Name of chapter :let's come back together (بیاید به هم برگردیم)
.به سنگ ایستاده خیره شد، طوری که انگار به خود نایل نگاه میکنه.
/نایل جیمز هوران/
/پسری مهربان، برادری دوست داشتنی و دوستی دلسوز/
/تا همیشه در قلب خانواده ، دوستان و طرفدارانش/
/1993_2016/
دور تا دور مزارش پر بود از گل های پژمرده و تازه و شمع و کارت . دسته گل رز رو میون گلهای دیگه گذاشت و یک قدم عقب رفت.
زین:" سلام نایل. من اومدم حرف بزنم باهات."
لبش رو گاز گرفت. انگار رو به روی نایل ایستاده بود و نمیدونست چطور سر حرف رو باز کنه.
زین:" من نمیخواستم اونطوری برم!"
سرفه ای کرد.
زین:" من فکر میکردم وقت هست. فکر میکردم شش ماه دیگه، یک سال دیگه، تا ابد هنوز وقت هست. هیچ وقت فکر نمیکردم تو زودتر بری. توی تصورات من اونی که از دست رفت من بودم. خیال میکردم ازم خبری نگیری ولی تو گرفتی. خبر گرفتی و سختترش کردی!"
قلبش سنگین بود. از هرچیزی سنگینتر، حتی از سنگهایی که مزار برادر کوچکترش رو در آغوش گرفته بودن.
زین:" به خدا نمیخواستم اینطور شه."
گلوش با بوتهی خار مانند بغض گرفته شد.
زین:" نمیخواستم اونطوری برم فقط دلش رو نداشتم. "
اشکش لغزید.
زین:" میدونم الان با خودت میگی برای بقیه دل داشتی برای من نداشتی؟ ولی قسم میخورم نمیتونستم!"
به صورتش دست کشید و رد اشک رو پاک کرد.
زین:" میخواستم بدون اطلاع تو برم، بعدش یکم که آروم شدی باهم حرف بزنیم، ولی نشد، نمیدونم نتو_"
لیام:" نتونستی چی؟! "
چرخید و با بهت به لیامی که با نگاهی غریبه پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد.
لیام:" نتونستی حتی یه خداحافظی کنی و رفاقتتون رو عملا رها کردی و رفتی؟ توی بی خبری رهاش کردی و اون یک روز تمام فقط یک بطری آب خورد و مدتها توی اتاقش موند! ما باهاش توی یه خونه نبودیم ولی هر روز مولی لعنتت میکرد! لعنتت میکرد چون نایل دو قاشق نخورده بشقاب رو پس میزد؛ لعنتت میکرد چون هربار میدید چقدر تلاش میکرد و پیام میداد و زنگ میزد و تهش هیچی! تو جواب نمیدادی! "
چشمهای بیحسش با اشک حرص و غم و خاطرات تلخ پر شد، و با همون اشکها به چشمهای زین خیره شد.
لیام:" زین_"
صداش کرد و قلب زین هزار تکه شد.
لیام:" زین ما اون سالها تمام زندگیمون به هم گره خورده بود! پنج تا بچهی هفده ساله بودیم! من کاری به خودم و خودت ندارم، ولی تو بد زدی! به برادرهات بد زدی، به نایل بدتر از همه!"
بالاخره چشمهاش رو از چشمهای زین کند و اشک چشمهاش رو گرفت.
لیام:" زین یه زنگ!"
انگشت اشارهاش رو جلوش گرفت.
لیام:" فقط یه زنگ بهش میزدی."
سرش رو پایین انداخت تا اشکهاش راحت بریزن.
زین:" من معذرت_"
لیام دستهاش رو از جیبهاش بیرون کشید.
لیام:" از کی معذرت میخوای؟! از آدمی که دیگه نیست؟؟ دیر شده زین! دیر شده! خیلی دیر شده! به اندازه یه گلوله و یه تابوت و شش فوت زیر زمین دیر شده!"
دوباره دستهاش رو توی جیبهاش فرو کرد.
