Name of chapter: I want just this man
.
آما فریاد زد:" مسخره بازی درنیاد پیتر گمشو بیرون!"
پیتر با قهقهه از جا بلند شد به نایل که به سختی صدای خندههاش رو کنترل کرده بود و شونه هاش میلرزیدن نگاه کرد.
پیتر:" من دارم میرم ولی خدا بهت رحم کنه هوران."
خندههای نایل شدت گرفتن.
آما کوسن رو با طرف پیتر پرت کرد.
آما:" اشغال گوه گورتو گم کن!"
پیتر با خنده از اتاق نایل بیرون رفت.
نایل بالاخره خندش رو تموم کرد. اشکهای ناشی از خندش رو پاک کرد.
نایل:" متاسفم. خندم دست خودم نبود."
آما:" تو چرا متاسف باشی اون مغز گوهی باید متاسف باشه که اصلا چنین شعوری درش وجود نداره."
دوباره برگه ها رو مرتب کرد.
آما:" خب کجا بودیم؟"
نایل:" الفبا رو تموم کردیم."
آما:" درسته، به نظرم بریم سراغ کلمه. از خانواده شروع کنیم؟"
با سر تایید کرد.
آما:" اوکی. پدر میشه_"
روی برگه نوشت: Padre
آما:" پادره. روی د مکث کن"
نایل تکرار کرد:" پادره."
آما با لبخند تشویقش کرد:" درسته! مادر میشه مادره."
نوشت: Madre
نایل دوباره با لهجهی کاملا درست تکرار کرد.
آما:" درسته! اینا آسون بودن. حالا برادر، برادر میشه... فراتِلّو."
نوشت: fratello.
تمام اعضای خانواده رو به همون ترتیب تکرار کردن.
نایل به خوبی از پس تمامیشون برمیومد.
آما با خنده گفت:" واو! کارت عالیه!"
نایل لبخند زد.
نایل:" تو معلم خوبی هستی."
چشم های آما برق میزدن و نایل ناخوادگاه بهشون خیره می موند.
به آرومی پرسید:" بعد از ظهر من قراره معلمت باشم یا رز؟"
آما خندید و چشم هاش زیباتر شدن.
آما:" تو! بهتره خوب اعصابت رو آماده کنی، چون من مثل تو شاگرد خوبی نیستم."
لبخند مهربونی زد.
نایل:" مطمئنم دختر به این زیبایی با صدای به این قشنگی شاگرد عالی ای خواهد بود."
گونه های آما به سرعت سرخ شدن. نایل هوران داشت باهاش لاس میزد؟؟؟!!!
سریع برگه هاش رو جمع کرد و بلند شد.
آما :" خب دیگه. برای ناهار میبینمت."
نایل با همون لبخند سر تکون داد.
نایل:" برای وقتی که گذاشتی متشکرم آمادورا."
آما با خجالت موهاش رو پشت گوش زد و سری تکون داد. حس میکرد اگه کمی بیشتر توی اون اتاق بمونه دمای بدنش کل اتاق رو گرم میکنه. سریع از اتاق خارج شد.
نایل خیره به برگه های خودش به فکر فرو رفت.
اون دختر کلی ذوق و شوق و خلاقیت برای آموزش به نایل داره.
خب، شاید بهتر باشه هیچ وقت به آما نگه خودش ایتالیایی بلده. مگه چی میشه؟ هوم؟
---
فردی رو توی بغلش تکون داد.
هری:" وای خدا وای خدا! تو چقدر خوردنی و گاز گرفتنی هستی بچه!"
فردی، طوری که انگار از کلمات هری سر در میاره، خندید و دندونهای کوچولوش رو به نمایش گذاشت.
قلب هری ذوب شد و بوسهی محکمی روی گونه فردی گذاشت.
