Name of chapter:" We needed him
.
تام تازه رفته بود. کلافه روی کاناپه نشست. تام عالی بود ولی انگار یچیزی باهاش کم بود. نمیدونست چرا ولی یه چیزی اشتباه بود. درواقع میدونست ولی نمیتونست بهش فکر کنه. حق نداشت به اون چشمای آبی فکر کنه، نه بعد از اینکه قلبشو شکسته بود. آهی کشید و تلویزیون رو روشن کرد تا کمی فکرش منحرف شه. عکس نایل توی تلویزیون توجهش رو جلب کرد.
"با عرض تاسف به طرفداران بوی بند واندایرکشن هم اکنون خبری به دست ما رسید. در پی تیراندازی ساعاتی پیش در محل برگزاری امریکن موزیک اواردز، نایل هوران خواننده جوان و 23 ساله واندایرکشن زخمی شده بود. و متاسفانه اکنون خبری از یک منبع معتبر به دست ما رسید... نایل هوران در راه بیمارستان به دلیل خونریزی شدید و آسیب های داخلی فوت کرد. گزارش ها و شاهدان ادعا میکنند تیراندازی امروز تنها به قصد جان این جوان 23 ساله بوده و کس دیگری آسیب ندیده. فوت نایل هوران شوک بزرگی به فندوم و...."
شارلوت دیگه نمیشنید.
باور نمیکرد
دروغ بود
مطمئنا دروغ بود
باز یه شایعه بی اساس
گوشیش زنگ میزد، بی نگاه جواب داد.
مادر: "شارلوت...الو...صدای منو میشنوی؟ خبرا رو شنیدی؟"
میتونست صدای پدرش رو که رو به مادرش چیزی رو فریاد میزد و صدای حرکت ماشین زو بشنوه.
به زور لب باز کرد و با صدایی که ضعیفی نالید: "ن...نایل.."
مادرش اه کشید: " متاسفم دخترم .واقعا متاسفم. تو کجایی؟ آروم باش خب؟ کار احمقانه ای نکنیا. من دارم میام خونه ات."
شارلوت انگار نمیشنید: "نا...نایل...نایل..."
مادر: "آره دخترم... متاسفم..."
سر شارلوت گیج رفت، گوشی از دستش افتاد و خودش هم به آرومی روی زمین پخش شد. تلویزیون هنوز خبرهایی از مرگ نایل میگفت و شارلوت میون اشکهاش، خیره به عکس خندان نایل روی صفحه تلویزیون، احساس تموم شدن میکرد.
---
لرزون از جاش بلند شد.
پاول و باسیل به طرفش رفتن و با نگرانی جلوش ایستادن.
گرگ:" میخوام ببینمش."
باسیل نگاهش رو بین پاول، گرگ ، سایمون و دکتر چرخوند.
سایمون:" متاسفم آقای هوران. امکانش نیست."
چشمهای پف کرده و قرمزش رو به سایمون دوخت.
گرگ:" اونوقت چرا؟"
دکتر به جاش جواب داد:" طبق قانون بعد از کالبدشکافی کسی اجازهی دیدنِ..."
مکث کرد تا کلمهی مناسبی پیدا کنه.
دکتر:" کسی اجازهی دیدن بدن از دست رفته رو نداره."
گرگ:" میخوام ازش خداحافظی کنم."
چشمهی اشکی که خیال میکرد دیگه خشکیده باشه دوباره به راه افتاد.
گرگ:" باید ببینمش."
دکتر سرش رو پایین انداخت.
دکتر:" دوستانش هم اصرار داشتن ولی_ متاسفم آقای هوران."
پاول به چشمهای آبی ولی سرخ گرگ زل زد.
پاول:" اون ازتون خداحافظی کرد."
لبهای خشکش رو به زور زبون زد.
پاول:" ازم خواست بهتون بگم دوستتون داره."
گرگ با هق هق روی صندلی نشست.
پاول به سایمون نگاه کرد، چشمهاش پر بود از حس تنفر.
---
هوا ابری بود. زیر پاشون خیس بود اما برف و بارون قطع شده بودن.
سه پسر واندایرکشن کنار هم، با لباسهایی سراسر مشکی ایستاده و به تابوتی که توی خاک گذاشته میشد زل زده بودن.