لیام:" دیگه وانمود نکن اهمیت میدی! خودت رو گول نزن!"
چرخید تا بره ولی صدای زین بلند شد.
زین:" وانمود؟!!!! به احساسات من میگی وانمود!!!! من هم اونو از دست دادم."
قبل از اینکه لیام چیزی بگه ادامه داد.
زین:" اگه تو بهت اومدن و خبر دادن نایل رفته من جلوی چشمام تیر خورد!"
نفس نفس میزد.
زین:" داشتم دنبالش میرفتم حرف بزنیم، چشمام مستقیم بهش خیره بودن، جلوی چشمهای خیرهام صدای گلوله و دیدم که تکون نخورد! نذاشتن حتی جلو برم! نذاشتن بهش برسم!"
ضربان قلبش تند شده بود و نفسش سخت.
زین:"لیام برای منم خیلی سخت بود من خیلی سختی کشیدم_"
لیام:" سختی کشیدن این حق رو به تو نمیده که به بقیه آسیب بزنی!"
لبهاش بهم دوخته شد و عقب رفت.
لیام آروم تر گفت:" ما داشتیم درستش میکردیم زین. داشتیم مدارک رو جور میکردیم. تو اینو خواستی، خودت خواستی و خودت هم طوری رفتار کردی که انگار آسیب دیدهترین این ماجرا تویی!"
زین:" آسیب دیدم."
لیام:" دیدی! ولی بقیه هم آسیب دیدن ."
توی چشمهای طلاییش خیره شد.
لیام:" نمیتونی نایل رو برگردونی، ولی واحد لویی دقیقا رو به روی واحدته."
زین با بهت لب باز کرد:" یعنی_"
لیام:" باهاش حرف بزن. دلخوریها رو رفع کن. میتونی با مادرش هم صحبت کنی. جوانا خیلی دوستت داره."
چرخید و به طرف ماشینش به راه افتاد.
زین با صدای بلند گفت:" کارن هم دوستم داره!"
لیام بدون عکسالعمل به راهش ادامه داد.
زیرلب برای خودش زمزمه کرد:" پسر کارن هم دوستت داشت، خودت نخواستی!"
---
نایل:" نمیخورم_ نمیخوام _ من این لعنتیو نمیخورم _ ازتون شکایت میکنم لعنتیا_"
پوف کلافهای کرد و از جا بلند شد. با چند قدم از اتاقش بیرون زد و بدون در زدن وارد اتاق نایل شد.
هوگو:" چه خبره اینجا؟ مگه دارن مواد مذاب میریزن تو دهنت؟ سوپتو بخور بچه!"
نایل لم داده به تخت ، دوباره دست پرستار رو کنار زد.
نایل:" اسمم نایله، این سوپ لعنتی از مواد مذاب بدتره!"
هوگو چشم چرخوند.
نایل:" سوپ حالت رو بهتر میکنه. توصیهی رزه"
بعد برای اینکه اثبات کنه سوپ اونقدرها هم بد نیست یه قاشق ازش به دهن گذاشت.
بلافاصله قاشق رو توی ظرف انداخت.با اخم رو به پرستار کرد.
هوگو:" این چه شتیه کارول؟"
پرستارِ کارول نام،با استرس دستمالی به دستش داد.
کارول:" آقای هوگو دستپخت ما نیست! آشپزی که آقای کاول فرستادن پخته!"
هوگو با اخم هوفی کرد:" زودتر بفرستش بره، دوستم اون پایینه بهش بگو یه سوپ بزاره."
کارول:" دوستتون اقا؟"
هوگو آهی کشید و به نایل خیره شد.
هوگو:" اسمش آماست، همون دختر مو قهوهای."
کارول سریع ظروف رو جمع کرد و از اتاق خارج شد.
نایل:" حوصلم سر رفته هوگو."
هوگو:" خودت یه فکری براش بکن بچه."
نایل:" گوشی میخوام."
دوباره بهش نگاه کرد.