هری چرخید و به لیام ، که با خنده بهشون نگاه میکرد، گفت:" نگاه کن! نگاه این بچه چقدر خوشگل و نازه. مگه نه؟ هان؟ مگه خوشگل نیست؟ هان؟"
لیام آهنگین براش خوند:" خوشگله خوشگل! آقا پسر خوشگل!"
فردی ، با خجالت از توجهی که روش اومده بود، صورتش رو توی گردن هری پنهان کرد.
قلب هری از کیوتی فردی سر جاش بند نمیشد.
هری:" خدایاااا نی نی خجالت کشید!"
فردی رو به خودش فشرد.
لیام با خنده گفت:" الان لهش میکنه هری."
هری:" وای نه! کی میتونه همچین نی نی نمکی رو له کنه اخههه؟"
لیام ، خیره به راحتی و شادی فردی و هری کنار هم، آهی کشید.
لویی همین امروز صبح شاکی بود که هری خودش رو ازش دور میکنه ولی از این یه نیم وجب بچه نه!
لیام:" هری؟"
هری بالاخره روی کاناپه نشسته بود و فردی رو روی پاش نشونده بود. فردی مشغول بازی با کادوی تولدی بود که لاتی توی جشن تولد یک سالگیش بهش داده بود و هری مشغول نوازش موهاش.
هری:" بله؟"
لیام:" رابطه تو و لویی چطوره؟"
ریتم قلب هری تغییر کرد. با این حال با همون چهرهی معمولی شونه بالا انداخت.
هری:" دو تا دوستیم دیگه. چطور مگه؟"
مغزش سرش فریاد کشید
《هیچ دوستی توی مستی نمیره سراغ دوستش برای ... !》
یعنی لویی به لیام گفته بود؟؟؟
لویی که به خودش نگفته بود و اصلا به روش نیاورده بود به لیام بگه؟؟؟
لیام:" هری، تو میدونی که تو و لویی، _"
به قلبش اشاره کرد و ادامه داد:" با این احساسی که توی قلبتون هست نمی تونید اینجوری ادامه بدید، مگه نه؟"
هری لبش رو گزید.
فردی با اصرار بلوک صورتی رو به سمت هری تکون میداد.
با مهربونی گفت:" آره فردی، چه خوشگله!"
ولی فکرش جایی دور بود.
به لیام نگاه کرد. دوست چند سالهاش با لبخند غمگینی نگاهشون میکرد.
هری:" حسی که به لویی دارم برام مقدسه لی، خیلی مقدس. با همه چیز و همه کس برام فرق میکنه. من نمیتونم این حس رو رها کنم ، هرگز."
لیام:" لویی گفت ازت درخواست کرده دوباره بهش یه شانس بدی، بهش فکر کردی؟"
به تایید سر تکون داد.
لیام:" و جوابت؟"
هری:" نه نیست."
غم و نگرانی چهرهی لیام پر کشید و لب هاش به خنده باز شدن.
لیام:" پس چرا ازش فرار میکنی؟"
گونه های هری سرخ شد.
هری:" امممم هیچی، چیز یعنی _ سعی میکنم امروز فردا باهاش صحبت کنم."
لیام به فردی اشاره کرد:" بعد از شام من این فسقلی رو میبرم پیش خودم، تو و لویی خلوت کنید."
هری:" لیام _"
لیام با دست به سکوت دعوتش کرد.
لیام:" هرچی بیشتر عقب بندازیش برات سخت تر میشه. به لویی میگم و بعد فردی رو میبرم پیش خودم و زین."
ابروهای هری بالا پرید و پوزخند زد.
هری:" خودت و زین؟ از کی تاحالا زین اجازه داره بیاد خونهی تو؟"
صورت لیام سریع سرخ شد.
لیام:" عااا _"
انگشت اشارهاش رو به ابروش کشید و تک خندهای زد و چیزی نگفت.
لیام:" مامانینا قراره بهم زنگ بزنن، برم دیگه. میبینمت هری."
از جا بلند شد و روانهی در خروجی شد.
