6

15 2 0
                                    

Name of chapter :thanks and sorry
.
قلبش توی گوشش می‌زد.
همراه با ولیحا به سمت صندلیشون راهنمایی میشدن. به محض نشستن ولیحا دست روی ساعدش گذاشت.
به سمتش خم شد و ولیحا توی گوشش زمزمه کرد:" استرس داری؟"
سرش رو عقب برد و نگاهش کرد. سر به تایید تکون داد.
دوباره سرش رو به ولیحا نزدیک کرد و سعی کرد بدون شنیدن بقیه حرف بزنه.
زین:" جایزه برام مهم نیست‌. خودت میدونی چرا استرس دارم‌."
ولیحا:" چیزی نمیشه . مطمئنم نایل یه صحنه‌ی تاریخی درست نمی‌کنه. البته اگر من بودم درست می‌کردم."
چپکی نگاهش کرد.
ولیحا هل شد:" نه! نه جلوی دوربین ها که! توی خلوت. یه چیزی بالاخره بهت می‌پروندم."
اه کشید‌.
ولیحا:" حالا هرچی. استرس نداشته باش. چیزی نمیشه. اصلا وانمود کن سرت گرم بود و ندیدیش."
همون لحظه صف مهمان‌های دیگه وارد شدن.
زین:" ولیحا نگاه کن ببین میبینیش."
سرش رو به جاهای دیگه مشغول کرد.
ولیحا زمزمه کرد:" هیچ مردی با موی بلوند فیک نمیبینم."
پلک هاش رو به فشرد:" گیج! موهاش رو چند وقته رنگ نمیکنه."
پاپاراتزی ها  با دوربین جلوشون مستقر شدن.  زین به راحتی می‌تونست حدس بزنه دست کم هشتاد درصدشون منتظر لحظه‌ای هستن که نایل از جلوی زین رد میشه.
زیر لب زمزمه کرد:" لعنت خدا به شماها و اون مودست لعنتی."
لبخند مصنوعی زد و مشغول صحبت با بغل دستیش و ولیحا شد.
چند لحظه نگذشته بود که ولیحا اخطار داد:" دارم میبینمش. "
زین نامحسوس نگاهی انداخت. خودش بود!
---
پاول:" ما مراقبیم ولی خودت هم باش."
پاول برای بار هزارم اخطار داد.
نایل:" حواسم هست پاول. نگران من نباش."
مردی نزدیکش شد:" آقای هوران‌؟ از این سمت لطفا."
به مسیری که مهمان‌های دیگه میرفتن اشاره کرد.
مرد:" هر مشکلی در پیدا کردن صندلیتون داشتید ما برای کمک حاضریم."
لبخند زد و تشکر کرد. چرخید و دستی به شونه‌ی پاول زد و خداحافظی کرد.
آروم به جمع مهمان ‌ها ملحق شد. آشناهای همیشگی رو دید و با افراد جدید آشنا شد. همه نگاه‌های عجیب بهش مینداختن. دلیلش واضح بود، اون تنها بود! برخلاف اواردزهای دیگه این بار فقط خودش بود و خودش.
چشمش از دور روی صندلی‌ها به مرد جوانی که میخندید افتاد، اون خنده رو می‌شناخت! به دختر کناریش نگاه انداخت، با خواهرش اومده بود.
کف دستش شروع کرد به عرق کردن. حالا چیکار باید می‌کرد؟؟
بی اعتنا رد میشد؟
لبخند می‌زد و رد می‌شد؟
چیکار باید می‌کرد. صف جلو میرفت و تپش قلب نایل بیشتر می‌شد. استرس لعنتی!
چیکار باید میکرد؟
چیکار باید میکرد؟
زین  دستش رو زیر چونه‌اش زده بود و مشغول صحبت با خواهرش بود.
شاید باید همونطوری رد می‌شد. شاید  هم...
دیگه بهش رسیده بود
در یک تصمیم آنی خم شد و دستش رو به طرف زین دراز کرد.
نایل:" سلام."
زین: سلام داداش."
زین سریع واکنش نشون داد و دستش رو گرفت. صدای دوربین‌ها و کلمات متعجب ادم‌های اطرافشون رو میشنید.
