Name of chapter: The game begins(بازی شروع میشه)
.
باسیل قدمی جلو گذاشت.
باسیل:" من کنارش میمونم. شما با پاول برید."
هردو دست لویی رو فشردن و با نفس های منقطع وارد شدن.
دو نفری وسط هال، خیره به چهرهی آشنایی که شش ماه از دیدنش محروم بودن ایستادن!
لیام به آرومی دستش رو از دست هری بیرون کشید. با سر بهش اشاره کرد تا جلو بره.
با قدم هایی نامطمئن جلو رفت. نایل به آرومی ایستاد. رو به روی هم ایستادن. دست های نایل باز شد و هری محکم خودش رو توی آغوشش انداخت.
بوی عطر اشناش که به مشامش رسید بغضش ترکید.
نایل محکم دوست جوانترش رو به خودش میفشرد. اشکهای خودش هم جاری شدن.
زین آروم بلند شد و به لیام نگاه کرد.
زین:" عزیزدلم؟ چرا نمیای جلو؟"
هری به آرومی از نایل فاصله گرفت و هردو منتظر به لیام نگاه کردن.
سوال لیام همه رو متعجب کرد.
لیام:" چرا حرف نمیزنی؟"
با بغض پرسید. اگه نایل خودشون بود، پس چرا حرف نمیزد؟
دستی که دور هری نبود رو به طرف لیام دراز کرد.
نایل:" بیا لیام! دلم برات تنگ شده! خودمم ،نایل! "
بغض لیام درجا ترکید، در ثانیه خودش رو به نایل رسوند و محکم در آغوشش گرفت.
چهار نفری روی کاناپه نشستن. بعد از چند دقیقه کمی از هم فاصله گرفتن.
لیام:" کجا بودی؟ چرا رفتی؟ چرا بهمون زنگ نزدی؟"
نایل:" کلی سوال هست که باید جواب بدم ولی قبلش، لویی کو؟"
هری:" جلوی در وایستاده. نتونست بیاد داخل."
نایل نفسی گرفت.
دست لیام شونهاش رو فشرد.
لیام:" میخوای بری ببینیش؟ بیاریش داخل؟"
آروم از جا بلند شد. با قدمهایی نامطمئن تا فاصلهی چندمتری در رفت، هنوز در دید پسرها و بقیه بود ولی به در کاملا باز دید داشت. لویی پشت به در ایستاده بود و دست باسیل روی شونهاش بود.
نایل:" لو ؟"
خشکش زد. آروم و با احتیاط چرخید. چند ثانیه با ناباوری به صحنهی رو به روش خیره شد و بعد به طرفش قدم برداشت.
درست رو به روش ایستاد. به چشمهای آبیش خیره شد.
نایل:" لویی! دلم برات _ "
صدای سیلی محکمی که به صورتش خورد خونه رو در سکوت فرو برد.
زین مبهوت صداش زد:" لویی!"
بهمحض اینکه صورتش رو صاف کرد سیلی دیگهای طرف دیگهی صورتش نشست.
لیام از جا بلند شد و یک قدم جلو گذاشت.
لیام:" لویی داری چه غلطی میکنی؟"
قبل از اینکه نزدیک بشه نایل با اشارهی دست جلوش رو گرفت.
مشت لویی بالا رفت و محکم پای چشمش نشست و یک قدم عقب انداختش.
هوگو بیتاب جلو رفت ولی باسیل بازوش رو گرفت.
باسیل:" آروم بگیر."
هوگو:" داره میزنتش!"
باسیل:" خودش گفت جلو نریم، آروم بگیر!!"
دست لویی یقهاش رو گرفت و به سینهی دیوار کوبوندش.
لویی:" شش ماه تمام! شش ماه تمااااام گم و گور شدی! شش ماه تمام فکر کردیم مردی!!! لعنت بهت جلوی چشم هامون تابوتت رو کردن توی خاک! من توی مراسمت حرف زدم! سخنرانی کردم! عین چهار تا بدبخت تمام مدت زار زدیم! اون زین رو میبینی؟ از غصهی آخرین دیدارتون انقدررررر گریه کرد که داشت کور میشد! لعنتی هممون انقدر گریه کردیم که داشتیم کور میشدیم! میفهمی چقدر طول کشید تا هضمش کنیم؟ هیچ درکی داری که چه بلایی سرمون اومد؟ هان؟ جواب بده!"