هری:" به زین بگو هری گفت پنهون کار رو _"
با در نظر گرفتن حضور فردی سکوت کرد و با لبخند به صدای خندهی لیام گوش داد.
---
چند ساعت بعد از ناهار، آما و نایل روی تخت آما و رو به روی هم نشسته بودن و جملات ایرلندی رو مرور میکردن.
آما:" الان یادم میاد! صبر کن!"
نایل با خنده پاهاش رو دراز کرد.
نایل:" یک دقیقهی دیگه فرصت داری ها!"
دست هاش رو روی صورتش گذاشت و غر زد:" یادم نمیاد! اصلا تو خوب یاد ندادی! نه! اصلا یعنی چی یه تشکر انقدر طولانی میشه اخه؟ خب همینجوری فرهنگ تشکر کردن از بین میره توی ایرلند! ببین کی گفتم!"
نایل بلند به غرغرهاش خندید.
نایل:" خب خودت اصرار داشتی اول اینو یاد بگیری."
لبخندش محو شد.
نایل:" صبر کن ببینم. دستت چی شده؟"
آما دست هاش رو از صورتش جدا کرد و توی دست های نایل که به طرفش گرفته بود گذاشت.
آما:" چیزی نیست توی آشپزخونه یه کوچولو سوخته."
نایل:" به نظرم رز پماد داشته باشه، چرا نزدی؟"
آما دستش رو بیرون کشید.
آما:" میزنم حالا، اونو ولش کن. دوباره تکرار میکنی؟"
نایل آهی کشید ولی ادامه نداد.
دوباره تکیه داد.
نایل:" Go raibh maith agat (گو ریو ما اگات) متشکرم، ممنونم. همه این معنی ها رو میده."
با مکث آما سراغ کلمهی دیگه رفت.
نایل:" خب سلام یادته چی میشد؟"
آما با هیجان گفت:" آره اره! میشه Dia duit. (دیا گویت)."
مرد خندید.
نایل:" افرین آمادورای زیبا! فکر میکنم برای امشب بسه. خسته شدی استراحت کن."
آما آهی کشید.
آما:" راست میگی. امروز تو هم زبان جدید یاد گرفتی ها."
خمیازه کشید.
نایل تکیه اش رو برداشت.
نایل:" برم یه چیزی بیارم بخوریم."
آما سریع از جا پرید و جلوش گرفت.
آما:" نه نه نه! وایسا وایسا!"
با تعجب سرجاش خشکش زد.
نایل:" چیزی شده؟"
آما سریع از روی تخت پاشد.
آما:" همینجا صبر کن الان میام. نری ها!"
با دو از اتاق خارج شد.
نایل برای خودش زمزمه کرد:" آخر سرِ این دویدن ها میخوره زمین!"
چند دقیقه بعد آما با ظرفی توی دست و صورت هیجان زده برگشت. لبخند هیجان زدهاش لب های مرد رو هم به لبخندی باز کرد.
کمی جلو رفت، لبه تخت نشست یه پاش رو روی تخت تا و پای دیگهاش رو آویزون کرد.
صبورانه منتظر موند تا آما با هیجان کنارش بشینه و ظرف در بسته رو بینشون گذاشت. موهاش رو پشت گوشش زد و لبش رو گزید.
آما:" درش رو باز کن."
نایل خندهای کرد.
نایل:" توش چیز ترسناکی گذاشتی؟"
آما:" باز کن دیگه."
نایل به آرومی در ظرف رو باز کرد. کوکی های شکلاتی با بوی خوششون ازش استقبال کردن.
نایل:" اوووو اینا رو نگاه!"
آما اشاره زد.
آما:" خب بردار یکی، بردار دیگه."
نایل:" تو نمیخوری؟"
آما:" اول تو بخور."
خندهای کرد.
نایل:" سم ریختی توش؟"
آما:" یکی بخور دیگه!"
