10

18 2 8
                                    

Name of chapter: between love and hate(میان عشق و نفرت)
دسته گل توی دست هاش میلرزید . شاید نباید میخریدش.
اه خفه شو لو!》
توی ذهنش سر خودش فریاد کشید.
هوف کلافه ای کرد. به محض اینکه گل ها رو دیده بود به یاد هری افتاده بود. نمی دونست چرا ولی فقط می دونست اون گل ها باید مال هری باشن!
داخل شد و آروم در رو پشت سرش بست. با استرس جلو رفت و دور تا دور هال رو نگاه کرد. با دیدن هری روی کاناپه نفسش حبس شد.
آروم چشم های سبز و خواب آلودش رو تکون داد و به لویی خیره شد.
هری:" سلام لوعه."
قلبش از شیرینی پسر خواب آلود فشرده شد. مشخصا تازه بیدار شده بود و ناخودآگاه با اون اسم صداش کرده بود، ولی این از شیرینش کم نمی کرد.
خواب آلودی و گیج بودن هری بهش جرات داد.
آروم جواب داد:" سلام هز."
خمیازه ای کشید. 
هری:" کجا بودی؟"
چشم هاش رو مالید و لویی حس کرد یه ظرف بزرگ عسل توی قلبش خالی کردن.
لویی:" بیرون بودم عزیزم."
یاد زمانی افتاد که هنوز با هم بودن.
جلو رفت و دسته گل رو به طرف هری گرفت.
لویی:" مال توعه."
نگاهی به گل و نگاهی به لویی کرد. لبخند روی لبش نشست.
هری:" مال منه لو؟؟!"
با تعجب و هوشیارتر از قبل پرسید.
لویی:" امممم اره."
سریع گل ها رو ازش گرفت. بینیش رو توشون فرو کرد و دم عمیقی گرفت، بوی گل های تازه!
هری:" خیلی خوشگلن. مرسی لو، خیلی خوشحالم کردی."
لویی آروم لبخند زد.
لویی:" خوشحالم که خوشت اومده."
به چشم‌های خوشحال هری که به گل ها خیره بودن نگاه کرد. حسش درست بود، این گل ها باید مال هری میبودن.
بی حرف و با لبخند به طرف اتاقش به راه افتاد.
هری:" لویی!"
با صدای هری ایستاد ولی نچرخید.
هری:" میدونی، نمیخوام این حرف ها رو به روم بیاری، تاثیر گل ها هم نیست تاثیر قلبمه. ولی من هنوزم دوستت دارم لو."
تپش قلب لویی در ثانیه دو برابر شد.
هری:" همیشه داشتم. همه ی اون حرفا و دعواها و اون بهم زدن احمقانه فقط تاثیر فشار ها بود. نمی دونم چرا ولی عین احمقا فکر می‌کردم تو دوباره پا پیش میزاری و آرومم میکنی ، اصلا متوجه نبودم چقدر خسته‌ات کردم!"
بغض گلوی لویی رو گرفت.
هری:" نمیتونم این حرفا رو توی روت بزنم ،ولی لویی_"
مکث کرد و لب هاش رو زبون زد.
هری:" روزی نیست که خودم رو برای از دست دادنت لعنت نکنم. وقتی خبر اومد بچه دار شدی برات خوشحال شدم ، تو بهترین پدر میشی؛ ولی فقط و فقط با تصور اینکه شاید با بریانا نامزد کنی دلم میخواست خودم رو بکشم! همون لحظه فهمیدم دیگه از من گذشتی. الانم می دونم دیگه مال من نیستی و نمی‌خوای باشی؛ ولی حتی اگه دیگه‌ من رو فقط به عنوان دوست میبینی میخوام بدونی من هنوزم خیلی دوستت دارم لویی."
دسته‌ گل رو بیشتر بغل کرد.
هری:" هنوزم جور دیگه ای دوستت دارم و می دونم عشق به تو قراره مثل یه درخت قدیمی با ریشه های قوی توی قلبم بمونه و  حتی قلبم رو به درد بیاره ولی ازش ناراضی نیستم."