توی صورتش فریاد زد:" جواب بده!"
نایل:" متاسفم!"
یقهاش رو ول کرد و نایل روی دیوار سر خورد و نشست. بینیش خون اومده بود و صورتش ذوق ذوق میکرد.
لویی:" کی خبر داشت؟"
نایل:" پدر و مادرم و چندتا مامور و مسئول. گرگ هم بعدتر خبردار شد."
لویی:" پس برای همین پدر و مادرت نیومدن مراسم و فقط گرگ بیچاره رو فرستادن."
نایل:" یکی باید از خانوادم نقش رو بازی میکرد. اگه بهش میگفتن واقعی به نظر نمیرسید."
لویی:" از دوستهات کی میدونست؟ مولی خبر داشت؟"
نایل:" قسم میخورم نه! حتی الان هم خبر نداره."
سر تکون داد.
لویی:" خوبه. اگر اون میدونست و ما نه پوستت رو میکندم!"
دستش رو به طرفش دراز کرد.
آروم دستش رو توی دست لویی گذاشت و به کمکش بلند شد.
کمی بهم نگاه کردن. در لحظه خودش رو توی بغل لویی انداخت.
محکم به خودش فشردش.
لویی:" ممنون که برگشتی!"
---
زانوهاش رو بغل کرده و به چمدون های جمع شدهاش زل زده بود. داشت میرفت. آدام رو گرفته بودن، نایل هم که رفته بود ، دیگه نیازی به اینجا بودن هیچ کدومشون نبود.
رز:" آما عزیزم، پدرت اومده."
آروم بلند شد و راه افتاد و چمدونش رو هم پشت سرش کشید.
شل و وارفته پدرش رو بغل کرد و با یک خداحافظی از رز برای همیشه اون خونه رو ترک کرد. خونه ای که توش عاشق شده بود و از دست داده بودش.
+:" یه نفر میخواد ببیندت."
پدرش با نارضایتی گفت و توجهش رو جلب کرد.
آما:"کی؟"
+:" داییت."
آما:" کی؟؟؟ داییم؟؟؟"
+:" چند وقت پیش زنگ زد، نمیدونم شماره رو از کجا آورده بود ولی اصرار پشت اصرار داشت که ببیندت. بالاخره من و مادرت تصمیم گرفتیم این اجازه رو بدیم. حالا تو بگو کی؟"
شونه بالا انداخت.
آما:" مهم نیست، هروقت!"
پدر کمی نگاهش کرد.
+:" چیزی شده عزیزم؟"
بغضش گرفت. بغض اجازه نمیداد حرف بزنه.
+:" آمادورا؟"
بغضش ترکید.
پدر ماشین رو کناری کشید و سرش رو بغل کرد.
+:" ششششش، چیزی نیست عزیزدلم. درست میشه ششششش."
نه؛ نمیشد! درست نمیشد! برنمیگشت! حالا که دیگه رفته بود دیگه هیچی درست نمیشد!
---
گرگ با اولین پرواز خودش رو به لندن رسوند. نیمه شب در خونهی مولی رو زد. فقط گفت میتونه امشب رو اینجا بمونه؟
مولی نپرسید چرا؟ نپرسید چرا نرفته خونهی نایل؟ تنها چیزی که پرسید این بود که غذای چینی دوست داره یا نه؟ داشت.
از همون شب شروع کرد آروم آروم برای مولی حرف زدن. از خاطرات کسایی گفت که عزیزشون از مرگ برگشته بود، از خوشحالیشون گفت.
فردا صبح که حقیقت رو بهش گفت مولی فقط توی سکوت کمی اشک ریخت، بعد بلند شد، آماده شد و از گرگ خواست برن.
گرگ مولی رو بالا فرستاد و خودش کمی با پاول مشغول صحبت شد.
وقتی مولی رسید نایل توی اتاقش بود. شب رو هر پنج نفر توی خونهی نایل خوابیده بودن.