نایل به آرومی یکی برداشت و گاز زد.
طعم خوش کوکی محبوبش روی زبونش جاری شد.
نایل:" هممم ! خوشمزهاس! از کجا خریدی؟"
آما:" خوشمزهاس؟"
نایل:" اوهوم خیلی!"
یکی دیگه هم برداشت.
نایل:" از کجا خریدی؟ به پیتر نمیخوره همچین شیرینی فروشیهایی رو بشناسه!"
چشمهای آما برق میزدن. گونههاش سرخ شدن.
آما:" نخریدم، خودم پختم."
دست نایل با کوکی نصفهای که به طرف دهنش گرفته بود مکث کرد. با تعجب به آما نگاه کرد.
نایل:" چی؟"
آما:" میگم خودم پختم."
نگاهی به کوکی ها و بعد به آما انداخت. انگشتش رو به طرفش گرفت.
نایل:" خودت؟؟ تویی که میگفتی با کیک پزی و این چیزا مشکل داری؟؟ تو که بلد نبودی؟"
آما با لبخند بزرگی سرش رو بالا و پایین تکون داد.
نایل به یاد چند ساعت پیش افتاد که آما ورود به آشپزخونه رو برای همه ممنوع کرده بود.
نایل:" پس چرا اون روز گفتی بلد نیستی؟"
آما:" واقعا بلد نیستم، یعنی نبودم. امروز برای اولین بار درست کردم."
نایل با تعجب به کوکی ها اشاره کرد.
نایل:" ولی این خیلی خوشمزه است!"
ذوق آما با هر تعریف نایل بیشتر می شد.
یکی از کوکی ها رو به دختر تعارف کرد.
نایل:" بیا، خودت هم امتحانش کن!"
کوکی رو به دستش داد و طره مویی که روی سرش افتاده بود رو دوباره پشت گوشش زد.
چشم های آما واقعا زیبا بود. نایل به خودش حق میداد هر وقت که به چشمهاش خیره میشه این احساس عجیب رو داشته باشه.
---
اول زنگ و بعد هم چند تقه به در زد.
در باز شد و لویی ازش استقبال کرد.
لویی:" هی لی! چه خبر داداش؟ بیا تو."
کنار رفت تا به لیام راه بده.
لیام:" نه داداش تو نمیام. هری بهت گفته فردی رو میخوام ببرم؟"
لویی:" فردی رو؟؟!"
لیام:" اهان پس بهت نگفته. اره، میخوام ببرمش برو بیارش."
لویی دست به سینه شد.
لویی:" کجا اونوقت؟ اصلا چرا؟"
لیام:" خونم. میخوایم باهاش وقت بگذرونیم."
ابروی لویی بالا پرید.
لویی:" می خواید؟؟ با کی میخواید؟"
چشمی به سوال تکراری لویی چرخوند.
لیام:" زین، حالا برو بیارش."
لویی پوزخندی زد.
لویی:" ای زین پفیوز! می دونستم اونقدر پافشاری میکنه تا کوتاه بیای."
لیام:" باشه باهوش عالم! برو فردی بیار."
لویی:" نمیخوام! بچه منو میخوای کجا ببری؟؟؟"
لیام پوفی کرد. کمی جلو رفت و به طرف لویی خم شد.
لیام:" میبرمش با هری تنها باشی احمق!"
چهرهی لویی تغییر کرد.
لویی:" اووو!"
یک لحظه مکث کرد.
لویی:" اوووووووو!"
چرخید و همزمان به لیام گفت:" بیا تو ! پوشک بستن که بلدی؟"
لیام پشت سرش وارد شد.
لیام:" برای چی باید بلد باشم؟ توی یکی دو ساعت که خرابکاری نمیکنه."
برای خودش زمزمه کرد:" چه زود قبول کرد عنتر!"
لویی:" هرگز به بچه ها اعتماد نکن پینو. نمیخوام وسط بحث زارتی بیای دم در که پوشک عوض کن."