پدر و مادر نایل نیومدن. وقتی گرگ روی هواپیما بود به کل خانواده خبر داده بودن و از اونجایی که اون دو نفر تاب و تحملش رو نداشتن فقط گرگ اونجا حاضر بود.
با فاصله کمی از پسرها، زین با کت و شلوار تماما مشکی ایستاده بود و به خاکهایی که ریخته میشد زل زده بود.
برخلاف تمام خواستهها و اصرارها مکان و زمان مراسم لو رفته بود و حالا دورتادور پر بود از فنهای بیطاقتی که محافظها و مامورها به ضرب و زور دور نگهشون داشته بودن.
تدفین تموم شد و همه به طرف کلیسا روانه شدن، همه بجز مولی و گرگ.
هردو با شونههایی افتاده به سنگی که اسم نایل روش بود خیره بودن.
مولی:" به نظرت سردش نمیشه؟"
صداش گرفته بود.
گرگ آروم زمزمه کرد:" نه. بهشت جای سردی نیست."
حالا که نایل رفته بود، مولی برای گرگ برادر کوچیکترش شده بود.
مولی:" کاش سالهای بیشتری اجرا میکرد. کاش یکم بیشتر برای آرزوش وقت داشت. هنوز آلبوم تکیش رو بیرون نداده بود."
گرگ:" بهشت پر از آدماییه که از صداش لذت میبرند."
انگار داشت هردوشون رو دلداری میداد، شاید بیشتر خودش رو.
مولی سر تکون داد
مولی:" راست میگی. مطمئنم اونجا جای قشنگ تریه."
بهشت جای قشنگتری بود ولی اونا بیشتر از بهشت به نایل احتیاج داشتن.
هردو شونه به شونه از بین جمعیت جلوی کلیسا رد شدن ، وارد کلیسا شدن و ردیف اول نشستن.
کشیش شروع به صحبت کرد. از همه خوبیهای نایل، از آدمایی که دوستش داشتن، از آدمایی که نایل دوست داشت.
وقت سخنرانی دوستها و خانوادش که رسید سالن بزرگ کلیسا در سکوت فرو رفت.
گرگ به آرومی بلند شد و با قدمهای سنگین به طرف سکوی سخنرانی رفت. پشت میکروفون ایستاد و به جمعیت زیادی که بهش خیره بودن نگاه کرد.
دوستهایی که با چهرههاس سرخ شده از گریه بهش نگاه میکردن، فنهایی که به زور راه به داخل پیدا کرده بودن و با عکس نایل، که توی بغلشون فشرده میشد، چشمهای خیسشون رو بهش دوخته بودن، کارمند ها و عوامل مودست، منیجمنتها، اقوامشون، همه اونجا بودن! همه اونجا بودن اما کسی که به خاطرش اومده بودن، بیرون اون کلیسا، زیر تلی از خاک بود.
به میز سخنرانی خیره شد و لبهاش رو به زور از هم جدا کرد.
گرگ:" من_ فقط میخوام بدونم. میخوام بدونم کی بهش شلیک کرد."
نگاهش رو بالا آورد و دوباره به جمعیت نگاه کرد.
گرگ:" کی به برادرم شلیک کرد؟"
لبهاش و صداش شروع به لرزیدن کردن.
گرگ:" چرا؟ آخه چرا؟ حتی اگر ازش کینه داشت به این فکر نکرد که چند نفر بهش نیاز دارن؟ ما بهش نیاز داشتیم!"
دستش رو روی سینهاش گذاشت:" من بهش نیاز داشتم! من سالهای بیشتری با برادرم میخواستم! پسر من خاطرات بیشتری با عموش و پدرخواندهاش میخواست! پدر و مادرم که حالا توی مولینگار هر زمانی که به خواب میرن و هر زمانی که چشم باز میکنن آرزوشون دروغ بودن این خبره، بهش نیاز داشتن! "
بی اهمیت به گریهها ادامه داد.
گرگ:" برادر من با وجود شهرتش هنوز هم خوش قلب بود، هنوز هم ساده بود و با همین خوش قلبی خوشحالی همه رو قبل از خودش قرار میداد. چیکار میتونست کرده باشه که سزاوار مرگ باشه؟؟؟ چیکار؟"
دستهاش رو روی صورتش گذاشت و هق زد. پسرعموش با عجله بالا اومد و دست دور شونههاش انداخت.
