون وفادار بمون. خدانگهدار شارلوت."
بدون صبر برای یک کلمه از شارلوت از خونه بیرون زد و توی ماشینش پرید.
---
سرش رو به شیشهی سرد چسبونده بود و به خیابون خیره بود.
لویی فردی رو برده بود پیش بریانا. از حرفاش پشت گوشی فهمیده بود بریانا میخواد بچه رو ببینه و از سفر برگشته و دلش براش تنگ شده.
تصور خانواده خوشحالشون از جلوی چشم هری کنار نمیرفت.
لابد الان داشتن شام خانوادگی میخوردن. یا نه! برای شام دیره، اونا یه بچه دارن.
گلوش تلخ شد.
شاید دارن دوتایی فردی رو میخوابونن.
شایدم فردی خوابیده و دوتایی خلوت کردن.
دو دستش رو روی صورتش گذاشت. از همه این فکرها، همه این تصورها، تمام اون تصاویر خانواده خوشحالی که لویی ساخته بود و اون عضوش نبود، متنفر بود! دلش میخواست اون تصورات رو مثل یه عکس توی دستش میگرفت و با یه حرکت پارشون میکرد. ریزریزشون میکرد. از بین میبردشون و لویی رو پس میگرفت.
صدای باز شدن در خونه اومد.
اما صدای قدمهای یه نفر نبود، دو نفر بود!
《نکنه اون زن رو هم آورده!》
صورتش توی یک لحظه گر گرفت.
《به چه جراتی اونو میاره خونهای که من هستم؟!!!》
با عجله و خشم از اتاقش بیرون زد.
هری:" تاملینسون به چه حقی_"
وا رفت.
خبری از بریانا یا هر زن دیگهای کنار لویی نبود! کنار لویی، جلوی در ، فقط دوست چندین سالهاش اُلی ایستاده بود!
اُلی :" سلام هری. حالت خوبه؟ خیلی وقته ندیدمت!"
جملهاش مثل همیشه بود اما لحنش نگران!
لویی نگران یه قدم جلو گذاشت.
لویی:" حالت خوبه هری؟ "
هری جوابی نداد و فقط سرش رو پایین انداخت.
لویی:" اُلی اومده توی چیدن اتاق فردی کمکم کنه. آخه هنوز جعبههاش باقی موندن. وسایلش زیاده نمیدونم چجوری جاشون کنم. کمک لازم داشتم."
البته که کمک لازم داشت! لویی همیشه توی چیدن وسایل سردرگم میشد. نمیدونست جای هرچیزی کجاست.
گلوش رو صاف کرد.
هری:" ببخشید عام_ سو تهاف_"
لعنتی!
هری:" سوتفاهم شد."
زبونش که گرفت بیشتر از قبل سرخ شد.
لویی ناخودآگاه به هری، که گونههاش سرخ شده بودن و به وضوح دست و پاش رو گم کرده بود، لبخند زد.
هری:" خب من دیگه مزاحمتون نمیشم."
چرخید اما از وسط راه برگشت.
هری:" کمک خواستید بگید، اوکیه."
دوباره چرخید و رفت.
اُلی به لویی، که با چشمهای پر از حس به مسیر رفتهی هری خیره بود، نگاه کرد.
اُلی:" شماها_"
هری تند تند دوباره برگشت و حرف اُلی نیمه موند.
جلوشون ایستاد و به پیرهنش دست کشید.
هری:" چیزی میخوری اُلی؟ همه چیز حاضره اذیت هم نمیشم. چی میخوری؟"
لویی دوباره نگاهش کرد.
یادش بود! یادش بود که لویی اهل میزبانی برای دوستاش نیست و خیلی وقتا یادش میره برای خودش و مهمونش چیزی درست کنه!
اُلی:" فعلا که هیچی، آخرش که کارمون تموم شد یه چای یا قهوه میخوریم."
لویی:" تو بخواب هری. ساعت از یازده شب گذشته. من حواسم هست."
هری براش سر تکون داد.
هری:" اوکی. کاری داشتین صدام کنین."
و دوباره همون راه رو به اتاقش رفت.
قبل از اینکه راه بیفتن به اتاق فردی، اُلی جلوش رو گرفت.
اُلی:" این حماقت رو بس کن لویی! بزارش کنار."
سرش رو پایین انداخت.
اُلی ادامه داد:" لویی تو هنوزم عاشقشی! هنوزم دلت میره برای این آدم! چرا اینکار رو میکنی با خودت؟!"