لیام:" عوضی!"
لویی همزمان با وارد شدن به اتاق فردی گفت:" انقد به من فحش نده سگ! اون عنتر رو هم شنیدم تازه."
---
چند دقیقهی بعد فردی کوچولو با لیام رفت و حالا فقط هری و لویی خونه بودن. لویی با استرس قلنج انگشت هاش رو شکوند.
وارد آشپزخونه شد و شروع کرد به چای درست کردن .
کمی صبر میکرد تا دم بکشه و بعد اگر هری نیومد خودش برای صدا کردنش میرفت.
تازه فنجون ها رو روی میز گذاشته بود که صدای قدمهای هری اومد.
بلافاصله استرس گرفت.
《نکنه میخواد بگه نه و برای همین نمیخواست فردی پیشم باشه؟》
هری به آرومی توی چند قدمی لویی ایستاد. از حالت ایستادن لویی میدونست که خوب حواسش به اونه.
کف خیس از استرس دستهاش رو با شلوارش پاک کرد.
هری:" لویی؟"
لویی به آرومی چرخید تا رو در روش قرار بگیره.
هری توی ذهنش خودش رو غرق در ناسزا کرد.
《 تو که نمیدونی چطور شروع کنی برای چی صداش کردی.》
لویی لب هاش رو زبون زد.
لویی:" هری؟"
پسر چشم سبز یک قدم جلو رفت.
هری:" تو ازم جواب خواستی."
لویی سر به تایید تکون داد.
هری:" گفتی تو مردی هستی که دو سال ازم بزرگتری ولی یه بچه داری و حاضر نیستی ازش بگذری ولی دوستم داری. پرسیدی این مرد رو میخوام یا نه!"
لویی:" درسته."
برخلاف لحن آرومش صدای تپش قلبش گوشش رو کر کرده بود.
هری:" لویی من رو به روم مردی رو میبینم که زیباست، خوش صحبته، دوست داشتنیه، عاشق خانواده است، میشه بهش تکیه کرد، حواسش به کسایی که دوستشون داره هست، چه خواهر و برادرش باشن، چه دوست هاش ، چه پسرش ، و چه طرفدارانش. تو خودت رو مردی میبینی که بخاطر بچهاش دیگه پسر جوانی که بود ، نیست. تغییر کرده و از نظر خودش محدود شده. من مردی رو میبینم که با عشقی که به بچهاش میده زیباتر شده. دوست داشتنیتر شده."
قطرهی اشک از چشمهای آبیای که به اون خیره بود به آرومی روی گونهاش لغزید.
هری:" لویی تاملینسون من دوستت دارم، بیشتر از هر وقتی."
یک قدم دیگه جلوتر رفت و دستش رو روی سینهی لویی گذاشت، درست جایی که قلبی که برای اون میتپید جا گرفته بود.
هری:" من این مرد رو ، دقیقا همین مرد رو میخوام لویی."
دست های لویی دورش حلقه شد و به طرف خودش کشید. صورت هری توی گردن لویی فرو رفت و بوی اشناش رو به مشام کشید.
لویی :" پس بزار همین الان ازت بپرسم هری استایلز."
توی گوشش زمزمه کرد:" دوست پسر من میشی؟"
لبخند روی لب های هری نشست.
هری:" بله لویی تاملینسون، دوست پسرت میشم."
---
روی صندلی نشست و به پسر و دختر رو به روش خیره شد.
نایل در تلاش بود به آما طرز درست ایستادن برای گلف رو یاد بده.
نایل دستش رو روی کمر دختر گذاشت.
نایل:" اینطوری کمرت درد میگیره ، خیلی کمرت رو داخل نده."
آما دوباره کمرش رو تنظیم کرد.
نایل دستش رو روی دست های آما روی چوب گلف گذاشت.
نایل:" اینجوری باید تابش بدی و ضربه بزنی، مثل یه نیم داره دستت رو میبری بالا."
