Name of chapter: hello, I'm back!(سلام،من برگشتم)
چمدونها با عجله جمع میشدن. وسایل زیادی توی اتاق نداشت.
چند دست لباس و اکسسوری، لپ تاپ، کتابهاش و یکی دوتا پوشهی مدارک و از همه مهمتر گیتارش. کمدش توی پنج دقیقه خالی شد.
کارگرها با عجله مشغول بودن که صدای فریاد بلندی متوقفشون کرد.
آما:" دارید چه غلطی میکنید؟"
برای چند ثانیه دست از کار کشیدن و به دختر بهم ریخته خیره شدن. بالاخره یکی جرئت کرد جلو بره.
+:" مشکلی پیش اومده خانوم؟"
آما:" این وسایل رو بدون اجازه صاحبشون کجا میبرید؟"
بهم نگاهی کردن.
+:" آقای آکاردی و آقای جفرسون ازمون خواستن!"
آما:" غلط اضافی کردن."
به کمد ها اشاره کرد.
آما:" وسایل رو برگردونید سرجاشون! صاحب این اتاق قراره برگرده!"
پیتر:" نه!"
سرها به طرف پیتری که صدای آما رو قطع کرده بود چرخیدن.
یک قدم جلو اومد و با تحکم بیشتری تکرار کرد:" نه آمادورا!"
زبونی به لب هاش زد و این بار ملایم تر ادامه داد:" نایل برنمیگرده."
به بیرون از اتاق اشاره کرد.
پیتر:" فکر میکنم بهتره برگردی اتاقت. میسپرم برات میوه و خوراکی بیارن به درست برس."
همون لحظه رز، کت و شلوار پوشیده، وارد شد.
رز:" چرا وایستادید؟ عا! آما!"
از گوشه چشم به پیتر کلافه نگاهی کرد.
رز:" عزیزم، مگه تو برنامه درسی نداشتی این ساعت؟"
آما:" با وسایلش منم میرم."
صبورانه دستش رو به طرفش دراز کرد.
رز:" یه چند لحظه بیا دخترم."
به زور از اتاق خارجش کرد. دست روی شونههاش گذاشت.
رز:" میدونم که دلتنگشی ولی یکم بهش فضا و فرصت بده عزیزم. بعلاوه دیگه وقتش شده که برگرده به زندگی عادیش!"
آما:" اگر بگم نه فایدهای داره؟"
آهی کشید.
رز:" نه . متاسفم!"
شل و وارفته تر از قبل سرتکون داد. چرخید و به مسیری که رز میرفت زل زد.
---
رز:" بهش یه خوابآور دادم. البته متاسفانه یکم قوی بود، سعی کن چند ساعت دیگه بیدارش کنی یه چیزی بخوره بعد بخوابه."
رو به هوگو که مشغول جا به جایی چمدون نایل بود گفت. چمدون رو همونطور بسته اون گوشه گذاشت.
هوگو:" خوبه! ممنونم!"
رز عمیق نگاهش کرد.
رز:" حالت خوبه؟"
بدون نگاه به چشمهاش جواب داد:" بد نیستم."
رز:" وقتی من اومدم آروم بود. از دیروز همینطوریه؟"
هوگو:" مسئله همین ارومی و سکوتشه. داد و فریاد نمیکنه ولی میدونم داره از درون خودش رو از بین میبره. دو سه روز دیگه باید برگرده خونهاش."
رز:" مستقیم میره پیش پسرا؟ یا خانوادش؟"
هوگو:" فرصت برای رفتن به ایرلند نداره. باید دست کم یک ماهی بعد از خبر زنده بودنش توی لندن بمونه. با پاول و خود نایل تصمیم گرفتیم که پسرها برن دفتر مودست و آروم آروم بهشون بگن. توی فرصت خالی نایل هم خونه و واحد خودش توی اون ساختمون میره. وقتی برگردن و کامل خبردار شده باشن همدیگه رو میبینن."