هوگو:" فکر کردم باهم راجع بهش حرف زدیم. تو نمیتونی_"
نایل:" خب یه حساب کاربری به اسم یه نفر دیگه برام درست کن. اینطوری کلافم هوگو. "
هوگو اهی کشید :" یه فکری براش میکنم."
کمی مکث کرد.
هوگو:" هی بچه یه چیزی!"
نایل:" اسم دارم، چه چیزی؟"
چشمهاش رو چرخوند.
هوگو:" داداشت."
از جا پرید.
نایل:"داداشم چی؟ اتفاقی براش افتاد؟"
دستهاش رو بالا گرفت.
هوگو:" نه نه اتفاقی نیفتاده. فکر کردم دلت بخواد خودت تصمیم بگیری چطوری بهش بگیم."
نایل توی فکر فرو رفت. نفسی گرفت.
نایل:" با پدر و مادرم حرف بزن دور هم جمع بشن، سه تایی. بعد یه نفر بهش حقیقت رو بگه، ویدیو کال بگیریم من رو ببینه."
هوگو سر تکون داد.
هوگو:" پس تماس تصویری با هر سه نفرشون. کی بهش بگه؟"
لب پایینش رو توی دهنش فرو برد.
نایل:' چه گزینههایی هست؟"
هوگو:" پاول، پدرت، مادرت، و ...سایمون. "
با عجله اضافه کرد.
هوگو:" که صددرصد انتخابش نمیکنی."
نایل:" مولی چی؟ مولی خبر نداره؟"
هوگو:" مولی کیه؟"
نایل توضیح داد:" مولی دوستمه. هم خونه ام."
هوگو:" اهان اون پسر. نه اون خبر نداره."
یک قدم به نایل نزدیک تر شد.
هوگو:" اگر خبر نداشته باشه برای خودش بهتره. یکم اوضاع بهتر شد بهش میگیم."
نایل بی حرف سر تکون داد.
هوگو کمی بهش خیره شد. با وجود بیماری هنوز هم موهاش نرم و خوش حالت بود و چهرهاش زیبا.
چند تقه به در خورد.
نایل:" بفرمایید."
در باز شد و آما داخل شد.
اول به هوگو سلام کرد و بعد رو به نایل کرد.
آما:" سلام آقای هوران. من آما هستم."
سینی دستش رو بالا گرفت.
آما:" ناهارت رو آوردم."
نایل آهی کشید ولی لبخند زد.
نایل:" اوکی، ممنون."
آما سینی رو روی پاش گذاشت.
آما:" حواسم بود که خیلی داغ نباشه. با رز هم صحبت کردم، این احتمالا آخرین وعدهی سوپته."
صاف ایستاد و کف دستهاش رو به شلوارش کشید.
آما:" اگر دلت خواست برای شام بیا پایین."
نایل نگاهش رو از سینی به آما داد.
آما اضافه کرد:" این اتاق احتمالا خیلی خسته کننده است."
نایل لبخند کوچیک دیگهای زد.
نایل:" از پیشنهادت ممنونم. اگر خواستم بیام با هوگو میام. بابت سوپ هم ممنون."
آما:" خواهش میکنم. نوش جان."
و از اتاق خارج شد.
یک قاشق از سوپ خورد و به هوگو نگاه کرد.
نایل:" هوگو؟"
هوگو:" بله؟"
نایل:" میشه برم بیرون؟ با خودت و با رعایت مسائل مهم."
هوگو :" برای چی؟"
نایل:" میخوام قبرم رو بیینم."
هوگو:" چیتو؟؟؟؟"
---
صدای رفتن هری که اومد، چند لحظه پشت در واحدش منتظر موند ؛ و بعد در رو باز کرد و با چند قدم رو به روی واحدشون ایستاد.
دم عمیقی گرفت، زنگ رو زد و جایی که چشمی در دید نداشته باشه پناه گرفت.
لویی:" هری قسم میخورم اگر بازم لیست خرید بخوای دیگه خونسردیم رو از دست_"
در رو باز کرد و با زین رو به رو شد.