دست آما رو هدایت کرد.
نایل:" حواست باشه موقع تاب دادن جهت حرکتت عوض نشه. حالا ضربه بزنیم. بسته به فاصله توپ تا هدف سرعتت رو تنظیم میکنی."
دوباره دست آما و چوب گلف رو هدایت کرد و ضربه زدن.
توپ به خوبی و بی نقصی وارد حفره شد.
آما چوب رو با حس پیروزی بالا گرفت.
آما:" ارههههه."
پیتر با حرص بهش پرید:" ذوق نکن! نایل توپ رو زد نه تو! بعدشم من قرار بود یاد بگیرم. پاشو بیا اینجا نایل!"
نایل خندهای کرد و یک بار دیگه نکات رو به آما یادآوری کرد.
هوگو سعی کرد چشم نچرخونه. از این همه نزدیکیشون خوشش نمیومد. میدونست داره اشتباه میکنه ، میدونست باید جلوی این احساسات رو بگیره ولی نمیتونست! اون براش خاص بود! از لحظهای که دیدش براش خاص بود، حالا دیگه برای جلوی قلبش رو گرفتن دیر بود.
پوف کلافهای کرد و از جا بلند شد.
نایل دیگه سراغ پیتر رفته بود و آما رو به حال خودش رها کرده بود.
هوگو کمی به آما نگاه کرد ولی بعد راهش رو گرفت و رفت. غافل از رز که به تک تک حرکاتش خیره بود.
---
باسیل دست هاش رو روی میز تکیه گاهش کرد و مستقیم به چشمهای تام نگاه کرد.
باسیل:" متوجه نمیشی توی چه منجلابی خودتو انداختی؟؟"
تام سرش رو پایین انداخت.
برای چندمین بار تکرار کرد:" من فقط با یه افسر واقعی حرف میزنم."
مرد هیکلی صاف ایستاد. طوری که تام کاملا منظورش رو متوجه بشه پوزخند زد.
باسیل:" خیلی خب. اگر دلت میخواد میگم یکی از افسرهایی که به خونت تشنهان بیان تو."
قبل از اینکه از اتاق بازجویی خارج بشه تام با سوالی جلوش رو گرفت.
تام:" چرا باید به خون من تشنه باشن؟ من که کاری نکردم!"
باسیل:" کاری نکردی؟"
به طرفش چرخید.
باسیل:" یه آدم مرده!"
تمام خشمی که از تصور مرگ نایل بیگناه و مدتی که باور داشت مرده رو توی صداش خالی کرد.
باسیل:" یه ادم بیگناه مرده! تو و اون آدام لعنتی توی این کار شریک هستید!"
تام دست و پاش رو گم کرد.
تام:" من شلیک نکردم."
باسیل یک قدم جلو رفت.
باسیل:" میدونی چقدر زندگی اون اواخر براش سخت شده بود؟؟؟ به لطف خبرهایی که تو به اون مردک میدادی حتی یه قدم زدن ساده هم ازش دریغ شده بود! شما یه آدم جوان و موفق رو که ایندهی درخشانی داشت کشتید!"
تام دست هاش رو مشت کرد.
تام:" به من نگفته بود میخواد بکشتش."
باسیل:" تو هم مثل اون یه دروغگویی!"
تام:" قسم میخورم تا روز آخر به من نگفته بود! فقط پول میداد تا اطلاعات بهش بدم. من رو از شرکتی که با شارلوت توش کار میکردیم پیدا کرده بود و پول داد تا با شارلوت باشم، پول داد تا لوکیشن و اطلاعات هر حرکتی از نایل رو بهش بدم. من هم پول لازم بودم هم شارلوت یه خوشگل احمق بود! پولی که از اون گروه میگرفت رو برای همین روز ها ذخیره کرده بود خب من هم فکر نمیکردم راه به جایی ببره!"