لویی:" چون نمیشه."
اُلی:" چرا نشه؟! برو جلو بهش بگو من هنوزم میخوامت!"
چند لحظه توی سکوت براندازش کرد.
اُلی:" بهم نگو نمیخوایش که باور نمیکنم."
لویی:" میخوامش. معلومه که میخوامش! خیلیم میخوامش. ولی نمیشه اُلی. نمیشه چون من دیگه لویی سابق نیستم؛ حالا یه بچه دارم!"
اه کشید.
لویی:" هری یه سلبریتی محبوب و جوون و جذابه که همه براش سر و دست میشکونن! یکی مثل اون با یکی که بچه داره نمیتونه."
لبخند غمگینی زد.
لویی:" هری من حسوده؛ تاب و تحمل حضور بریانا رو نداره."
اُلی:" با خودش حرف زدی؟"
لویی:" بیخیال اُلی."
اُلی:" لویی_"
اجازه نداد.
اُلی:" بیا زودتر اتاق رو بچینیم؛ دیروقت میشه خوابمون میگیره."
و بدون منتظر موندن به طرف اتاق پسرش راه افتاد، اُلی هم به ناچار پشت سرش روانه شد.
---
صدای ضربههای پشت سر هم از خواب پروندش.
به زور از جا بلند شد و کشون کشون به در رسوند.
دهنش رو تا جای ممکن برای خمیازه باز کرد و همونطور که گردنش رو میخاروند در رو باز کرد.
رو به پاول لبخند خوابآلودی زد.
لیام:" عه پاول؟! چیزی شُ_"
پاول کنارش زد و وارد خونه شد. چشمش رو دو تا دور خونه چرخوند و بیتوجه به نگاه گیج لیام پرسید.
پاول:" نایل اینجاست؟"
لیام:" نه نیست. چیزی شده؟"
پاول با حرص نفسش رو بیرون داد.
پاول:" پس کدوم گوریه؟"
لیام:" نمیدونم. شاید پیش مولیه. یا دوستای دیگهاش."
پاول:" پیش هیچ کدوم نیست. زنگ بزن ببین پیش اون دوتا نیست؟"
بلافاصله متوجه شد منظورش کیا هست.
گوشی رو برداشت و روی شمارهی لویی ضربه زد.
لویی:" بله پینو؟"
لیام:" نایل اونجاست؟"
همزمان صدای افتادن چیزی اومد.
لویی:" صبر کن صبر کن. "
صداش ضعیف تر شد:"اُلی اون فاکی رو فرو کن یه وری رفت رو مخم. "
دوباره گوشی رو چسبوند به گوشش.
لویی:" از اسباب بازی های بچه متنفرم! پر از سر و صدان! راستی چی گفتی لی؟"
لیام:" میگم نایل اونجاست؟"
لویی:" نه بابا. اگه بود باز ازش یکم کار میکشیدم، اون همیشه میدونه این چرت و پرتا رو کجا بزاره. این اُلی از منم گیجتره!"
صدای اعتراض اُلی بلند شد، ولی لویی با مهربانی تمام توجهی نکرد.
لویی:" حالا چیکارش داری؟"
لیام:" من هیچی."
چرخید و به پاول، که با بی قراری با گوشیش ور میرفت ،نگاه کرد.
لیام:" نایل پیداش نیست و پاول دیوونه شده."
لویی:" مگه بچه است؟! "
لیام:" نمیدونم. ولی هرچی که هست پاول خیلی نگرانه. "
کمی مکث کرد.
لیام:" یه چیزی هست که ما نمیدونیم لویی."
لویی:" یه لحظه لیام."
صداش کمرنگ شد اما لیام همچنان میشنید.
لیام:" چی شد لو؟"
لویی:" دارن در میزنن. یه لحظه مهلت بده بازش کنم. وایسا پشت خط ها؛ الان طرف رو رد میکنم."
صدای ترق توروق باز شدن در.
لویی:" خدای من نایل!!!!"
YOU ARE READING
Grá
FanfictionCompleted . Grà در ایرلندی یعنی عشق! پدربزرگ همیشه مادربزرگ رو mo grá صدا میزد ؛ یعنی عشق من! این کلمه برای کی مهمه؟ برای کی میتونه به اندازه اون مهم باشه؟ --- سال ۲۰۱۰ پنج تا پسر از زندگی عادیشون خداحافظی کردن. حالا شش سال گذشته و زندگی قراره...