رز:"اگر اون لحظه هم فروپاشی نداشت بهم خبر بده."
هوگو:" امیدوارم تا اونموقع خودش رو خالی کنه."
به رز که کیفش رو برداشته بود نگاه کرد.
هوگو:" ممنون که سر زدی."
لبخند ملیحی زد.
رز:" حرفشو نزن. سعی میکنم بازم سر بزنم. دیگه برم قرارم توی بیمارستان دیر میشه."
کوتاه هوگو رو در آغوش گرفت و بیرون رفت.
با اهی لبه تخت نشست و دستش رو توی موهای نرم نایل فرو برد.
هوگو:" دل به اونی که نباید بستی بچه! انقدر چشمات رو بهش دوختی که اونی که واقعا دوستت داشت رو ندیدی."
بوسهای روی گونهاش نشوند. لبهاش توی یک میلیمتری لبهای نایل بودن. صدای نفس های آروم و منظم نایل گواه خواب عمیقش بود. با خوابآوری که رز داده بود هر اتفاقی هم میفتاد بیدار نمیشد، خبردار هم نمیشد؛ مگه نه؟
دل دل میزد برای یه بوسه. ولی _
عقب کشید. بوسه بدون رضایت خودش فقط حالش رو بدتر میکرد. نفسش رو با ضرب بیرون داد و از جا بلند شد. باید براش چیزی حاضر میکرد.
---
لویی:" خیلی خب حاضر شدید؟"
هری:" آره!"
لیام:" آره!"
زین:" نه!"
زین نالید.
لیام کنار کاناپهای که زین روش دراز کشیده بود زانو زد. نوازشوار دست به گونهاش کشید.
لیام:" عزیزدلم قبول کن یه کمی هم تقصیر خودته!"
با اخمهای اویزون سرجاش نشست ، انگشت شصتش رو رو به لویی و هری اشاره کرد.
زین:" این عنترها هم با من رفتن بیرون، چرا اینا حالشون خوبه؟؟"
هری دست به کمر زد.
هری:" ما تا خرخره نخوردیم مالیک!"
غرغرکنان دوباره روی کاناپه پخش شد.
لیام چند بوسهی سبک روی صورتش نشوند.
لیام:" اصلا تو استراحت کن عزیزم. ما به پاول میگیم حالت خوب نبود."
هرچند پاول چندین بار تاکید کرده بود همه باید باشن ولی خب به درک! زین حالش خوب نبود، مگه چی بود که ارزشش رو داشته باشه زین خوابآلودش رو با سردرد ببره اونجا؟
پتوی نازکی روش کشید و مسکن و لیوان آبی کنارش گذاشت. با زمزمهای ازش خداحافظی کرد و از خونه بیرون زد.
---
+:" رسیدیم."
راننده گفت و ترمز کرد. ازشیشههای مشکی ماشین ساختمون رو ورانداز کرد.
هوگو:" میخوای پیاده بشی؟"
با احتیاط پرسید. درجوابش سر تکون داد.
هوگو:" خیلی خب. راننده چمدونهات رو میاره. این کیف رو هم بده به من."
دستش رو دور دستهی ساک سفت کرد.
نایل:" نه ممنون خودم میارمش."
به یه چیزی نیاز داشت تا استرسش رو کمی کنترل کنه و دستهی کیف به نظر مناسب میومد.
راننده در رو باز کرد و پیاده شدن. با عجله وارد ساختمون شدن. نمیخواست قبل از اینکه خبر رو خودشون پخش کنن عکس مشکوکی لو بره.
دکمهی آسانسور رو فشرد و پرسید:" همه رفتن؟"
هوگو:" اره. پاول تاکید کرده هر چهار نفر برن."
نفس لرزونی کشید. ترسیده بود. نگران بود. نمیدونست چطوری عکسالعمل نشون میدن.