مستقیم به صورت‌ متعجب زین خیره شد. قبل از اینکه زین دستش رو فشار بده سریع ازش جدا شد و به راهش ادامه داد.
سمت چپ سینه‌اش گرومب گرومب صدا می‌داد. دستاش میلرزید اما باید صورتش رو مثل همیشه نشون میداد.
آروم روی صندلیش نشست.
---
+:" و جایزه اواردز آرتیست جدید می‌رسد به... زَدی زین."
صدای کر کننده‌ی تشویق‌ها اون رو به خودش آورد. از فکر اجرای نایل بیرون اومد و از جا بلند شد، دکمه‌ی کتش رو بست و  با لبخندی روی لبش، اول خواهرش و بعد همکارش رو بغل کرد و از پله‌ها بالا رفت. جایزه رو توی دستش گرفت و با مجری‌ها دست داد.
پشت میکروفون ایستاد.
زین:" واو!"
به اسمش روی جایزه نگاه کرد‌.
زین:" این یکی فقط اسم من رو روش داره، نه؟"
نایل لبخندی به خوشحالیش زد.
《اره زین این یکی فقط اسم تو رو روش داره! خوشحالم که خوشحالی.》
زین ادامه داد:"این دیوونه کننده است! میخوام تشکر کنم از همه‌ی کسایی که توی این سالی که گذشت کنارم بودن. مادرم ، پدرم ، تمام اعضای خانوادم این مدت کنارم بودن، مخصوصا پدرم پس ممنونم بابا. و همچنین یه تشکر خیلی خیلی بزرگ از فن هام! شما بچه ها عالی هستین! راستش انتظار نداشتم کسی بهم رای بده و این بخاطر فن هامه پس ممنونم واقعا!"
سخنرانیش رو با این جمله تموم کرد و به همراه مجری ها از روی سن پایین رفت.
چشمش به زنی که منیجمنتش همراه جیجی فرستاده بود افتاد، زن جیجی رو جلو هل داد! این یه نشونه بود؟!
《یعنی بغلش کنم؟! 》
وقتی جیجی به طرفش اومد جلو رفت. ناچارا بوسه‌ی کوچیکی روی لب دختر گذاشت و بغلش کرد. دیالوگ‌ها مشخص بود.
/ممنونم عزیزم/
/ دوستت دارم/
دوربین‌ها کنار رفتن و از دختر جدا شد. از همه و تبریک‌هاشون تشکر کرد.
خسته از جمع جدا شد و به طرف سرویس‌ها به راه افتاد.
با دیدن پاول و پسر جلوش، قبل از رسیدن به دستشویی، پشت دیوار قایم شد.
پاول:" دیگه همه دارن میرن. ما زودتر از بقیه خارج میشیم."
نایل:" مسئله‌ای نیست پاول. انقدر نگران نباش!"
پاول:" نمیتونم نباشم. مگه شرایط رو نمیبینی؟!"
زین اخم کرد.
《شرایط؟ چه شرایطی؟》
پاول شمرده شمرده گفت:" نایل. هوران. تو. توی. خطری."
ادامه داد:" نمیفهمم چطوری انقدر ریلکسی؟!"
چشم‌هاش درشت شد
《خطر؟!! تهدید؟؟!!》
نایل شونه بالا انداخت:" چیزی نمیشه. ولی تحت هر شرایطی تو به قولی که به من دادی عمل میکنی."
پاول:" نایل ولی_"
نایل:" نه پاول. تو قول دادی! باشه؟ هر بلایی سر من بیاد مهم نیست."
مکث کرد و لب هاش رو زبون زد.
نایل:" من آدم برجسته ای توی زندگی کسی نیستم، ولی اونا.. پاول اونا مهمن. اونا برجسته ان. من زندگی کسی رو تغییر ندادم و نمیدم، ولی اونا چرا. پس پاول..'
یه قدم جلو گذاشت و توی چشم‌های پاول زل زد.
نایل:" تو قول دادی و بهش عمل میکنی."
پاول ناچارا سر تکون داد.
پاول:" اره .اره عمل میکنم."