باسیل یک قدم دیگه جلو رفت، دست هاش رو پشتش بهم گره زد و با ابرویی بالا انداخته به چشمهای تام خیره شد.
باسیل:" گروه؟ چه گروهی؟"
رنگ تام بیش از پیش پرید.
لعنت!
آدام همیشه میگفت دهنش چفت و بست نداره ها!
سریع سرجاش نشست و لب هاش رو بهم دوخت.
باسیل:" با تو ام! گفتم کدوم گروه؟"
با وجود تمام پافشاری های باسیل به سکوتش ادامه داد.
باسیل خسته دستش رو روی میز کوبید.
باسیل:" جفتتون توی زندان میپوسید! اون رو هم پیدا میکنیم، اما خودتو آماده کن که اگر پیدا نشه همه اینا رو خودت باید گردن بگیری! حیف تمام تلاشهای من برای کم کردن مدت زندان تو!"
با سرعت از اتاق بیرون زد.
تام با وحشت به در خیره موند.
اگر آدام پیدا نمیشد، اون مقصر اصلی قرار میگرفت؟؟؟؟
---
نایل:" وای دلم میخواد همین الان به مولی زنگ بزنم!"
گرگ قهوهاش رو روی میز گذاشت و به تصویر برادرش روی صفحه گوشی نگاه همدلانهای انداخت.
گرگ:" پاول میگه به خاطر خودش نباید بدونه."
نایل:" اوهوم ولی میخوام باهاش حرف بزنم تا مولی هم خبردار بشه. فکر میکنی خیلی اذیت شده؟"
برادر بزرگترش لب هاش رو روی هم فشرد تا از ناراحتی مولی حرفی نزنه. اون دو مثل دو برادر بودن و میدونست اگر بگه مولی چقدر قلبش شکسته شده نایل تاب نمیاره و با اجازه یا بی اجازه به دوست چندین و چند ساله اش زنگ میزنه، اتفاقی که نباید میفتاد.
نایل:" راستی تئو چطوره؟"
گرگ:" آه تئو تئو!"
لبخند روی لب هردوشون نشست.
گرگ:" بهش گفتم عمو رفته سفر، مادرش ، دوست ها و معلم هاش فکر میکنن برای اینکه غصه نخوره اینو بهش گفتم."
با خنده به نایل خندون نگاه کرد.
نایل:" کاش باهاش حرف میزدم ولی میترسم به کسی حرفی بزنه."
گرگ:" شک نکن انقدر هیجان زده میشه که به همسایه های خونه مادربزرگش هم خبر میده."
نایل خندهی بلندی کرد.
نایل:" خب دربارهی مسئله کمپانی، نمیخوام ایست کنه و کارها خراب بشه. میخوام یه گوشهای از کار رو بگیری."
چشمهای آبی گرگ درشت شد.
گرگ:" ولی من که از گلف سر درنمیارم! اصلا دوست ندارم! هیچ سابقه ای هم ندارم!"
نایل آرومش کرد.
نایل:" میدونم گرگ ، میدونم. ولی من برای این کمپانی خیلی زحمت کشیدم. اگر شانس برگشتن داشته باشم _"
گرگ وسط حرفش پرید:" تو غلط میکنی شانس برگشتن نداشته باشی!"
آهی کشید
نایل:" تو الان تنها کسی هستی که میتونه کمکم کنه. لطفا!"
چشمهای آبی زلالش رو به چشمهای گرگ دوخت.
برادر بزرگترش پلک هاش رو روی هم گذاشت و نفسش رو بیرون داد.
گرگ:" به شرط اینکه تو همه تصمیم ها رو بگیری و بگی، من فقط مدارک رو میارم و مسائل رو باهات مطرح میکنم."
چند دقیقه بعد با خیالی راحت تر از پیش از برادرش خداحافظی کرد.
مشغول گشت توی اینترنت بود که چشمش به چیزی خیره موند.