در آسانسور باز شد و خارج شدن. کلیدی که پاول داده بود توی دستش سنگینی میکرد.
نفسی گرفت و در رو باز کرد. اجازه داد در کامل باز بشه و به دیوار بچسبه. چند ثانیه مکث کرد و بعد با نفس عمیقی پا داخل خونه گذاشت.
وسط آپارتمان کوچکی که بنا بود موقتی باشه ایستاد. دستهی کیف رو رها کرد و وسط زمین انداخت.
همونطور که دورتادور رو بررسی میکرد، با حیرت گفت:" هیچ چیزی تغییر نکرده!"
هوگو:" پاول میگفت پسرها قرار گذاشتن نذارن کسی به چیزی دست بزنه."
به کانتور نگاهی کرد و تک خندی زد.
نایل:" حتی ماگم هم همونجا سر جاشه!!! وای گیتارم!!"
به طرفش دوید و هوگو رو به خنده انداخت.
دست روی تارها کشید و از صدای کوک نشدهاش لذت برد.
بغضش گرفته بود. تمام مدت فکر میکرد دلتنگ این خونه نمیشه اخه مدت خیلی کوتاهی توی این خونه زندگی کرده بود! ولی شده بود! خیلی زیاد!
بلند شد و به طرف قاب عکس هاش رفت.
با لبخند لرزونی نوک انگشتش رو روی یکیشون کشید، خاک گرفته بودن.
متوجه ایستادن هوگو پشت سرش شد.
نایل:" بشین هوگو، سرپا واینستا! چیزی توی خونه ندارم تعارف کنم ولی الان میام چای ساز رو میزنم به برق."
بغض صداش برای هوگو کاملا مشهود بود.
به چهرهی نایل توی عکس اشاره کرد.
هوگو:" چقدر تغییر کردی!"
خندهای کرد.
نایل:" آره اونجا نوزده بیست سالم بود. روز به دنیا اومدن برادرزادمه."
آهی کشید و از دیوار عکسها جدا شد به آشپزخونه رفت. حتی دلش برای آشپزخونه هم تنگ شده بود!
---
با احساس تشنگی از خواب پرید. پتو رو کنار زد و به اطرافش نگاه کرد. دست دراز کرد و لیوان آب و قرص رو برداشت. سردردش رفع شده بود، بیخیال قرص آب رو سر کشید.
《 یعنی چقدر از رفتنشون گذشته؟》
بلند شد و کش و قوسی به خودش داد. یاد تاکیدهای پاول که افتاد عذاب وجدان گرفت. میدونست الان که باهاشون نرفته قراره همه کاسه کوزه ها سر لیام بشکنه، نگاهی به ساعت انداخت. زیاد نگذشته بود میتونست خودشو برسونه.
سریع تیشرت و شلوارش رو عوض کرد .
با زنگی به لویی متوجه شد اونا هم هنوز نرسیدن. گویا ترافیک وحشتناک بود ولی بازم میتونست با موتور خودش رو برسونه.
سریع کلیدها و کلاه کاسکتش رو برداشت و از خونهی لیام خارج شد.
جلوی در واحد ایست کرد. در خونهی نایل باز بود! با کنجکاوی جلو رفت اما صدایی که شنید پاهاش رو به زمین میخکوب کرد.
این لهجه! این صدا!
مغزش نهیب زد
《حتما برادرشه》
ولی نه، نه! این صدا رو میشناخت! بیسروصدا وارد شد.
چند قدم جلوتر نرفته بود که صدای دیگهای شنید.
هوگو:" نه چای نه قهوه. تازه رسیدی نایل! نیازی به مهمون داری نیست."
نایل
اون مرد الان گفت نایل؟صاحب همون صدا رو نایل صدا کرد؟
با قلبی که توی گوش هاش میکوبید جلو رفت و بالاخره به سالن خونه رسید.
چشمهاش در لحظه به مرد مشکی پوش آشنایی که پشتش بهش بود قفل شدن.