لب های لویی همچنان بهم دوخته شده بودن و روی پله خشکش زده بود.
هری:" فقط خوشحال باش لویی. تا جایی که میتونی خوشحال باش."
صورتش رو دوباره توی دسته گل فرو برد و چند قطره ی اشک رو مهمون اون ها کرد.
لویی به سختی از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد. در رو پشت سرش بست و با شوک  و لرزون روی تخت نشست.
هری دوستش داشت!
توی هال ، هری با نفس سختی از جا بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت. باید گل ها رو توی گلدون می‌گذاشت، اینا احتمالا آخرین گل هایی بودن که از لویی می‌گرفت.
گلدون رو پر آب کرد و دسته گل رو آروم توش گذاشت.
صدای بلند دویدن رو که شنید با هول چرخید و به لویی نگاه کرد.
هری:" چه اتفاقی_"
لویی با دو قدم خودش رو به هری رسوند، صورتش رو توی دو دستش گرفت و لب هاش رو به لب های هری چسبوند. کلمات  هری تبدیل به صدای نامفهومی و توی گرمای لب های لویی ذوب شدند.
قبل از اینکه لویی عقب بکشه به خودش اومد و دست هاش رو روی گونه‌های لویی گذاشت و بیشتر به طرف خودش کشید.
با سماجت و تا کم آوردن نفس به بوسیدنش ادامه داد.
بالاخره از هم جدا شدند و به هم زل زدن. هرکدوم توی چشم‌های دیگری به دنبال چیزی بود.
لویی زودتر شروع کرد.
لویی:" وقتی فردی به دنیا اومد می‌دونستم که من مسئول این بچه ام. بچه ای که مادرش رو نمی‌خواستم. فردی پسرمه و من هرچقدر که بتونم تمام زندگیم رو وقف اون می‌کنم. من نمی‌تونستم ازت بخوام پا توی این زندگی بزاری‌، پا توی رابطه با مردی بزاری که یه بچه داره. همیشه با خودم گفتم خودخواه نباش لویی هری یه مرد مجرد و جذابه کلی گزینه‌ی بهتر از تو داره. ذهنش رو مشغول نکن. ولی حالا خودخواهانه میخوام ذهنت رو مشغول کنم هری. من دوستت دارم. "
سرش رو تکون داد.
لویی:" من خیلی خیلی دوستت دارم. نمیتونم با کلمات توصیفش کنم ولی هری تو قلب منی. وقتی نیستی  قلب من همیشه درد میکنه."
دست هاش رو از صورت هری جدا کرد و عقب رفت. صاف ایستاد و دست هاش رو باز کرد.
لویی:" این منم هری. لویی تاملینسون، مردی که دو سال ازت بزرگتره و یه بچه داره که بخش بزرگی از زندگیشه و حاضر نیست ازش بگذره ولی می خوادت، خیلی می‌خوادت و دوستت داره."
دست هاش رو پایین انداخت.
لویی:" حالا خودت فکر کن هرچقدر خواستی زمان داری، این مرد رو می‌خوای یا نه؟"
قبل از اینکه هری فرصت کنه کلمه ای بگه صدای زنگ و چند ضربه به در متوقفش کرد.
آروم زیر لب زمزمه کرد:" این دیگه کیه؟"
هردو با عجله از آشپزخونه خارج شدن و در رو باز کردن. لیام با چهره ای نگران و گوشی دستش پشت در ایستاده.
لویی:" لیام چه خبر_"
لیام:" توییترت رو چک کردی؟"
گیج اخم کرد و سوالی به هری نگاه کرد که سرش رو به نشونه نه براش تکون داد.
هردو دوباره به طرف لیام چرخیدند‌.
هری" چه خبره مگه لی؟"
لیام  کنارشون زد و داخل شد. وسط خونه وایساد و ویس رو براشون پلی کرد.