+:" گرگ. آروم پسر حالت بد میشه."
گرگ ادامه داد:" گفتن اینکه حالا توی بهشته و حالش خوبه آسونه ولی تسکینی نمیده! حقیقت اینه که برادر جوون من با تمام آرزوهایی که داشت به خاطر کینهی احمقانه شش فوت زیر خاکه."
نفس عمیقی گرفت:" هیچ چیزی برادر من رو برنمیگردونه فقط برای ما طلب آرامش از مسیح باقی مونده."
پسرعموش اروم مرد جوان و لرزون رو از جایگاه پایین برد.
نفر بعدی برای سخنرانی مولی بود.
پشت میکروفون ایستاد.
مولی:" من و نایل از وقتی دو تا بچهی مهد کودکی بودیم باهم بزرگ شدیم."
دستهاش میلرزید و به سختی حرف میزد.
مولی:" وقتی برای شروع دبیرستان استرس داشتم، اونجا بود. وقتی معلم بهش میگفت باید آرزوش رو کنار بزاره و یه پسر عادی باشه اونجا بودم. وقتی امتحانم رو خراب کردم اونجا بود. وقتی موقع فوتبال به پاش آسیب زد اونجا بودم. زود بزرگ شدیم ولی کنار هم بزرگ شدیم. باهم به لندن اومدیم، دنبال آرزوهامون. من میخواستم معمار بشم و اون میخواست بنویسه و بخونه و حسش رو به اشتراک بزاره. وقتی وارد اکس فکتور شد هرشب باهم صحبت میکردیم. وقتی کارش رو شروع کرد که من میخواستم وارد کالج بهتری توی لندن بشم دستم رو گرفت و از کارهای چند شیفته نجاتم داد. حتی یک بار هم کمکهاش رو به روم نیاورد. وقتی بعد از پنج سال سختی بند به استراحت رفت امیدش رو از دست نداد و آلبوم جدید نوشت، ضبط کرد با کلی استرس و شور و هیجان آهنگش رو منتشر کرد، برای هر کامنت قشنگ ذوق کرد و من تمام این مدت کنارش بودم. و بعد یک شب که با کلی خوشحالی رفت به اون مراسم_"
چونهاش لرزید و اشک جاری شد.
مولی:" دیگه برنگشت! به من بگید بعد از این همه سال بدون اون چیکار کنم؟"
با درماندگی گفت و هق زد.
دوستش دستش رو دورش انداخت و سعی کرد آرومش کنه.
مولی:" اون برادرم بود پسر!"
مولی که از جایگاه پایین اومد، چشمهای منتظر به طرف پسرهای واندایرکشن چرخید.
لویی و لیام و هری کنار هم نشسته بودن و زین به فاصلهی یک صندلی ازشون.
هیچ کدوم حال خوشی نداشتن. لویی آروم به تک تکشون نگاه کرد.
هری حالش خیلی بد بود، به زور فقط اونجا نشسته بود. لیام هم دست کمی ازش نداشت ، دستهاش رو مشت کرده بود و به زور خودش رو آروم نگه داشته بود. چشمش روی زین نشست، سرش پایین بود و شونههاش میلرزید؛ درموندگیش رو حس میکرد. بعد از بهم زدن دوستیش با نایل به اون شکل البته که درمونده بود.
آروم از جا بلند شد. قبل از اینکه قدم از قدم برداره دست لیام روی دستش نشست.
لیام:" مجبور نیستی لویی. درک میکنن که حالمون خوب نیست. اصلا من میر_"
دست دیگهاش رو روی دست لیام گذاشت و آروم از خودش جداش کرد. آروم چرخید و از همون پله ها بالا رفت.
کمی به همه فنها نگاه کرد.
لویی:" باور اینکه دیگه نیست سخته. ما باهم همه چیز رو تجربه کردیم. توی همه سختیها و استرسها پیش هم بودیم. من برادرم نداشتم، هیچ کدوممون نداشتیم. بعد از شروع بند و کنار هم قرار گرفتنمون هممون صاحب چهارتا برادر شدیم، نایل اون برادر کوچیکه بود."