مرد دهن باز کرد و قلب زین از تپش ایستاد!
نایل:" استرس دارم، اخه _ "
حرفش با صدای بلند افتادن چیزی قطع شد و چرخید.
کلاه کاسکت زین روی زمین قلی زد و به میز برخورد کرد.
دستهاش میلرزیدن.
هوگو:" شت!"
آروم زمزمه کرد. چطور متوجه وارد شدنش نشده بود!!
نایل نفس بریده زمزمه کرد:" زین؟"
خیره به نایل صدای ضعیفش به گوش رسید:" خوابه _ این _ حتما _ خوابه! این _ "
انگشت اشارهاش رو به طرفش گرفت.
زین:" تو مر _ دی! من _ خودم _ خود _ "
نفسش گرفت.
بالاخره شوک نایل کمی درهم شکست و چند قدم جلو رفت.
زین:" تو زنده _ زنده ای!"
نالید و اشکهایی که نمیدونست توی چشمهاش جمع شده بودن ریختن.
زین:" خدای من! خدای من! تو زنده ای!"
سرش رو توی دست هاش گرفت. نفس هاش سخت بیرون میومدن.
نایل:" زین؟ زین آروم باش."
صداش میلرزید.
نایل:" داری پنیک میکنی! نفس بکش! یه لحظه مکث کن!"
صورت زین خیس اشک شده بود. سریع قدم های باقیمونده رو جلو رفت.
دست هاش رو با احتیاط روی شونههای زین گذاشت. بدن زین سریع واکنش نشون داد و جمع شد.
نایل:" نفس بکش پسر! دم ، بازدم.!"
سعی کرد نفسهای زین رو با خودش هماهنگ کنه.
نفهمید کی دست های محکم زین در آغوشش گرفتن. بغضش شکست و هق هق کنان بغلش گرفت.
زین محکم به خودش میفشردش! در بهتی از جنس خوشحالی اشک میریخت.
زین:" جلوی چشمم زدنت! داشتم میومدم دنبال تو! بعد _ بیمارستان _ گفتن مردی! گفتن رفتی!"
آروم روی زمین نشستن.
ازش جدا شد و صورت خیسش رو توی دستهاش گرفت.
زین:" باورم نمیشه! تو واقعی هستی!"
اشک ریخت و خندید. شونههای هردو از اشک میلرزید.
---
با پوف کلافهای پا روی پا انداخت.
لویی:" میشه بپرسم چرا جدامون کردید؟ چرا اونا رو بردن یه اتاق دیگه؟"
پاول عینکش رو گذاشت و دست هاش رو درهم گره کرد. آهی کشید. باید شروع میکرد.
---
برای چندمین بار تکرار کرد:" زین هم قرار بود بیاد. میشه صبر کنیم؟"
گابریل به پسر کنارش نگاه انداخت، پسری که لیام یادش نمیومد هیچ وقت دیده باشه.
گابریل:" نه لیام، نمیشه. این مورد باید همینجا انجام بشه."
لیام:" حداقل میشه بگی چرا هرکدوممون رو بردید یه اتاق جدا؟"
گابریل گلویی صاف کرد.
گابریل:" لیام هیچ وقت فکر کردی که چه حسی بهت دست میده اگه کسی که فکر میکردی مرده درواقع زنده باشه؟"
احساس غریبی بهش دست داد، حسی شبیه ناامنی، بیخبری.
سرجا جا به جا شد.
لیام:" نه؟"
لحنش بیشتر سوالی بود.
گابریل:" اگر همین الان بهت بگم یکی از دوست های صمیمیت از سفر دوری برگشته چی بهم میگی؟"
لیام:" میشه فقط بری سر اصل مطلب؟ داری مضطربم میکنی."
لحنش ناخودآگاه پرخاشگرانه شده بود.
گابریل:" هیچ وقت دلت میخواست که نایل برگرده؟"
ضربان قلبش کمی بالا رفت.