{من اینهمه پول رو نمیدم. اگه میخوای بکشیش راحت باش .فکر کردی عقلم رو از دست دادم؟}
چشماشون گرد شد.
لویی:" صدای سایمونه! صدای خود حرومزادشه!"
لیام:" کپشن رو ببین."
با صدای بلند کپشن رو خوند.
لیام:" { اینجا رو نگاه کنید! سایمون پول رو به جون یک انسان ترجیح داد! اون می‌تونست جلوی مرگ نایل رو بگیره ولی اینکار رو نکرد!}. "
سرش رو بالا آورد و نگاهشون کرد.
لیام:" توی مدیا غوغاست! همه بهم ریختن! هیچ خبری از سایمون نیست! پاول رفته پیشش!"
لویی گوشی رو از لیام گرفت و با دقت بیشتری توییت رو بارها خوند.
لیام:"ولی این مسئله ی اصلی نیست."
هردو بهش نگاه کردن.
هری:" پس چیه؟"
لیام:" زین نیست!"
لویی اخمی کرد:" منظورت چیه؟"
لیام به گوشیش توی دست لویی اشاره کرد.
لیام:" همه چیز بهم ریخته است. همه ی توجه ها روی این داستانه. یعنی_"
هری ادامه داد:" یعنی حواس همه پرت میشه و ما آسیب پذیرتر میشیم."
لیام سر تکون داد.
لیام:" حالا هم زین هیچ جا نیست. هیچ خبری ازش نیست!"
لویی موشکافانه نگاهش کرد.
لویی:" نگرانشی؟"
لیام با ابروی بالا رفته نگاهش کرد.
صداش رو بالا برد:' خری؟؟؟ بهت میگم خبری ازش نیست این حرومی ممکنه هر لحظه به یکیمون آسیب بزنه بعد تو میخوای بدونی من نگرانشم یا نه! زین نیست لویی، میفهمی؟!"
لویی سر تکون داد. هری دستش رو روی سینه ی لیام گذاشت ته کمی آرومش کنه.
هری:" مطمئنی خونه اش نیست؟"
لیام:" آره دویست بار در زدم. اومدم ببینم شما خبر دارید  یا نه؛ که ندارید!"
هری:" خب بهش زنگ بزن."
لیام:" من شمارش رو ندارم. از آخرین باری که عوض کرده دیگه شمارش رو ندارم. ولی لویی داره."
به طرف لویی چرخید.
لیام:" بجنب لویی."
لویی هول شده سر تکون داد. کمی دور خودش چرخید تا گوشیش رو پیدا کنه . سریع بین شماره‌ها چرخید.
زیر لب برای خودش زمزمه میکرد‌:" همون روز شمارش رو داد! چی سیوش کردم؟ خدایا چی سیوش کردم؟"
از جا پرید و دو نفر دیگه رو هم از جا پروند!
لویی:" پیداش کردم! گربه زَدی سیوش کردم!"
هری:" چرا هیچ کس رو با اسم درستش سیو نمیکنی لو؟!"
لیام:" زنگ بزن بهش، بجنب!"
لویی روی شماره کلیک کرد و سه نفری با استرس منتظر موندن.  جواب نداد!
لویی دوباره گرفت، سه باره و چهار باره. بعد از بار چهارم تسلیم شد.
لویی:" جواب نمیده!"
همه نفس کلافه ای کشیدن.
هری نشست و شروع کرد به مضطربانه تکون دادن پاش.
هری:" کجا میتونه رفته باشه؟ "
لویی به کانتور آشپزخونه تکیه داد و با دستش روی کانتور ضرب گرفت.
لویی:" به گروه محافظ ها خبر دادی؟"
لیام چپ و راست سالن رو متر می‌کرد.
لیام:" بجز سه نفر همه رفتن."
هری:" یعنی چی؟!"
ایستاد و به طرف اون دو چرخید.