در رو که زد لیام باز کرد. فقط به اتاق نایل اشاره کرد و باقی رو به خود مولی سپرد.
توی اتاق ، در آغوش هم دل سیری از ناباوری و خوشحالی اشک ریختن و اشک ریختن.
بالاخره که آروم گرفتن، زنگ در دوباره خورد. گرگ بود.
در رو خودش باز کرد. کمی به برادرش نگاه کرد و بعد توی آغوشش فرو رفت.
گرگ:" بالاخره برگشتی!"
دم عمیقی گرفت و بوی خونه رو از پیراهن گرگ نفس کشید.
دور هم نشستن.
زین:" خب، بگو."
نایل:" از چی؟"
لویی:" چه اتفاقهایی افتاد این مدت؟ کسی که زده بود کی بود؟ چرا؟"
نایل نفسی گرفت.
نایل:" ادام رایت، برادر کوچک تر الکس رایت. یه ایرلندی بود که فکر میکرد سرنوشت درخشان برادرش رو من دزدیدم."
و گفت. گفت و گفت و گفت. از همه چیز بجز دختری که قلبش رو دزدیده و بعد له کرده بود.
بعد از اینکه تموم کرد تا چند ثانیه خونه توی سکوت فرو رفت.
هری:" حالا چی؟"
آهی کشید.
نایل:" حالا دادگاه آدام تشکیل میشه، دادگاه سایمون و بعد هم سعی میکنیم برگردیم به حالت عادی."
همه خوشحال بودن اما لیام فقط به غم نگاه نایل خیره بود.
---
به سر در پر زرق و برق ساختمون نگاه کرد.
آما:" اومدیم کلاب؟"
مادرش روی صندلی جلو چرخید و نگاهش کرد.
_:" آممممم این کلاب همون کلاب داییته، درواقع توی خانواده از یکی به دیگری رسیده. درست وقتی در نیمهی ورشکستگی بود و هیچ کدوم از بچهها قبولش نمیکردن هنری صاحبش شد و دوباره زندش کرد."
پیاده شدن. نگهبان کلاب با دیدن مادرش سریع به طبقهی بالا راهنماییشون کرد.
مادرش به در بزرگ و قهوهای اشاره کرد.
_:" برو تو. منتظرته."
نگاهش رو بین پدر و مادرش چرخوند.
آما:" شما نمیاید؟"
پدرش گفت:" اول تو برو داخل. حرفاتون که تموم شد ما هم میایم."
سر تکون داد و در زد.
هنری:" بفرمایید داخل!"
وارد شد و به مرد پشت میز بزرگ و قهوهای نگاه کرد. هنری با تعجب به دختر رو به روش نگاه میکرد.
هنری:" آمادورا؟"
سر تکون داد و با سلامی زیرلب نشست.
هنری:" خیلی خوشحالم که میبینمت. هفده سالته درسته؟"
آما:" هجده، دیگه هجده سالم شده. از مدرسه فارغالتحصیل شدم."
هنری:" یکم زود نبوده؟"
آما:" چرا ولی جهشی خوندم تا زودتر برسم به دانشگاه."
هنری:" رشتهات چیه؟"
بیذوق جواب داد:" پزشکی."
هنری با خوشحالی دستهاش رو بهم زد.
هنری:" خب پس آرزو و شغلی که میخوای با ادارهی یه کلاب هیچ تضادی نداره!"
آما:" ببخشید؟!!"
هنری:" مادرت نگفته من کیم؟"
آما:" داییم. دایی هنری که کلاب کاویر رو دوباره سرپا کرده."
هنری:" خب آمادورا _ "
وسط حرفش پرید:" آما، آما صدام کنید لطفا."
هر آمادورا صدا شدنی به یاد نایل میانداختش.
هنری:" خب آما، هیچ کسی تا ابد سرپا و زنده نیست. برادرزاده ها و خواهرزادههایی که تا الان داشتم بیعرضه و به دردنخور بودن بجز پیتر که اونم یه پلیسه، و گویا ادارهی یه کلاب با پلیس بودن نمیخونه." چشمی چرخوند.