---
کتاب قانون رو روی سر خودش کوبید.
زین:" بدون مدرک نمیشهههه ! بدون مدرک نمیشه!"
لیام با اهی کنارش نشست و تیکهای سیب به طرفش گرفت.
لیام:" من که بهت گفتم."
زین سیب رو گرفت و توی دهنش انداخت.
زین:" ها باهت هاهد داهنه باهی"
پسر رو به روش سری چپ و راست تکون داد.
لیام :" حتی یک کلمه هم متوجه نشدم، بی زحمت قورتش بده."
زین به سختی سیب رو قورت داد و تکرار کرد:" میگم باید شاهد داشته باشیم."
لیام:" از کجا؟ کی با این ها درمیوفته اخه؟"
شونه بالا انداخت.
زین:" بالاخره یه نفر پیدا میشه، فقط ما نیستیم که!"
گوشیش رو درآورد و حرف رو عوض کرد.
زین:" راستی لی. پاول یه عکس فرستاده پرسیده دیدیمش یا نه؟ و اینکه گفته مراقب باشیم هرجا دیدیم بهش بگیم."
چشماش رو رو به عکس ریز کرد.
لیام:" فکر میکنی کیه؟ چه ارتباطی به ماجرا داره؟"
زین سرش رو به سر لیام چسبوند و عکس رو جلوی صورت جفتشون گرفت.
زین:" نمیدونم، یعنی تو فکر میکنی این یارو همونه؟ همونی که _ "
طعم تلخ یادآوری جلوی ادامه کلماتش رو گرفت.
لیام خیره به عکس، دستش رو دور گردن زین انداخت.
لیام:" مطمئن نیستم، فقط میدونم اونا یه چیزایی فهمیدن. حداقل یک قدم نزدیک تر شدن."
---
هری :" اوکی منتظریم."
تماسش با پاول رو پایان داد و به طرف آشپزخونه چرخید.
هری:" لوعه! پاول داره میاد اینجا! گفت یه مسئله ای هست که باید بهمون بگه."
لویی با بشقاب خالی شدهی میوه های پوره شدهای که چند دقیقه پیش فردی تمومشون کرده بود، از آشپزخونه بیرون اومد.
لبخند روی لب هری نشست، ورژن پدر لویی رو خیلی دوست داشت!
لویی:" چیکار داره؟ نگفت؟"
شونه بالا انداخت.
هری:" فقط گفت توی پارکینگه و مهمون هم داره میاره."
اخم ریزی روی صورت لویی نشست.
صدای زنگ در جفتشون رو از اون حالت خارج کرد.
هری با ابرو به بشقاب دستش اشاره کرد.
هری:" میخوای همینجوری نگهش داری؟ پاول اومد ها."
لویی به خودش اومد.
لویی:" اوه! اره راست میگی! در رو براشون باز میکنی بیب؟ من این رو بزارم آشپزخونه."
هری:" اوکی."
گفت و با لبخند به طرف در رفت.
لویی:" ممنون هزا."
اول از چشمی چک کرد، خود پاول بود.
در رو باز کرد
هری:" هیییی پاول! خوش اومدیییی!"
چهرهی پر انرژیش با دیدن دختر کنار پاول خشک شد.
هری:" ال_النور؟؟؟!"
النور سرش رو بالا آورد و با چشمهایی خالی از حس به هری زل زد.
النور:" سلام هری. کاش بیشتر برای مرگم آرزو میکردی."
YOU ARE READING
Grá
FanfictionCompleted . Grà در ایرلندی یعنی عشق! پدربزرگ همیشه مادربزرگ رو mo grá صدا میزد ؛ یعنی عشق من! این کلمه برای کی مهمه؟ برای کی میتونه به اندازه اون مهم باشه؟ --- سال ۲۰۱۰ پنج تا پسر از زندگی عادیشون خداحافظی کردن. حالا شش سال گذشته و زندگی قراره...