لیام:" ساعت چهار صبح این اخبار پخش شده، به کل گروه محافظتی خبر دادن توی دفتر باشن. از بیشتر از پونزده محافظ همیشگی ساختمون الان فقط سه نفر توی ساختمونن؛ باسیل، جف، و یکیشون که نمی‌شناسم. این سه نفر هم حق ندارن ساختمون رو ترک کنن."
هری به کاناپه تکیه کامل داد.
هری:" فقط سه نفر؟"
لویی به سنگ کانتور خیره شد.
لویی:" این یعنی بهترین موقعیت برای الکس تا کلک یکیمون رو بِکنه! "
لیام سر تکون داد:" و توی این اوضاع زین گم و گور شده!"
لویی:" کجا ممکنه رفته باشه؟"
هری:" شاید فقط رفته دور بزنه؟"
ناگهانی سرجاش صاف نشست.
هری:" به نظرتون خبرها رو فهمیده؟؟"
لیام شونه بالا انداخت:" احتمالا اره، ولی این چه_"
چشم‌هاش درشت شد! به طرف اون سه چرخید.
لویی:" می‌خوای بگی_"
هری:" اگه رفته باشه سراغ سایمون چی؟!"
لیام تند تند سر تکون داد.
لیام:" نه بابا! انقدر هم کله خر نیست!"
به لویی نگاه کرد.
لیام:" هست؟"
لویی:" دوست پسر تو بوده! خودت می‌دونی هست!"
اه از نهاد لیام بلند شد.
لیام:" وای ! وای! هست ! کله خر تر از اینا هم هست!"
صورتش رو توی دست‌هاش گرفت و خودش رو روی کاناپه انداخت.
لیام:" توی این وضعیت سایمون از همیشه عصبی‌تره! بلایی سرش نیاره؟!"
لویی گردنش رو مالید. لعنت به این گردن درد عصبی!
لویی:" امیدوارم هرکاری میکنه دعوای فیزیکی نکنه."
چشم های لیام گرد شد.
لیام:" وای نه! اگه دوباره بخواد به سایمون مشت بزنه چی؟!!!"
هری به لویی چشم غره رفت.
هری:" میشه لطفا حالش رو بدتر نکنی؟"
لویی:" خودش بالاخره اینا رو یادش میاد. حالا من بگم یه جا یادش میاد یه جا هم آروم میشه."
هری:" یه جا هم سکته میکنه!"
لویی:" از لحاظ منطقی این اتفاق نمیفته."
صدای زنگ در  هم متوقفشون نکرد.
هری:" ولی از لحاظ پزشکی میفته."
لویی:" از کی تا حالا پزشک شدی؟ یه نگاه بندازی هیچ کدوممون دبیرستان رو هم تموم نکردیم."
لیام:"یه لحظه بچه ها! در میزنن!"
هردو نادیده‌اش گرفتن.
هری:" پس جنابعالی از کجا می‌دونی اتفاق نمیفته؟"
لویی:" بهش میگن مطالعه!"
لیام:" با شمام!!"
هری:" پس درست مطالعه کن، چون درواقع ممکنه!"
دوباره صدای زنگ در.
لیام:" یه لحظه ساکت میشید؟میگم در میزنن احمقا!"
لویی:" تو از کجا می‌دونی اونوقت؟"
با صدای چندباره‌ی زنگ در لیام خونسردیش رو از دست داد‌.
فریاد زد:" میگم خفه شید در میزنن‌."
در جا خونه توی سکوت فرو رفت و هری و لویی به لیام خیره شدن.
پوف کلافه ای کرد و از جا بلند شد. در رو باز کرد.
لیام:" بل_"
چشم هاش گرد شد.
لیام:" زین؟"
زین سرش رو بالا آورد.
زین:" لیام! سلام. باسیل گفت بیرون بودم نگران شُ_"
لویی:" توی این موقعیت وقت بیرون رفتنه احمق؟؟"
لیام از در فاصله گرفت و وارد خونه شد. سرش از حجم فشاری که ناگهانی اومده بود و حالا با دیدن زین ناگهانی رفت درد می‌کرد.
