Name of chapter:a hundred times
---یک دقیقه پیش از سال جدید، ساختمان محل زندگی چهار پسر وان دایرکشن:
هری با ماگ بزرگ شکلات داغ منتظر لحظه ی شروع سال جدید بود. بوی قهوه، شکلات و خوراکی های سال جدید در هوا می رقصید و هر چهار نفر توی واحد لیام منتظر تیک ساعت بودند.
لویی به آرومی بهش نزدیک شد.
چشم های سبزش به تلویزیون خیره بود. نور های شاد تلویزیون روی صورتش رنگ میانداخت.
لویی :" هری."
چرخید و نگاهش کرد. لب پایینش رو بین دندون هاش گرفت.
لویی:" تقریبا یک دقیقهی دیگه سال جدید شروع میشه. من و تو کلی بالا و پایین توی سال های گذشته داشتیم، لحظه های تلخ و شیرین داشتیم، رضایت و نارضایتی ، دعوا و اشتی، خنده و گریه داشتیم. این لحظه ازت یه درخواست دارم. "
خم شد و ماگش رو روی میز گذاشت. منتظر به لویی نگاه کرد.
لویی:" من کلی با خودم کلنجار رفتم. یک بار هم بهت گفتم هرچقدر بخوای وقت داری که جوابمو بدی ، میخوام بگم هنوز پاش هستم."
به ساعت نگاه کرد ، سی ثانیه باقی مونده بود.
هری منتظر نگاهش میکرد.
لویی: " اولین بوسه ی سال جدیدم باش هری."
ضربان قلب هری در ثانیه روی صد رفت.
لویی:" شاید نا به جا باشه، مخصوصا که حرفت رو_"
هری نگاهی به ساعت کرد و جلو رفت.
پیشونیش رو به پیشونی لویی چسبوند.
شروع کرد به زمزمه وار شمردن:" ده ، نه ، هشت ،_ "
لویی باهاش همراه شد:" هفت ، شش ، پنج ،_"
لیام چرخید و به زین نگاه کرد.
زین زیرلب میشمرد:" چهار ، سه ، _"
دو
یک
لب های لویی و هری بهم چسبید. صدای آتیش بازی سال جدید انگار از قلب هاشون بود.لیام در تصمیم ناگهانی پیک الکلش رو بالا برد به پیک زین زد.
زین متعجب به طرفش چرخید.
لیام:" س_ سال جدید مبارک."
سرش رو به شونهی لیام تکیه داد.
زین:" سال نو تو هم مبارک."
لب هاش کش اومدن.
زین:" باهام میای شام؟"
لب های لیام هم به لبخند کش اومدن.
لیام:" این تازه سیامین باره."
متعجب از اینکه لیام هم میشمره سرش رو از شونهاش جدا کرد.
چشمهای طلاییش درشت شده بودن.
لب هاش رو زبون زد تا بزرگ تر شدن لبخندش رو کنترل کنه.
لیام:" حداقل صدبار باید درخواست کنی مالیک."
---
با غرولند خودکارش رو روی میز انداخت. شب خوب نخوابیده بود. یعنی نمی تونست بخوابه.فلش بک/شب گذشته/
صورتش رو از آما دور کرد.
چی داشت فکر میکرد! اون دختر هنوز حتی هجده سالش هم نبود!
گلوش رو صاف کرد
نایل:" سال جدید مبارک."
لبخند مصنوعیای زد و سریع ازش دور شد.
////////ءاز همون اول که اومده بود میدونست ارتباط با آما دردسرساز میشه.
آما دختر جذابی بود، پر از انرژی ، صمیمی ، دقیقا تایپش.
ولی هنوز حتی هجده سالش نشده بود! اون هفده ساله بود و نایل بالای بیست سال! این یه خط قرمز بود!