لویی :" میدم."
حدود پنج ثانیه بهم خیره شدن.
لویی سریع سعی کرد در رو ببنده که زین هول شده پاش رو بین در گذاشت و اجازه نداد.
چشمهاش از درد پر اشک شد.
زین:" آیییییییییییی!"
لویی سریع در رو باز کرد.
لویی:" احمق! مگه نمیبینی دارم در رو میبندم؟!"
زین با آخ و اوخ به فریم در تکیه داد و فشار رو از روی اون پاش برداشت.
زین:" توی فیلمها اصلا نمیگفت درد داره!"
لویی دستش رو روی پیشونیش گذاشت و حرصی خندید.
لویی:" احمقی دیگه! احمقی!"
چند لحظه سکوت شد.
زین:" میشه بیام تو؟"
لویی:" نه."
نفسی کشید.
زین:" اوکی. پس همینجا میگم."
به پاهاش زل زد.
زین:" متاسفم لویی. بابت اون بحث توییتری، بابت اون لجبازیم برای رفتن، بابت_"
لویی کنار رفت.
لویی:" بیا تو."
و خودش جلوتر راه افتاد. زین کمی مکث کرد. آروم داخل شد و در رو پشت سرش بست.
لویی توی سالن روی کاناپهی بزرگتر لم داده بود. جلو رفت و رو به روش نشست، دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت و نفسی گرفت.
هیچ وقت فکر نمیکرد جلوی لویی معذب باشه، لوییای که رفیقش بود و حالا جلوش نشسته بود و حتی یک نگاه هم به صورت زین نمیانداخت.
لب باز کرد تا چیزی بگه، اما صدای لویی متوقفش کرد.
لویی:" من بابت اینکه رفتی ازت دلخور نیستم."
زین سرش رو بالا برد و به لوییای که همچنان چشمش به میز بود نگاه کرد.
لویی:" حق داشتی بری. شرایط سخت بود زین، خیلی سخت بود. ما دنبال راه حل بودیم ولی خب تو خیلی داشتی اذیت میشدی نتونستی تحمل کنی، قابل درکه. اگه بهت میگفتیم نرو برای این بود که میخواستیم خودمون رو کاملا راحت کنیم، ما یه راحتی موقت نمیخواستیم، درمان همیشگی میخواستیم. ولی خب تو دیگه نمیتونستی تحمل کنی، و من این رو درک میکنم."
سرش رو پایین انداخت.
لویی ادامه داد:" بعد از اینکه تو رفتی سعی کردیم بازم دنبال مدارک بگردیم، قوانین رو زیر و رو کنیم، راه حل پیدا کنیم. امان از اون سایمون لعنتی، مثل سگ شکاری هر خطری که خودش و پولش رو تهدید کنه بو میکشه!"
با نفرت گفت و سر تکون داد.
لویی:" فوری از همدیگه جدامون کرد. هر کدوممون افتادیم توی یه راه جدا. خلاصهاش اینکه من بابت اینکه رفتی ناراحت نیستم زین. ولی اینکه منیجمنت در مورد ارتباطت با ما کاریت نداشت چی؟ زین ما چند سال برادرانه باهم زندگی کردیم پشت هم بودیم که تو یهویی کلا ارتباطت رو با ما قطع کنی؟؟؟ که ما رو بزاری پشت سرت؟ و بعد هم با یکی مثل ناتی بوی رفاقت کنی و بزاریش جای ما؟! که طرف اون در بیای؟ آخرش چی شد؟"
همچنان ساکت بود.
لویی صداش رو کمی بالا برد:" آخرش چی شد زین؟ ته دوستی با ناتی بوی چی شد؟؟"
زین به سختی لب باز کرد.
زین:" اهنگ ها و ویدئو ها برنامه هام رو بی اجازه لیک کرد."
لویی بالاخره مستقیم بهش نگاه کرد.