آما:" اینا به من چه ربطی دارن؟"
هنری:" یه دانشگاه توی لندن انتخاب کن. میخوام کاویر بعد از من به تو برسه!"
---
چمدونش رو با نفسی عمیق باز کرد. کم کم حس میکرد داره عقلش رو از دست میده. حرفی از امادورا به پسرها نزده بود ولی گرگ خبر داشت. شب گذشته، قبل از اینکه بره پرسیده بود چرا خبری ازش نمیده و چرا به پسرها حرفی ازش نمیزد؟
فقط جواب داده بود دیگه باهم نیستن. همین و بس.
دونه به دونه لباس هایی که نیاز به شستشو نداشتن رو به ترتیب همیشگی توی کمد چید و لباس های دیگه رو توی سبد انداخت. آخرین لباس رو که برداشت زیرش پیراهن دخترانهی سفید و صورتی آشنایی نمایان شد.
ضربانش درلحظه بالا رفت. آروم لباسی که دستش بود رو روی تخت انداخت و پیراهن حریر رو بااحتیاط برداشت.
خودش رو روی تخت انداخت و لباس رو به صورتش نزدیک کرد. اشک توی چشمهاش جمع شد. عطر خودش بود!
کمی توی همون حال اشک ریخت. طوری که دلتنگش بود آزارش میداد. بعد از خیانت شارلوت این فشار بهش نیومده بود؛ اصلا دلتنگ نشده بود. ولی حالا هرلحظهاش با دلتنگی و سنگینی یاد آمادورا روی قلبش میگذشت.
صدای زنگ در به خودش آوردش. پیراهن رو با احتیاط روی تخت گذاشت و از اتاق خارج شد. پسرها با ظرف های غذا و کیسههای خوراکی خونگی و فروشگاهی توی دست جلوی در بودن.
داخل اومدن و مستقیم خوراکیها و غذاها رو توی ظرف چیدن.
به پیشنهاد زین اول خوراکی آوردن تا یکمی وقت بگذرونن تا وقت شام بشه.
شروع کردن از هر دری حرف زدن. از بهم برگشتنشون گفتن، لویی از فردی گفت ، لیام با خنده از بحثش با جیجی گفت، هری از دوست پسر جدید جما شکایت کرد، زین از پوستی که لیام ازش کنده بود تا بهش برگرده گفت. باهم خندیدن و احساساتی شدن. براشون خوشحال بود، خیلی زیاد. چقدر خوب بود که حداقل اونا هم رو داشتن.
لیام:" این یارو هوگو بدجور مراقبته ها!"
لبخند ضعیفی زد.
نایل:" اره، این مدت مسئولیت امنیتم افتاده بود رو دوشش، یه مقداری روم حساس شده."
لویی کمی عصبی گفت:" شب اول منو کشید کنار با یه لحن عصبی گفت باید کلاس کنترل خشم برم، این مقدار خشم برای یکی به اندازه من زیاده. و قسم میخورم به قدم اشاره کرد!"
زین سریع روش رو چرخوند تا خندهاش رو پنهان کنه ولی لویی کاملا متوجه شد.
لویی:" مرض! اصلا آدم خوش اخلاق و خوش مشربی نیست نایل! پسره انگار یه کامیون عصا قورت داده."
نایل:" فکر میکنی لو؛ اتفاقا خیلی مهربون و بافکره." سعی کرد از هوگو طرفداری کنه.
شونه بالا انداخت.
لویی:" حالا هرچی؛ ما دوستای خیلی بهتری هستیم."
نایل:" روی دست شما که هیچ کسی نمیاد."
با خنده به پشت لویی زد.
قوطی کوکا روی پیراهن لیام چپه شد.
لیام:" نایلر من حال ندارم دوباره برم واحدم، میشه از اتاقت یه پیراهن بردارم."
نایل:" آره داداش راحت باش، برو هرکدوم خواستی بردار."
لویی رو به لیام که بلند شده بود تیکه انداخت:" چاق شدی پینو حواست باشه یه چیز گنده بردار."
دست لیام با صدای شترق بلندی به لویی پس گردنی زد.
زین:" در دهنت رو بزار دیگه مرتیکه."