به سختی از جاش بلند شد.هوگو مشغول بررسی اعضای خانوادهی رایت بود. مادر و پدرش کاملا بی خطر بودن. پدرش دو سال پیش مرده بود و مادرش هم آلزایمر داشت. برادر بزرگترش هم بعد از مرگ پدرشون فقط به مادرش رسیدگی میکرد، بیشتر از یک سال پیش از همسرش جدا شده بود و یک دختر ده ساله داشت. فقط میموند برادر کوچکتر، آدام رایت. بیشترین شک هوگو روی آدام بود.
آدام سابقهی خشونت بی مورد داشت. چند بار با کسایی که الکس موقع فرار ازشون تصادف کرده بود درگیر شده بود. چند وقتی هم بود که غیبش زده بود.
ضربه های به در از فکر خارجش کرد.
هوگو:" بفرمایید تو."
نایل وارد شد.
نایل:" راستش می خواستم ببینم چه خبر جدیدی هست؟ رفتم اتاق کارت ولی نبودی. توی اتاق خوابت هم کار میکنی؟"
هوگو آهی کشید.
هوگو:" بیا تو خواهش میکنم."
دوباره رو به صفحه ی لپ تاپش کرد.
هوگو:" فکر کردم اگر یه جای جدید کار کنم، مکان جدید ذهنم رو بازتر میکنه. راستش احساس شرمندگی میکنم در برابرت."
با تعجب پرسید:" شرمندگی؟ چرا شرمندگی؟!"
هوگو:" احساس میکنم حتی یک قدم هم نزدیک نشدیم بهش. از طرفی خیلی ریلکس میاد یه زهری میریزه و میره. این موضوع عصبیم میکنه!"
کنارش ، پشت میز تحریرش ، ایستاد و دستش رو روی شونهی پسر بزرگتر گذاشت.
نایل:" همچین حسی نداشته باش. همون اول هم متوجه شدم این مسئله خیلی پیچیده است. نیاز به صبر و حوصله و تمرکز داره."
به صفحهای که هوگو بهش زل زده بود نگاه کرد.
نایل:" اینا کی هستن؟"
هوگو:" راستش با یکم تحقیق مطمئن شدم کار اون دو تا الکس نمی تونه باشه، مخصوصا که یکیشون مرده بود! برای همین رفتم سراغ خانوادشون. خانواده جانسون بی خطر بودن ، ولی _"
با فشار دست نایل روی شونه اش سکوت کرد و به طرفش چرخید.
هوگو:" نایل؟"
نایل به عکس آدام زل زده بود.
زمزمه کرد:" دیدمش."
هوگو تقریبا از جا پرید.
هوگو :" چی؟؟!"
دست نایل از شونه اش افتاد.
هوگو:" کجا دیدیش؟؟ کی؟؟؟ اون هم تو رو دید؟"
نایل توی افکارش غرق بود. غرق خاطراتی محو و دور، زیر لایه ای از مستی و ناهوشیاری.
نایل:" شب کات با دوست دختر سابقم ، توی یه کلاب _"
هرچی بیشتر به عکس نگاه میکرد انگار بیشتر یادش میومد.
نایل:" یه کلاب هست که همیشه خلوته ، جای گرونیه و گارد و محافظ زیاد داره ، برای همین کسی عکس نمیگیره؛ دست کم نه قانونی. یادم نمیاد بعد از چندمین شاتم بود که کنارم نشست _"
چشم هاش رو کمی بهم فشرد و دوباره باز کرد.
نایل:" / هی نایلر! خوبی؟/"
اولین جمله ای که از پسر یادش میومد رو تکرار کرد. نیشخند چندش آورش رو به وضوح یادش بود.
نایل:" من مست بودم. خیلی زیاد. چرخیدم سمتش ولی چیزی نگفتم. اون ادامه داد _"
لب هاش رو زبون زد.