لویی:" به معنای واقعی کلمه ازت بالا رفت. و تو وفتی من زنگ زدم و اینا رو بهت گفتم چی بهم گفتی؟"
سر زین با شرمندگی حتی بیشتر خم شد.
لویی:" بهم گفتی /گورت رو گم کن/ ."
لب هاش رو بهم فشرد و به سر پایین زین خیره شد.
لویی:" منی هیچی، هری رو هم که قبل از رفتن دلش رو به دست اوردی، نایل هم که هیچی رفت زیر خاک_"
اشک زین چکید.
لویی:" لیام چی؟"
لبش رو گزید. چشمای آبیش پر شده بود.
لویی:" زین لیام چی؟؟؟ لیام چرا؟؟؟"
زین:" تو منو ببخش. من اومدم با هم حلشون کنیم."
صداش میلرزید.
زین:" لویی برادرها هم دعوا میکنن. لویی خواهش میکنم."
لویی:" اومدی اینجا ببخشمت؟"
خشک گفت و زین خشکش زد. نمیبخشیدش! میدونست که نمیبخشدش!
لویی:" کله دیکی فکر کردی من میتونم از تو دلخور بمونم؟!"
عضلات زین به یکباره شل شد.
سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد و نفس عمیق کشید. اجازه داد اشکهاش راحت بریزن.
لویی با نگرانی نیم خیز شد.
لویی:" زین حالت خوبه؟ یا مسیح! سکتهات دادم؟!"
با اشک خندید.
زین:" لوییِ احمق! کی اینجوری سکته میکنه اخه؟"
لویی دوباره سر جاش نشست و با پررویی گفت:" تو!"
از جاش بلند شد و ایستاد. مستقیم به لویی زل زد. لویی هم آروم سرجاش صاف ایستاد.
لویی:" چی شده ؟"
زین بی حرف یک قدم جلو گذاشت و با تمام وجود لویی رو توی بغلش گرفت.
لبخند راهش رو به لبهای لویی باز کرد.
لویی:" زینی!"
---
روی کاناپه نشست و درد بخیههاش رو نادیده گرفت. با استرس پاش رو تکون میداد.
رز کنارش نشست و دستش رو روی پای بی قرار نایل گذاشت.
رز:" آروم باش پسر! الاناست که تماس بگیرن، نگران نباش."
نایل سر تکون داد.
نایل:" گرگ غیرقابل پیشبینیه. اینکه نمیدونم په عکسالعملی خواهد داشت منو مضطرب میکنه!"
قبل از اینکه رز چیزی بگه ، آما و هوگو از جا پریدن.
آما با هیجان بالا پایین پرید .
آما:" دارن زنگ میزنن! دارن زنگ میزنن!"
نایل هل شده از جا پرید هوگو به آما تشر زد.
هوگو:" چه خبرته؟! میخوای دوباره بیفته روی اون تخت؟!"
آما به زور خودش رو کنترل کرد.
آما:" ببخشید."
هوگو سریع لپ تاب رو به نایلی که میخواست بلند بشه رسوند.
هوگو:" بشین بشین! من آوردمش. "
لپ تاب رو جلوش گذاشت و تنظيم کرد.
هوگو:" آمادهای؟"
نایل دست های لرزونش رو مشت کرد.
نایل:" نه! ولی صبر هم ندارم!"
هوگو خم شد و با نفسی عمیق تماس رو برقرار کرد.
مقاومت نایل با دیدن پدرش شکست.
صورتش رو توی دستهاش گرفت و اجازه داد چند قطره اشک پایین بریزه.
بابی:" نایل؟ نایل پسرم؟"
دستش رو از صورتش برداشت و به چهره ی پر بغض پدرش نگاه کرد.
لرزون حرف زد:" بابا؟ سلام!"
پدرش با بغض لبخند زد.
بابی:" سلام عزیزم! حالت خوبه پسرم؟ خوبی؟ درد داری؟"
نایل:" خوبم. حالم خوبه. درد ندارم. تو خوبی؟ مامان خوبه؟ گرگ خوبه؟"
بابی:" هممون خوبیم. فقط نگران توییم . مراقب خودت خیلی باشی ها پسرم."