قلبش با یادآوری تمام اون خاطرات فشرده شد.
لویی:" همونی که همیشه سعی میکردیم مراقبش باشیم، اونم سعی میکرد مراقبمون باشه. به نظرم تازه فهمیدیم توی این امر، اون موفقتر از ما بود. "
دم لرزونی گرفت. از دوربینهای روشن آگاه بود، از چشمهایی که به لبهاش خیره بودن، دقت ها روی تک به تک کلماتش بود.
لویی:" دردی که هر چهار تای ما حس میکنی، غیرقابل توصیف در کلماته. اینجا ایستادم و نمیدونم چطور رابطهی بینمون رو توصیف کنم. نمیتونم قبول کنم که دیگه نیست."
سرش رو چپ و راست تکون داد.
لویی:" نه نمیتونم. میدونم که هیچ کسی نمیتونه. این دنیا لیاقت نایل رو نداشت. لیاقت اون قلب پاک رو. اون فقط خوندن رو دوست داشت، عشق و علاقهای که حریم خصوصی رو ازش گرفت، آدمایی که به عشقی که بهشون میفرستاد با تنفر جواب میدادن. حتی یک بار هم به اون آدما حس تنفر پیدا نکرد."
نفسش رو آروم بیرون داد. چشمهاش پر بود.
لویی:" میدونم که اون الان جای خیلی بهتریه ولی_"
صداش لرزید.
لویی:" ولی ما دلتنگشیم و دلتنگش میمونیم. همهی ما؛ من، هری، لیام،زین. هممون دلتنگ امیدی که میداد و لبخندی که دریغ نمیکرد خواهیم بود."
سرش رو بالا برد و مستقیم به یکی از گوشی ها خیره شد.
لویی:" و مقصر رو هم پیدا میکنم."
---
فضای آسانسور خفقان آور بود. زین به معنای واقعی کلمه احساس میکرد الاناست که نفس کم بیاره.
توی آسانسور ساختمونی که پسرا زندگی میکردن و حالا خودش هم داشت بهش نقل مکان میکرد، با باسیل و لیام ایستاده بود.
لیام دست به سینه، با اخم شدیدی روی صورتش به دیوار آسانسور تکیه داده بود. زین حتی جرئت نداشت از گوشه چشم نگاهش کنه؛ لیام عصبانی واقعا ترسناکه!
آسانسور توی طبقهی واحد لیام ایستاد و لیام بدون یک کلمه خارج شد. وارد خونه شد و در رو پشت سرش کوبید.
سریع گوشی رو به دست گرفت و به لویی زنگ زد.
لویی:" ال_"
لیام:" این مرتیکه برای چی باید بیاد توی این ساختمون زندگی کنه؟؟؟؟"
لویی توی گوشی آهی کشید.
لویی:" فقط آروم باش."
لیام:" چه آروم بودنی؟ به من نگو آروم باش!"
لویی:" داداش من ، سایمون و منیجمنت دستور دادن. اون حروم زاده هنوز اون بیرونه؛ خطر هممون رو تهدید میکنه. اینطوری از هممون محافظت میکنن."
لیام:" باشه اون بیاد توی این ساختمون، به جاش من میرم."
لویی:" لیام بچه بازی درنیار!"
لیام:" انتظار داری چطور رفتار کنم؟؟؟ اصلا تو چطور تونستی قبول کنی بعد از فضاحتی که توی توییتر به بار آورد."
لویی سکوت کرد. توی یک ثانیه از اشاره بهش احساس پشیمونی کرد. زخم حرفهای زین توی توییتر برای لویی هنوز تازه بود، لیام با اشاره بهش بدترش کرده بود.
قبل از اینکه چیزی بگه، لویی به حرف اومد.
لویی:" برای من هم آسون نیست ولی چارهای هم نداریم."
لیام حالا که خشمش رو بروز داده بود احساس خستگی میکرد؛ آروم نشست.
خسته گفت:" متاسفم لویی. باور کن وقتی توی آسانسور دیدمش و حرفاشون رو شنیدم احساس کردم خونم توی رگ هام از عصبانیت میجوشه!"
لویی:" متوجهم و درکت میکنم. سایمون اینجاست و من کلی باهاش سر و کله زدم، نمیشه لیام. "
نفس عمیقی کشید.