هری:" می‌دونی چه فکرایی به سرمون زد؟؟؟ اصلا متوجه موقعیت هستی زین؟"
لیام روی اولین صندلی نشست و سرش رو توی دست هاش گرفت.
اون سه حالا وارد خونه شده بودن و نزدیک لیام نشسته بودن.
زین:" آره هستم. موقعیت اینه که سایمون دستی دستی نایل رو به کشتن داد! "
لویی:" پس واقعا رفته بودی پیش اون!"
زین :" معلومه که رفته بودم! رفتم ببینم الکس چقدر پول می‌خواست؟؟ چرا به ما نگفت؟! ما می‌دادیم! خود نایل می‌داد!"
دست روی سینه‌اش گذاشت.
زین:" خود من هرطور شده جورش می‌کردم. می‌دونی چی به من میگه؟؟ میگه من فکر نمی‌کردم اینکار رو بکنه! ریسک کرده! روی  نایل ریسک کرده! نتیجه هم شده این!"
به جمع چهارتاییشون اشاره کرد.
جوابی نداشتن. لویی ناگهانی به طرف لیام چرخید.
لویی:" خوبی لی؟"
توجه همه به طرف لیام رفت. لیام همچنان روی کاناپه تک نفره نشسته بود، پیشونیش رو توی دو دستش گرفته بود و به زمین خیره بود.
با صدای لویی سرش رو بالا برد. چشم‌هاش پر از رگه های خون بودن و خستگی از چهره‌اش می بارید.
با صدای گرفته گفت:" خوبم."
هری از جا بلند شد.
هری:" پاشو توی اتاق من استراحت کن."
خنده ای کرد.
لیام:" خونم همین پایینه. "
هری:" هیچ کس نمیره خونه‌اش تا وقتی تیم محافظتی دوباره برگردن."
بازوی لیام رو توی دستش گرفت و به طرف خودش کشیدش.
هری:" پاشو لیام. استراحت لازمی."
لیام به آرومی اطاعت کرد و از جا بلند شد. پشت سر هری راه افتاد و در عرض یک دقیقه با یکی از شلوارک های هری و بالا تنه‌ی لخت زیر پتو بود.
هری آروم و بی صدا در رو پشت سرش بست و قبل از ملحق شدن به بقیه وارد آشپزخونه شد، جایی که صدای لویی و زین واضح می‌اومد.
زین و لویی با صدای خفه مشغول بحث بودن.
زین:" من فقط یه فرصت میخوام. "
لویی:" یه وقت دیگه."
زین:" نمی‌تونم! دیگه تحمل ندارم لویی! "
لویی جوابی نداد.
زین:" تک به تک سلول های بدنم التماسم میکنن برم به طرفش، بغلش کنم، آرومش کنم. لویی دیگه نمی‌تونم."
لویی کلافه گفت:" زین خودت خواستی! خودت ارتباطت رو قطع کردی. تو بهش قول داده بودی به محض گرفتن سیم کارت جدید بهش پیام میدی! کی شماره جدید گرفتی؟ هان؟"
زین آروم تر، با صدایی که حتی هری هم نشنید،جواب داد:" یک روز بعد از رفتنم."
لویی عصبی خندید.
لویی:" و اون هنوزم شماره‌ات رو نداره!"
زین:" برای خودش بهتر بود."
لویی عصبی بهش پرید:" تو کی هستی که براش تصمیم میگیری‌ چی براش خوبه چی بده؟! هان؟! جنابعالی کی باشی؟!"
زین:" خود تو هم برای هری تصمیم گرفتی!"
لویی:" آره چون یه بچه دارم!  من فرق دارم! ولی من هم به محض اینکه اشتباهم رو فهمیدم با هری حرف زدم‌."
زین کنجکاوانه پرسید:" زدی؟"
لویی:" آره. حالا این موضوع ما نیست؛ موضوع لیامه. باید صبر کنی."
زین با لجبازی گفت:" نمی کنم!"
و از جا بلند شد. پشت سرش لویی راه افتاد.