سر تکون داد
نایل:" مراقبم. شما خیلی بیشتر مراقب خودتون باشید."
بابی:" هستیم عزیزم. تو حواست به خودت بیشتر باشه. نایل مادرت میخواد باهات صحبت کنه. "
بی تاب سر تکون داد. مائورا به جای بابی نشست و با بی قراری به صفحه زل زد.
مائورا:" نایل؟ نایل پسرم؟"
خندید.
نایل:" مامان سلام! خوبی؟ حالت خوبه؟"
مائورا دستش رو روی قلبش گذاشت.
مائورا:" خوبی تو پسرم؟کجا بردنت؟ حالت خوبه؟ اذیت میشی اونجا؟"
نایل:" خوبم. نه نه اصلا اذیت نمیشم. اینجا دکتر و اینا هست. جام راحته مامان."
مائورا:" درد که نداری عزیزدلم؟"
نایل:" نه نه اصلا درد ندارم. تو خوبی مامان؟ کریس خوبه؟"
مائورا:" آره اره خوبم. کریس هم خوبه فقط پاش شکسته. میخواست باهات حرف بزنه ولی نمیتونست تا اینجا بیاد."
نایل:" از طرف من بهش سلام و آرزوی سلامتی کن."
مائورا به پشت دوربین نگاه کرد و لبخند زد.
مائورا:" نایل برادرت میخواد باهات حرف بزنه."
نایل با بی قراری سر جاش جا به جا شد و سر تکون داد.
مادرش آروم از جا بلند شد و چند لحظه بعد گرگ به جاش نشست. با ناباوری به چهرهی نایل روی صفحهی لپ تاب زل زد.
گرگ:" خودتی؟ نایل؟"
با ناباوری پرسید و نایل خندید.
نایل:" خودمم. خودِ خودمم. خوبی گرگ؟"
گرگ با بهت دهنش رو باز و بسته کرد.
نایل با احتیاط صداش کرد:" گرگ؟"
گرگ صورتش رو توی دستهاش گرفت و شونه های لرزید. نایل سرش رو پایین انداخت و اشک هاش ریخت.
رز سریع دست روی شونهاش گذاشت.
گرگ به زور بین اشک هاش صداش کرد.
گرگ:" خودتی! نایل خودتی!"
نایل خندید.
نایل:" آره خودمم داداش."
گرگ اشک هایی که متوقف نمیشدند رو یک بار دیگه پاک کرد و نفسی کشید.
گرگ:" خوبی؟ حالت خوبه؟ کجایی؟"
نایل:" خوبم. خوبم ولی نمیدونم کجام . ولی جای بدی نیست. اینجا محافظ داره، دکتر داره، شرایط خوبه. تو خوبی؟"
گرگ:" حالا که دارم میبینمت_"
چشمهاش رو پاک کرد.
گرگ:" حالا خیلی خوبم. خیلی خیلی خیلی_"
هقی کرد.
گرگ:" باورم نمیشه! خدای من!"
نایل اشک هایی که همچنان میریختند رو پاک کرد.
گرگ:" نایل خواهش میکنم_ خواهش میکنم مراقب خودت باش."
سر تکون داد.
پاول به گرگی که به سختی نفس میکشید نزدیک شد.
پاول:" گرگ؟ برای حالا به نظرم کافیه. دوباره تماس میگیرید ولی الان روی جفتتون فشار زیاده."
گرگ سر تکون داد و امیدوارانه به نایل نگاه کرد.
گرگ:" بعدا دوباره حرف میزنیم اره؟"
نایل:" آره. حتما. دراولین فرصت."
گرگ لپ تاب رو به طرف پدر و مادرشون چرخوند و نایل با اون دو هم خداحافظی کرد.
تماس که قطع شد به سختی تکیه داد و نفس کشید.
هوگو کنارش نشست.
هوگو:" انگار رابطه نزدیکی با برادرت داری."