نایل آروم عقب کشید.
نایل:" من دیگه میرم."
پاول:" همراهت میام."
هردو راهرو رو به سمت مخالف زین ترک کردن.
نفسش رو بیرون داد.
زین:" اینجا چه خبره؟!"
---
ولیحا:" زودتر نمیشه بری زین!"
با کلافگی جواب داد:" همزمان با نایل میرم."
ولیحا:" اینجا نمیشه حرف بزنید."
با لجاجت پافشاری کرد:" پس منتظر می‌مونم تا بلافاصله پشت سرش برم بیرون، بعد هم تا خونه اش پشت سرش میرم و اونجا مجبورش میکنم بهم گوش بده."
ولیحا نفسش رو بیرون داد و کلافه لیوان دستش رو سر کشید.
بادیگارد زین با عجله به سمتش دوید.
جرج:" زین؛ آقای هوران و بادیگاردهاش دارن میرن."
زین و ولیحا از جا پریدن‌ و با قدم‌های تند به طرف در راه افتادن. زین سریع نایل رو تشخیص داد‌ و به طرفش راه افتاد.
جرج دهنش رو نمیبست:" زین باید صبر کنی جیجی بیاد! زین!!"
دیگه دیر بود. سرعتشون کم شد و از در خارج شدن. نایل با قدم‌های آروم به طرف ماشینش میرفت. پاپاراتزی‌ها تند و تند عکس می‌گرفتن.
---
دستش رو تا جای ممکن کش داد و نشونه گیری کرد.
زیرلب غرید:" چقدر تکون میخوری مردک!"
امشب وقتش بود. خلاصش می‌کرد! نمی‌تونست جایگاهش رو پس بگیره؟ پس نمیذاشت هوران صاحبش باشه!
نشونه گیری سخت بود. سرش رو مدام تکون می‌داد و سمت چپ سینه‌اش هم به طرف الکس نبود؛ از همه مهم‌تر اون بادیگارد مسخره نمیذاشت جای حساسی رو نشونه بگیره.
دم عمیقی گرفت ، یک چشمش رو بست و با دقت نشونه گرفت.
نیشخندی زد.
الکس:" خدانگهدار نایل جیمز هوران، زیرخاک توی تابوت مجللت خوش بگذره."
صدای شلیک گلوله همه جا پیچید و پشت سرش صدای فریاد وحشت زده‌ی جمعیت.
بین تمام این‌ها دست‌های زین دور خواهرش حلقه شد و  چشم‌هاش با وحشت به دوست قدیمیش خیره شدن که آروم روی زمین زانو زد و نفس بریده به کمک جف دراز کشید.
زین:" نایل!"
سعی کرد سریع تصمیم بگیره.چرخید و ولیحا رو سوار ماشینش کرد؛ سر بادیگارد فریاد کشید:" ببرش خونه. مستقیم ببرش خونه! به نفعته مراقبش باشی!"
بی توجه به فریادهای ولیحا در رو بست و به طرف نایل دوید.
عکاس‌ها و خبرنگارها رو با دست کنار می‌زد.
زین:" اون دوستمه! برید کنار لعنتیا، اون دوستمه!'
قبل از رسیدن به نایل یه نفر به سرعت گرفتش و به زور توی ماشین چپوندش.
زین:" باید ببینمش! ولم کن لعنتی!"
فریادهاش بی فایده بود.
پاول توی ماشین نشوندش و فریاد زد:" اینجا بشین زین! ما بهش کمک میکنیم."
در ماشین بسته شد و زین با بی‌قراری، چسبیده به شیشه‌ی ماشین سعی کرد به نایل دید پیدا کنه.
---
جف:" به پشت، به پشت! به پشت دراز بکش!"
جف فریاد میزد.
به کمر دراز کشید. درد رفته رفته طاقت فرسا تر میشد و نفس کشیدن سخت‌تر.
صدای فریاد‌های مختلف رو میشنید.
_:" زنگ بزنید اورژانس!"
+:" فقط نایل هوران رو زد و فرار کرد!"
×:" نایل هوران؟!؟!؟!"

GráWhere stories live. Discover now