نایل:" / درد داری نه؟ قلبت درد داره ! بگو ببینم چه حسی داره؟ من که هنوزم حس مرگ دارم! من هنوزم از قلب دردی که تو بهم دادی حس مرگ دارم! تو چی؟ نایل هوران بی نقص! قلب درد تو چه حسی بهت میده؟/"
صداش رو به خوبی به یاد می آورد! صداش خش داشت، یه خش غیر عادی، ته لهجهی ایرلندی! خیلی کم بود! خیلی کمتر از لهجهی نایل ، ولی نایل تشخیصش می داد.
نایل:" سعی کردم شونه ام رو از زیر دستش بکشم عقب."
دستش رو روی شونه اش گذاشت، دقیقا جایی که اون پسر اون شب دستش رو گذاشته بود.
نایل:" ولی ول نمیکرد! مست بودم، خیلی بد هم مست بودم. ولی حالا که اون اومده بود دیگه نمی خواستم اونجا بمونم."
اون قسمت شونه اش رو فشرد.
نایل:" / بکش! این درد رو بکش! تو لیاقتش رو داری!/"
ناخودآگاه سرش رو به سمت راست چرخوند.
نایل:" از بارتندر یه بطری از همون ویسکی خواستم ، نمی داد ولی با دوبرابر قیمت راضی شد. من همچنان سعی میکردم اون پسره رو با اون نیشخند عجیب و احمقانه اش از خودم دور کنم. بارتندر که با بطری برگشت منو شناخت، به پسره تشر زد. یادم نیست چی گفت ولی یه چیزی توی مایه های / دستتو بکش ! یارو از اون مایه دار معروف هاست!/ یا یه همچین چیزی."
بالاخره شونه اش رو ول کرد.
نایل:" پسره خم شد طرفم، گفت _"
جمله اش با همون تن ، با همون صدا بهش یادآوری شد.
نایل:" /دوباره میبینمت!/ و رفت. بارتندر ازم پرسید اونجا چیکار میکنم؟ بادیگاردم کجاست و این چیزا. ولی من تنها بودم. رفت یه آدم هیکلی رو اورد، نمی دونم فکر کنم بادیگارد بود، کت و شلوار تنش بود، آورد و بهم گفت / اندی تا یه جایی باهات میاد. نمیخوایم که فردا تصادفت سرخط خبرها بشه./"
بهطرف هوگو و چشم های از حدقه بیرون زده اش چرخید.
نایل:" اون یارو بادیگارده تا یکم قبل از خونه باهام اومد ولی بعدش رفت."
هوگو به عکس اشاره کرد.
هوگو:" مطمئنی خودشه؟ اگر این نیست میتونی توصیفش کنی؟
نایل دوباره به عکس نگاه کرد.
نایل:" خودشه! مطمئنم! فقط به جای این لبخند ساده، یه نیشخند عجیب غریب روی صورتش بود."
هوگو:" اسم کلاب رو یادته؟"
روی صندلی ای که چند ثانیهی پیش هوگو روش نشسته بود، پخش شد.
نایل:" کلاب کاویر."
چشم هاش رو مالید.
نایل:" چرا یادم نبود؟! چرا اخه؟؟ اینهمه وقت!! حتی یادم نبود اون شب یه نفر بجز بارتندر رو هم دیدم! اگر فقط یادم بود چقدر جلو می افتادیم!!"
هوگو رو بهش کمی خم شد.
هوگو:" هی بچه! تقصیر تو نیست! تو بدجور مست بودی، اون هم اینو میدید."
خسته لبخندی زد.
نایل:" هی هوگو! من اسم دارم! هنوز هم یادت میره؟!"
هوگو لبخند کوچیکی زد.
هوگو:" به نظر خسته میای."
اه کشید.
نایل:" یکمی اره. شب خوب نخوابیدم."
هوگو چند لحظه سکوت کرد.
دستش رو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد.
هوگو:" بیا، همینجا یکم استراحت کن. تا بری اتاقت خوابت میپره."
نایل:" نه میرم اتا _"
هوگو:" گفتم که تا بری اونجا خوابت میپره. یه چرت بزن بعد."
دست هاش رو روی شونههاش گذاشت و کمکش کرد دراز بکشه.