نایل خیره به زمین جواب داد:" آره. البته خیلی وقته که برادری که گرگ میخواست نیستم."
هوگو با تعجب پرسید:" نیستی؟"
نایل آهی کشید.
نایل:" بعد از وارد این کار شدن همه چیز عوض شد_"
خیره به زمین در زمان عقب رفت.
نایل:" همونطور که پدرم میگه، وقتی من رفتم خونه عوض شد. یه جورایی من سر و صدای خونه بودم. خونه بودنم سروصدا بود، بیرون رفتنم سر و صدا بود، ورود وخروج و بیدار شدن و خوابیدنم با سر و صدا بود."
خندید.
نایل:"هیچ کسی هم با این سر و صدا ها مشکلی نداشت و همه بهش عادت کرده بودن، وقتی من رفتم خیلی چیزا عوض شد. دیگه اون آدم سابق نبودم، چیزی که پدر و مادرم درک میکردن، ولی گرگ نه.".
لبخند از صورتش پاک شد.
نایل:" نمیدونم تقصیر من بود یا نه، ولی بعد از شهرت همه چیز سخت شد و من خواه ناخواه برای محافظت از حریم خصوصی خانواده کمتر به مولینگار میرفتم و کمتر توی مراسم ها شرکت میکردم. کمتر رفتنم برابر بود با کمتر دیدن گرگ. گرگ همه اینا رو از چشم من میدید، ولی خب من دیگه آدم عادی نبودم، بودم ها ولی همه میشناختنم، و این یعنی هرجا که میرفتم دائم دوربین بود و فن. من فن هام رو دوست دارم، همهی ما فن هامون رو دوست داریم ولی بعضیاشون طرفدار واقعی نیستن! وقتی گرگ ازدواج کرد من ساقدوشش بودم."
لبخند کوچیکی زد، که دوام چندانی نداشت.
نایل:" یه روز عالی بود! با وجود اینکه باز هم نمیتونستم معمولی برم و با محافظ رفتم و احتمال پاپاراتزیها رو هم میدادیم ، هممون خوشحال بودیم! اما حتی اون هم دووم نداشت. مدتها گذشته ولی هنوز هم بابتش از گرگ خجالت میکشم. وقتی رسیدم اونجا دور تا دور فقط طرفدار نما بود. طرفدارنماهایی که فقط به فکر خودشون بودن!"
اه کشید.
نایل:" به خودم که اومدم محافظها نتونسته بودن جلوشون رو بگیرن و محوطه پر دخترایی با مرچ واندایرکشن بود! وارد شده بودن، عکس مینداختن، سر و صدا میکردن! حتی چند تاشون اونجا جلوی ماشین من_"
لب هاش رو خیس کرد و با سر پایین و خجالت ادامه داد:" کاپوت ماشینم رو لیس میزدن و عکس میگرفتن!"
دهن آما و رز باز موند!.
نایل:" یکیشون وسط سوگند ازدواج داخل دوید و شروع کرد فریاد زدن اسمم. هیچ وقت اون میزان شرمندگی رو یادم نمیره!هیچ وقت نگاه گرگ و پدر و مادرم رو فراموش نمیکنم!"
سرش رو تکون داد.
نایل:" اون طرفدارنماها عروسی تنها برادرم رو خراب کردن!فشار انقدر روم زیاد بود که نتونستم تحمل کنم. خودم رو توی سرویس بهداشتی کلیسا حبس کردم تا یکم آروم بشم!"
نگاه هوگو رو که دید معذب تر سر جاش جا به جا شد.
نایل:" اونجا تنها جایی بود که سر و صداها نمیومد! ولی این حقیقت رو عوض نمیکرد. از دست خودم عصبانی بودم! از اینکه برادر خوبی برای گرگ نبودم عصبانی بودم. از اینکه نمیتونستیم حتی باهم وقت بگذرونیم عصبانی بودم؛ از اینکه عروسی برادرم داشت خراب میشد و مقصر من بودم عصبانی بودم. ولی به خودم اومدم دیدم عصبانی بودنم چیزی رو درست نمیکنه! رفتم بیرون و با تک به تکشون عکس گرفتم و امضا دادم و با خواهش و تمنا مجبورشون کردم دورتر و عقبتر وایسن."