لویی:" نمیخوام، داداش خودمه دلم میخواد بهش میگم تو چی میگی این وسط."
نایل به بحث بینشون خندید.
توی اتاق نایل، لیام نگاهی به کمدش انداخت ولی از تی شرت روی تخت بیشتر خوشش اومد. همین که تی شرت رو برداشت چشمش به پیراهن دخترانه و ظریف افتاد. اخمی به چهرش اومد، این برای کی بود؟؟ مگه نایل از شارلوت پیراهنی نگه داشته بود؟؟
نایل:" چیزی که میخواستی پیدا کردی؟"
چرخید و به نایل که تازه وارد شده بود نگاه کرد.
تی شرت رو بالا گرفت.
نایل با چند قدم خودش رو به کمد رسوند.
نایل:" ولی این باید بره لباسشویی لی."
یکی از کشو هاش رو باز کرد.
نایل:" اگه تی شرت میخوای مثل همیشه توی این کشو گذاشتم."
به لیام ساکت نگاه کرد.
نایل:" چیزی شده؟"
با انگشت شصت به پیراهن دخترانه اشاره کرد.
لیام:" مگه نگفتی شارلوت رو فراموش کردی؟"
نایل:" اون _ اون مال شارلوت نیست لیام."
صداش کمی در انتها لرزید و نگاهش رو پایین انداخت. نفسی پنهانی گرفت و لبخند زد.
نایل:" این تی شرت رو بنداز توی همون سبد رخت چرکها. یکی شبیهش رو دارم الان برات پیدا میکنم."
سریع تی شرت مشابه رو براش پیدا کرد. قبل از اینکه اتاق رو ترک کنه دست لیام روی بازوش نشست.
لیام:" این پیراهن مال کیه نایل؟؟ اگر مال شارلوت نیست پس مال کیه؟"
چرا انقدر گفتن ماجرا براش سخت بود؟
چرا نمیتونست راحت بگه هیچ کس و لباس رو توی سطل آشغال پرت کنه؟
ولی به جای بیرون انداختنش، دلش میخواست برگرده و لباس رو محکم در آغوش بگیره.
نایل:" این لباس مال _ "
اسمش روی زبونش نمیچرخید. دست توی موهاش کشید. نمیتونست!
نایل:" گفتنش راحت نیست لی. فقط بزار همونجا بمونه، یا اصلا وایسا."
پیراهن رو برداشت تا حداقل گوشه کمدش پرت کنه ولی ناخودآگاه به جای پرت کردن با ظرافت تمام تاش کرد و گوشهی کمد دور از لباسهای خودش گذاشت.
طرز رفتارش با یک تیکه لباس لیام رو مطمئن کرد خبریه.
لیام:" توی این مدت چی شده که به ما نمیگی؟ تو برگشتی ولی اون نایل خوشحال نیستی! یه چیزی شده که به ما نمیگی!"
نایل:" اتفاقات زیادی افتاده لی، ولی دیگه مهم نیست. اثراتی هم که ازشون مونده رد میشه و میره."
ته دلش میدونست که دروغه! که اثر آمادورا هیچ وقت نمیرفت.
لیام:" بهمون بگو نای؛ حداقل به من بگو. اون پیراهن مال کیه؟ این غم تو نگاهت برای چیه؟"
چرا باید میگفت؟ چرا باید حال دوستاش رو، خوشحالیشون از برگشتنش رو بهم میزد؟
بغض آشنا دوباره توی گلوش ورم کرد.
لیام:" وقتی بهمون نمیگی یعنی یه چیز بزرگه! بعد از این همه سال میشناسمت نایل! میدونم که الان داری با خودت فکر میکنی اگر نگی بهتره، ما خوشحالتریم، ولی وقتی میدونم یه چیزی اونجا هست که نمیگی حس میکنم باهات غریبه شدم! و این قلبمو میشکنه!"
نایل:" من زنده برنگشتم لیام."
صداش بغضآلود بود. توی سکوت منتظر موند تا ادامه بده.
نایل:" ادام من رو نکشت، یه دختر ایتالیایی چشم و مو قهوهای، با لبخندهای شیرین به اسم آمادورا منو کشت!"