لیام:" باشه وانمود میکنم که اینجا نیست و نمیبینمش."
خداحافظی کردن و گوشی رو قطع کرد.
به طرف سایمون چرخید و نگاهش کرد.
نگاه سنگینش تاثیر خودش رو روی سایمون گذاشت.
سایمون:" جونش که برات مهمه، نیست؟"
لویی:" دقیقا واحد جلوی واحد من؟؟ شوخیت گرفته؟"
سایمون:" اگه این مشکل رو حل می کنه مسئله ای نیست. راضیش می کنم بره واحد نایل ، اونجا هم خالی_"
لویی وسط حرفش پرید:" لازم نکرده. خاطرات اونو از بین نبر. حداقل خاطراتش رو از بین نبر."
پاول از واحد زین بیرون اومد و زین هم پشت سرش.
سایمون:" خب حالا که هر سه نفرتون اینجایید چند تا نکته رو یادآوری میکنم. اولین نکته_"
صدای زنگ گوشیش حرفش رو قطع کرد. نگاهی به صفحه انداخت و سریع جواب داد.
سایمون:" بله هوگو؟"
+:"....."
سایمون:" مطمئنی بهترینه؟"
+:"...."
سایمون:" خوبه. خودت هم حواست چهارچشمی باشه."
چرخید و پشتش رو به پسرها کرد ولی همچنان صداش واضح بود.
سایمون:" حالش باید زودتر خوب بشه، بدون مزاحم."
هری به پاول نگاه کرد. مرد همیشه خونسرد از لحظه ای که سایمون تماس رو برقرار کرد مضطرب بود.
سایمون:" تشخیص افراد قابل اعتماد با تو هست، ولی تعداد رو کم نگه دار."
+":...."
سایمون:" عجله ندارم ولی زودتر نتیجه بگیریم بهتره."
تماس رو تموم کرد و به طرف پسر ها برگشت.
لویی:" برای چی بهش گفتی عجله نداریم؟ خیلیم عجله داریم."
رنگ سایمون پرید. از گوشه چشم به پاول نگاه کرد.
سایمون:"منظور_ عج_عجله ی چی؟"
لویی ابروش رو بالا برد.
لویی:" پیدا کردن اون مردک، الکس."
با نفرت اسمش رو ادا کرد.
لویی:" همین الانش هم بیشتر از یک هفته از تدفین نایل گذشته، هنوز پیداش نکردیم. بعد تو میگی عجله نداریم؟!"
رنگ به چهرهی سایمون برگشت.
سایمون:" اهان! اهان اره راست میگی! بهشون تاکید میکنم عجله داریم."
بدون مهلت دادن به بقیه سریع حرفش رو از سر گرفت.
سایمون:" خب برگردیم سر حرفمون_"
---
درد داشت. جایی سمت راست بدنش میسوخت. یه لوله توی گلوش بود و چشماش باز نمیشد. زمزمه نامفهومی کرد که یه نفر دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
×"انگار داره بهوش میاد."
" بالاخره. البته اگه این بار هم مثل سری قبل نشه"
×"خون زیادی از دست داده بود."
چشماش باز شد. خیلی تار تصویر زنی بالای سرش میدید.
× "برو هوگو رو صدا کن. چشماشو باز کرد بجنب." دستش رو از پیشونیش روی گونه اش سر داد.
×"هی... هی پسر جون. صدای منو میشنوی؟" با وجود لوله نمیتونست حرف بزنه و فقط پلک هاش رو روی هم فشار داد. تصویر زن واضحتر شده بود.
خنده ای کرد" خوبه. مثل اینکه اینبار واقعا بهوش اومدی نایل."
.
هاهاهاهاها😈😈😈😈
YOU ARE READING
Grá
FanfictionCompleted . Grà در ایرلندی یعنی عشق! پدربزرگ همیشه مادربزرگ رو mo grá صدا میزد ؛ یعنی عشق من! این کلمه برای کی مهمه؟ برای کی میتونه به اندازه اون مهم باشه؟ --- سال ۲۰۱۰ پنج تا پسر از زندگی عادیشون خداحافظی کردن. حالا شش سال گذشته و زندگی قراره...