لویی:" چه غلطی داری می کنی؟!"
هری دیگه صبر رو مناسب ندید. فنجون چایش رو رها کرد و سریع از آشپزخونه بیرون زد تا جلوی زین رو بگیره.
زین مستقیم به طرف اتاق ها میرفت که هری جلوش پرید.
هری:" کجا؟"
زین تخت سینه‌ی هری ایستاد.
زین:" برو کنار قبل از اینکه با این سروصدا ها بیدار بشه، وگرنه یکی یه لگد از من میخورید، لگد بد جایی هم می‌خورید."
لویی:" اخه گوزو_"
هری:" لویی صبر کن."
به طرف زین چرخید.
هری:" زین ما میزاریم بری."
لویی:" چی؟!"
هری با نرمی رو به لویی کرد:" وانمود نکن خودتم نمی‌خوای بینشون درست بشه، باهم صحبت میکنیم عزیزم."
دوباره رو به زین کرد.
هری:" ولی زین. اگر خراب کردی بیای به پام بیفتی هم بینتون رو درست نمیکنم. "
زین بی حواس سر تکون داد و کنارش زد. آروم در اتاق هری رو باز کرد و به داخل سرک کشید.
لیام با آرامش تمام خواب بود. آروم قدم جلو گذاشت و در رو پشت سرش بست. از همونجا به لیام زل زد و مشغول تماشا شد.
بعد از چند دقیقه جلوی میل شدیدش کم آورد. جلو رفت و آروم، محتاطانه و بی سر و صدا کنار لیام روی تخت خزید.
بوی آشنای تنش رو نفس کشید و چشم روی هم گذاشت.
---
رز:" خیلی خب، بخیه هات آماده ان."
بدون هیچ هشداری بخیه رو کشید.
نایل:" سسسسسس، آهههه رز."
چشم های هوگو درشت شد. وات دا_!
این چه مدل آه بود؟؟؟!
《مگه تو تختی لعنتی!》
به اطراف نگاه کرد. هیچ کسی عکس العمل یا لبخند منظور داری نداشت! شاید هم فقط اون انقدر منحرف بود. دوباره به نایل خیره شد که با اخم در هم سر رز برای هشدار ندادنش غر میزد.
البته آما از چشم هوگو دور موند.
دختر پشت سر هوگو ایستاده بود و سعی می کرد گونه های سرخش رو جمع و جور کنه.
خجالت بکش دوشیزه آمادورا! اومدی بخیه کشیدن یاد بگیری مثلا!
پیتر، دوست و همکار هوگو، سریع جلو رفت تا نایل رو برای بلند شدن کمک کنه.
نایل لبخندی به پسر مو قرمز و مهربون زد.
نایل:" متشکرم پیتر. هرچند دیگه این زحمت ها به گردنتون نیست. "
پیتر لبخند دندون نمایی زد.
پیتر:" زحمتی نبوده نایل. من قبلا بخیه شکم کشیدم، بهت پیشنهاد میکنم دستم رو بگیری و خم شی‌."
گیج نگاهش کرد.
نایل:" دلایل پزشکی داره؟"
پیتر بی خیال خنده ی بلندی کرد.
پیتر:" نه بابا دلیل پزشکیش کجا بود! فقط میخوام قیافه ات رو وقتی اون حس رو تجربه میکنی ببینم."
نایل :" چه حسی؟"
پیتر اشاره کرد صاف بایسته. دو دست نایل رو توی دست هاش گرفت.
پیتر:" حالا آروم خم شو‌."
انجامش داد.
نایل:" وووووه!"
خندید. نیش پیتر بازتر شد.
نایل:" یه جوریه."
هوگو کمرش رو گرفت.
هوگو:" حالا صاف شو."
آروم کمرش رو راست کرد.
پیتر:" چطور بود؟"
خندید.
نایل:" باحال بود و عجیب!"
پیتر:" وایییی اره. دوست دارم دوباره تجربه اش کنم ولی دوست ندارم دوباره چاقو بخورم."