نفسی گرفت.
نایل:" اون روز تموم شد و فن ها برای گرگ هشتگ متاسفیم زدن؛ ولی اون طرفدارنماها هنوز هم بودن، هنوز هم هستن. وقتی برادرزاده ام به دنیا اومد من پدرخوانده اش شدم، رفتم برای مراسم غسل تعمید و حتی اونجا هم طرفدارنماها دورم کردن! "
سر تکون داد.
نایل:" تا مدت ها حریم خصوصی برامون بی معنی بود! حتی دستشویی های عمومی هم نمیتونستیم بریم! توی این شرایط کمتر میرفتم دیدنشون و این گرگ رو عصبانی میکرد! ما تنها بچه های خانواده بودیم، من و اون باهم بزرگ شدیم ، سختی های جدایی پدر و مادرم از هر دو ما افرادی مستقل ساخت ولی باز هم همیشه کنار هم بودیم. حالا من رفته بودم هروقت هم که بهشون سر میزدم نمیتونست تمام و کمال برادرش رو داشته باشه. فشار روی گرگ انقدر زیاد بود که شروع کرد به زدن این حرفها که شهرت برادرم رو عوض کرده! از دست من عصبانی بود! خیلی سر این موضوع دعوامون میشد! اون فریاد میزد تو عوض شدی و من فریاد میزدم به فکر شما هستم! "
اه کشید. سرش رو بالا برد و به افراد دورش نگاه کرد.
نایل:" ببخشید مشغول صحبت شدم اذیتتون کردم!"
رز سر تکون داد:" اصلا اینطور نیست! یادمون دادی زندگی یه سلبریتی بعضی وقت ها چقدر میتونه سخت باشه!"
نایل:" من طرفدارهام رو خیلی دوست دارم! خیلی زیاد! برام با ارزشن چون اونا من رو به اینجا رسوندن، ولی من هم آدمم! خانوادم هم آدمن!"
آما جلو رفت و دست روی شونهی نایل گذاشت.
آما:" حق داری نایل! ما درکت میکنیم. طرفدارهایی که هشتگ متاسفیم رو ترند کردن هم درکت میکنن! "
لبخند زد و دستش رو روی دست آما گذاشت و با شصتش پشت دستش رو نوازش کرد.
هوگو سکوت چند ثانیه ای رو شکست.
هوگو:" خب دیگه؛ بریم شام که الان سرد میشه!"
زیر بغل نایل رو گرفت.
نایل:" خودم میتونم بلند شم!"
هوگو:" اینطوری بهتره."
هوگو:" راستی فردا یادم بنداز ببرم قبرت رو ببینی."
رز:" هوگو!"
صدای خندهی بلند نایل هر سه رو به خنده انداخت.
---
{ اینجا رو نگاه کنید! سایمون پول رو به جون یک انسان ترجیح داد! اون میتونست جلوی مرگ نایل رو بگیره ولی اینکار رو نکرد!}
ویدیو رو دوباره چک کرد. صدا و کلمات مخلوط با تمسخر سایمون کاملا واضح بود.
[ من اینهمه پول رو نمیدم، اگر میخوای بکشیش راحت باش! فکر کردی عقلم رو از دست دادم!]
نیشخندی زد و توییت رو سند کرد.
YOU ARE READING
Grá
FanfictionCompleted . Grà در ایرلندی یعنی عشق! پدربزرگ همیشه مادربزرگ رو mo grá صدا میزد ؛ یعنی عشق من! این کلمه برای کی مهمه؟ برای کی میتونه به اندازه اون مهم باشه؟ --- سال ۲۰۱۰ پنج تا پسر از زندگی عادیشون خداحافظی کردن. حالا شش سال گذشته و زندگی قراره...