اسمش رو که با صدای بلند گفت بغضش به آرومی شکست.
شونههاش که لرزید لیام هول کرد.
یک قدم جلو برداشت اما نایل متوقفش کرد.
نایل:" یه چند دقیقه بهم مهلت میدی لی؟ پسرها بیرون منتظرتن."
چرخید و با بدنی که میلرزید روی تخت نشست و لیام به آرومی تنهاش گذاشت.
لبخند هری با دیدن صورت درهم لیام خشک شد.
هری:" لیام؟ چی شده؟"
کنار زین نشست و هرچیزی که میدونست گفت.
لیام:" این یکی جدیه! مثل قضیهی شارلوت باهاش برخورد نمیکنه! وقتی حرف میزد احساس میکردم با هرکلمه داره درد میکشه! با این حال بعید میدونم بیشتر از این حرف بزنه."
---
هوگو خبر تاریخ دادگاه آدام رو براشون آورد. پسرها هم میخواستن حضور داشته باشن و ترتیبش داده شد. دادگاه به درخواستشون به صورت لایو و آنلاین پخش میشد ،همه خبردار بودن و جمعیت زیادی هم جلوی دادگاه جمع شده بودن، دلیل اصلی درخواستشون اعلام زنده بودن نایل توی همون دادگاه بود.
روز دادگاه روز سنگینی بود. زین، پاول، جف، باسیل و هربادیگاردی که سر صحنهی تیراندازی بودن به عنوان شاهد ، و باقی پسرها و دوستان نایل هم حضور داشتن.
به محض اینکه لایو رو شروع کردن فنهای سرتاسر دنیا به تماشا نشستن. آدام با دستهای بسته در جایگاه متهم نشسته بود و جایگاه شاکی بجز صندلی وکیل خالی بود.
منشی بلند اعلام کرد:" قاضی وارد شدن، قیام کنید!"
قاضی که نشست افراد حاضر در دادگاه هم نشستند و دادگاه به صورت رسمی شروع شد.
قاضی:" آقای آدام رایت، بیست و دو ساله، متهم به تیراندازی غیر مجاز، تهدید و ایجاد رعب و وحشت در طول چند ماه متوالی و اقدام به قتل نایل جیمز هوران!"
فن های حاضر در لایو یکی پس از دیگری کامنت گذاشتن.
[+اقدام به قتل!
_ هی! اون اقدام نبود! این مادر به خطا واقعا یه بیگناه رو کشته!!
...]
ولی البته که کسی پاسخگوی کامنت ها نبود.
شاهدها یکی پس از دیگری در جایگاه ایستاده و شهادت دادن.
قاضی با ضربهی چکش دادگاه رو به سکوت دعوت کرد.
قاضی:" حالا از شاکی ، نایل هوران میخوام در جایگاه شاکی بایستند!"
افراد حاضر در لایو با تعجب فکر میکردن قاضی دیوانه است! نایل هوران مرده چطوری قراره در جایگاه شاکی حاضر بشه!
مردی سرتاپا مشکی پوش از جاش بلند شد. به ارومی صندلیها رو طی کرد و در جایگاه شاکی ایستاد. دست برد و ماسک و عینکش رو برداشت.
به محض اینکه چهرهی واضحش روی صفحههای موبایلها نمایان شد، صدای جیغ و داد فنها بلند شد!
نفسی گرفت.
قاضی:" آقای هوران، ایا تمامی این موضوعات رو تایید میکنید؟ چیزی برای اضافه کردن دارید؟"
نایل به آرومی با طرف میکروفون خم شد.
نایل:" بله جناب قاضی، این فرد، آدام رایت، به قصد قتل به من شلیک کرد!"
YOU ARE READING
Grá
FanfictionCompleted . Grà در ایرلندی یعنی عشق! پدربزرگ همیشه مادربزرگ رو mo grá صدا میزد ؛ یعنی عشق من! این کلمه برای کی مهمه؟ برای کی میتونه به اندازه اون مهم باشه؟ --- سال ۲۰۱۰ پنج تا پسر از زندگی عادیشون خداحافظی کردن. حالا شش سال گذشته و زندگی قراره...