دو نفری زیر خنده زدن.
هوگو با تاسف سر تکون داد. پیتر یه جفت برای خودش پیدا کرده بود.
به طرف کتش رفت و گوشی موبایل نایل رو بیرون کشید.
پاول توصیه کرده بود حرفی از گوشی داشتن نایل به سایمون نزنن ، هوگو هم موافقت کرده بود. هیچ کس به اون مردک اعتماد نداشت.
هوگو:" دوستان شما برید سر شام؛ من و نایل باهم کار داریم."
همه سر تکون دادن و مطیعانه بیرون رفتن.
نایل منتظر روی تختش نشست.
هوگو با دقت بیشتری دور تا دور اتاق رو از چشم گذروند.
هوگو:" باید یه اتاق بزرگتر برات تدارک ببینم."
نایل:" نیازی نیست. من اینجا راحتم."
ابرویی براش بالا انداخت.
نایل منظور نگاهش رو گرفت .
نایل:" من از اول این زندگی رو نداشتم. بچه که بودم یه اتاق توی همین اندازه رو با برادر بزرگترم شریک بودیم.‌ مشکلی با این اتاق ندارم."
هوگو احساس شرم کرد. قضاوت زود هنگام! چیزی که خودش همیشه ازش متنفر بود.
گلوش رو صاف کرد، جلو رفت و دستش رو با گوشی توی مشتش به طرف نایل دراز کرد.
نایل اول به گوشی و بعد به هوگو نگاه کرد. دست دراز کرد و گوشی رو گرفت.
مردد پرسید:" کسی می‌خواد باهام صحبت کنه؟"
هوگو توضیح داد:" نه، این گوشی موبایلت برای مدتیه که این شرایط برقراره. با این گوشی به سوشال مدیا و اخبار دسترسی کامل داری. هویت های استفاده شده برای یه فرد قابل اعتماده پس خیالت راحت ابدا چکت نمی‌کنه حریم خصوصیت در امانه. بیشتر برای اینه که اخبار رو چک کنی و با من در ارتباط باشی."
نایل به گوشی توی دستاش خیره شد.
نایل:" یعنی الان به اینترنت دسترسی کامل دارم؟"
هوگو:" آره."
به هوگو نگاه کرد.
نایل:" بجز من کی به این حساب ها دسترسی داره؟"
هوگو سرش رو چپ و راست تکون داد.
هوگو:" هیچ کسی، اگر هم مطمئن نیستی خیلی راحت میتونی رمزها رو عوض کنی."
دوباره به گوشی خیره شد و سر تکون داد.
نایل:" من بعدا شام می‌خورم."
لبخند کوچیکی زد.
هوگو:" درکت می‌کنم. "
دستی به شونه‌اش زد.
هوگو:" تنهات میزارم، راحت باش. اگر نیازی به من داشتی، حالا به هر دلیلی، من توی اتاق رو به رو هستم."
بی حرف سری به تشکر تکون داد. هوگو از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.
لرزون گوشی رو روشن کرد. به برنامه های روی صفحه زل زد‌.
《کدوم رو باز کنم؟》
توییتر؟ اینستاگرام؟ فیسبوک؟ شاید گوگل و سایت های خبری؟
بعد از کمی مکث تصمیمش رو گرفت. با انگشت اشاره آیکون آبی رنگ توییتر رو لمس کرد و وارد برنامه شد.
دم عمیقی گرفت. دلیل اینهمه استرسش رو نمی‌دونست. اول از همه می‌خواست چند تا حساب رو چک کنه و بعد هشتگ ها.
اول خودم!》
سریع به اکانتش سر زد.
نایل هوران
به آخرین توییت خیره شد. توییتی که مال خودش نبود!
{ مالک این اکانت میان ما نیست. از آرزوی آرامشتان برای ما متشکریم. باشد که در آرامش به خواب رود.
#RIPNiall       }
کلی لایک و ریتوییت خورده بود.
آهی کشید. احتمالا یکی از ادمین های مودست توییت رو منتشر کرده بود.