لیام:" من نمیفهمم."
چرا داشتن دست روی دوستی میذاشتن که داغ از دست دادنش هنوز تازه بود؟ هنوز سالگرد فوتش هم نشده بود!
پیتر دست روی دست گابریل گذاشت.
پیتر:" آقای پین _"
لیام عصبی سرجا جا به جا شد.
لیام:" ببینید، اصلا برام مهم نیست چقدر موضوع بزرگیه فقط بهم مستقیم بگید چی شده."
گابریل:" نایل زنده است لیام."
---
باسیل:" نایل اون شب، بعد از اون مراسم تیر خورد، بیمارستان هم رفت ولی _ "
به چشم های سبز و از حدقه بیرون زدهی هری نگاه کرد.
باسیل:" ولی نمرد! ولی جون سالم به در برد!"
هری:" چ _ ی؟"
به زور زمزمه کرد.
اشتباه شنیده بود! نه؟
هری:" باسیل تو داری _ "
باسیل:" نایل زنده است هری، زنده است و برگشته! برگشته خونه!"
سرش سوت میکشید.
از جا پرید.
هری:" پسرا _ پسرا کجان؟"
باسیل هم متعاقبا بلند شد.
باسیل:" دارن بهشون _ '
در اتاق با ضرب باز و لیام وارد شد.
نفس بریده بود.
لیام:" کجان؟"
چشمهاش از اشک برق میزدن. چشمش به هری افتاد.
لیام:" بیا هری. بیا میریم خونه."
باسیل سعی کرد جلوش رو بگیره ولی لیام با شدت دستش رو کنار زد.
لیام:" برو کنار! دارید دروغ میگید! میخواید بازیمون بدید!"
باسیل:" لیام، اینطور نیست."
لیام:" میخوام برم خونه؛ میخوام با چشم خودم ببینم."
پیتر خودش رو رسوند.
پیتر:" آقای پین! خودم رانندتون میشم، خواهش میکنم یه نفسی بگیرید دوستاتون جفتشون حالشون خوب نیست. نگاه کنید! رنگ آقای استایلز پریده."
هری به زور پرسید:" لویی! لویی کجاست؟"
پیتر:" آقای تاملینسون کمی فشارشون افتاده بود بهشون آب قند _ "
ورود پر سروصدای لویی حرفش رو قطع کرد.
هری سریع به طرفش دوید.
هری:" خوبی عزیزم؟"
سر تکون داد.
لویی:" بریم خونه."
لیام یک طرفش و هری طرف دیگهاش ایستادن.
پیتر پشت رول ماشینشون نشست و پاول و باسیل با ماشینی پشت سرشون میومدن.
هر سه روی صندلی پشتی نشسته بودن.
لویی:" جف بهم گفته بود."
هری:" منظورت چیه؟"
لویی:" شک کرده بود. میگفت وقتی از آمبولانس میاوردنش بیرون دیده که دستگاهها بهش وصل بودن و نفس میکشیده."
صداش زمزمه وار بود.
محکم دست های هم رو گرفته بودن.
بالاخره رسیدن و لرزون وارد ساختمون شدن. جلوی واحد نایل درست وقتی با نفسی عمیق میخواستن وارد بشن، لویی سرجاش ایستاد.
لیام:" چیزی شده لو؟"
لویی:" من یکم _ یکم وقت بیشتری میخوام. شما برید تو!"
.
از وقت و نگاهتون ممنون✨️
YOU ARE READING
Grá
FanfictionCompleted . Grà در ایرلندی یعنی عشق! پدربزرگ همیشه مادربزرگ رو mo grá صدا میزد ؛ یعنی عشق من! این کلمه برای کی مهمه؟ برای کی میتونه به اندازه اون مهم باشه؟ --- سال ۲۰۱۰ پنج تا پسر از زندگی عادیشون خداحافظی کردن. حالا شش سال گذشته و زندگی قراره...