زمزمه کرد:" ممنون هوگو."
هوگو چند ثانیه به چشم های آبی خسته اما زیباش نگاه کرد.
هوگو:" بخواب پسر. خیلی خسته ای."
هوگو که دوباره سر وقت کارش رفت، چشم های اون هم به آرومی سنگین شد.
---
با خمیازهی بلندبالایی از سرویس خارج شد. روز تعطیل بود و لیام تا دیروقت خوابیده بود. آماده کردن قهوه خیلی طول میکشید! تصمیم گرفت با یه آبمیوه سر و تهش رو هم بیاره.
قبل از اینکه لیوانش رو پر کنه صدای زنگ در متوقفش ورد
با نفس عمیقی لیوانش رو روی کابینت گذاشت. لخ لخ کنان به طرف در رفت. در رو نیمه باز کرد.
پسر آشنای پشت در رو از نظر گذروند.
لیام:" بله بفرمایید؟"
پسر لبخندی تحویلش داد و سینی دستش رو بالا گرفت.
+:" میتونم وارد شم؟ صبحونتون رو آوردم."
لیام در رو کامل باز کرد.
لیام:" بفرمایید داخل. ولی من که صبحونه نخواسته بودم!"
وارد شد و مستقیم سینی صبحانه رو روی میز لیام گذاشت.
پسر:" نوش جان."
بدون یک کلمهی اضافه و با یک لبخند از خونه خارج شد
با تعجب سینی رو از نظر گذروند. سینی صبحونهی مورد علاقهی لیام بود. پنکیک با تزئین عسل و توت فرنگی، شیرکاکائو داغ و یه کاسه آناناس تازه برش خورده!
پشت میز نشست و با تردید چنگال رو دست گرفت. جرعه ای از شیرکاکائوش قورت داد و از گرمیش روی دهنش لذت برد.
شروع به خوردن پنکیک ها کرد. نمیدونست این صبحونه رو کی فرستاده بود ولی هرکی بود خوب صبحونهی مورد علاقهی لیام رو میشناخت.
مشغول خوردن بود که توجهش به لیوان جلب شد. با تردید جلو کشیدش و کلمات روش رو خوند.
' با من به قرار شام میای؟'
خب حداقل معلوم شد کی سینی صبحانه رو فرستاده!
تک خندهای کرد و به خوردن ادامه داد.
اولین تلاش از هفتاد تلاش باقیموندهی زین؟
آخرین پنکیک رو روی بشقابش گذاشت. آروم بشقاب سرو پنکیک ها رو جلو کشید. ابروی چپش بالا رفت.
روی بشقاب همون نوشته به چشم میخورد!
' با من به قرار شام میای؟ '
بشقاب ها و لیوان ها رو مرتب داخل سینی جمع کرد و کاسهی آناناسها رو برداشت. طبق عادت همیشگی قسمت خوشمزه رو گذاشته بود آخر کار!
با لبخند شروع به خوردن کرد. آناناس میوهی محبوب خودش و زین بود. حالا که میدونست زین این سینی رو فرستاده از دیدن میوهی محبوبشون تعجب نمیکرد.
کف کاسهی آناناس ها هم نوشتهای بود!
با عجله چند تیکه آخر رو خورد تا نوشته رو کامل ببینه.
' با من به قرار شام میای؟ '
لبخند دوباره روی صورتش اومد.
کاسه رو هم روی باقی ظرف ها گذاشت . پاکت کنار سینی رو برداشت و باز کرد.
YOU ARE READING
Grá
FanfictionCompleted . Grà در ایرلندی یعنی عشق! پدربزرگ همیشه مادربزرگ رو mo grá صدا میزد ؛ یعنی عشق من! این کلمه برای کی مهمه؟ برای کی میتونه به اندازه اون مهم باشه؟ --- سال ۲۰۱۰ پنج تا پسر از زندگی عادیشون خداحافظی کردن. حالا شش سال گذشته و زندگی قراره...