هیچ ریتوییتی رو چک نکرد. شاید باید اکانت یکی از دوستاش رو چک می‌کرد. شاید یکی از پسرها.
زین!
ناخودآگاه برگشت به اون شب؛ شب تیراندازی! صدای همهمه ها! خودش که روی زمین دراز کشیده بود! صدای زین، یا شخصی شبیه به زین رو یادش میومد!
سرش رو با شدت تکون داد.
هر شبی که چشم‌هاش رو می‌بست همین بساط بود! خواب اون شب رو میدید، هربار به یک شکل.
گاهی انگار خودش رو از بیرون میدید! نایل هورانی که روی زمین دراز کشیده، به آسمون خیره است ، دور تا دورش پر از آدمه و خونش زمین رو کثیف کرده!
گاهی هم توی بدن خودش بود؛ همون حس دردی که هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد، صدای همهمه هایی که انگار از پشت یک دیوار میومد! دیواری که حتی توی اون حالش می‌دونست وجود نداره. ناتوانیش توی نفس کشیدن، و دقیقا لحظه ای که احساس می‌کرد تمام نفس های باقی مونده توی تنش بیرون کشیده شدن از خواب می‌پرید.
گاهی فریاد می‌زد! این چنین مواقعی معمولا هوگو با صداش به اتاقش میومد، و  فردا صبح وانمود می‌کرد هیچ اتفاقی نیفتاده!
از توییتر بیرون اومد و وارد اینستاگرام شد. درست مثل رباتی از پیش تعیین شده، مستقیم هشتگ اسمش رو سرچ کرد.
پست ها رو بدون دقت از نظر گذروند و پایین و پایین تر رفت. یادبودها، اظهار ناراحتی ها و تسلیت ها، افراد معروف، طرفدارها، کشور های مختلف ، افراد با زبان های مختلف!
آنقدر پایین رفت و رفت که به پست‌های قدیمی تر رسید. چشمش به یه پست خیره شد. نفسش گرفت. اون صحنه رو می‌شناخت! صحنه ی کابوس‌هاش!
پست رو باز کرد. به خودش خیره شد، درست مثل کابوس هاش، وسط جمعیت روی زمین بود! بادیگاردها فریاد می‌زدن! جف و باسیل بالای سرش بودن، همه جا خون بود! لباس هاش قرمزِ خون بودن، شلوارهای بادیگارد هایی که کنارش زانو زده بودن خیس خون بود. خون اون!
خودش رو میدید! خودش که به سختی نفس می‌کشید. درد رو از چهره‌ی خودش میخوند.
فیلم بردار فریاد میزد اما نایل چیزی نمیشنید، نه تا وقتی که اسم زین از دهن فیلمبردار بیرون اومد، نه تا وقتی که صدای فریاد زین رو شنید.
چشم‌هاش روی صحنه چرخید و زین رو پیدا کرد.
دستش رو روی صفحه گذاشت و فیلم رو نگه داشت. به صورت زین خیره شد. صورت وحشت زده اش.. چشم‌هاش که به اون خیره بود.. به اونی که با خون پوشیده شده بود.. مستقیم به نایل خیره بود و دست‌هاش سعی در کنار زدن بادیگاردهایی داشت که عقب نگهش میداشتن.
انگشتش رو از صفحه برداشت و فیلم دوباره به جریان افتاد، صدای فریاد زین دوباره به گوشش رسید.
زین:"اون دوستمه، برید کنار لعنتیا!"
فیلم تموم شد و دوباره شروع شد، و دوباره ، و دوباره.

هوگو کلافه نفسش رو بیرون داد. نایل جواب در زدن هاش رو نمی‌داد! در رو باز کرد و وارد شد. با دیدن صحنه ی رو به روش چشم‌هاش درشت شد.
---
امیدوارم خوشتون بیاد♡
بابت سر وقت نبودنش هم معذرت میخوام
ممنونم ♡

GráWhere stories live. Discover now