Name of chapter: proves ( مدارک)
سکوت خونه رو پر کرده بود. سکوتی سنگین.
هری دوباره به دختر رو به روش نگاه کرد. سکوت و نگاه خالیش اونو میترسوندن.
پاول:" امممم خب _"
بالاخره سکوت رو شکست.
پاول:" همونطور که گفتم این کار فقط برای جلب توجهه، توجه ها به سایمون و واندایرکشن جدیدا تلخ بوده و بد. فقط باید توجه بگیرید همین. بعلاوه خبر دوباره باهم زندگی کردن شما دوتا هم توی رسانه هاست. منیجمنت تصمیم گرفت بهت یه حق انتخاب بده. میتونی النور رو انتخاب کنی یا بریانا."
لویی:" تو میدونستی بریانا رو انتخاب نمیکنم."
پاول به آرومی سر تکون داد.
نگاهی به النور انداخت.
پاول:" وظیفه خودم میدونم بگم النور هم از این وضعیت راضی نیست."
لویی:" مشخصه."
نامحسوس به سکوت و رفتار النور اشاره کرد.
توی ذهن هری فقط اولین کلمات دختر میچرخید.
/ کاش بیشتر برای مرگم آرزو میکردی/
پاول:" پس؟"
لویی:" البته که النور."
پاول سر تکون داد.
رو به النور کرد.
پاول:" طبق همون حرف هایی که زده بودیم یکی دو ساعت دیگه از ساختمون میزنی بیرون. اگر خواستی میتونی بیای واحد ما یا لابی ای چیزی."
معذب و دستپاچه گفت و با یه خداحافظی خونه رو ترک کرد.
برخلاف تصور لویی هری به آرومی به النور نزدیک شد.
هری:" متاسفم النور."
چشمهای النور بلافاصله با کلمات نرم هری پر شدن.
النور:" اگه یه روزی سرطان بگیرم یا درد بی درمون دیگه ای، روزهای آخر عمرم رو صرف جویدن خرخرهی تک به تکشون میکنم."
سر لویی بیشتر پایین افتاد.
لویی:" متاسفم، میدونم احتمالا امید داشتی بریانا رو انتخاب کنم.من فقط _"
النور خندهی تلخ و پربغضی کرد.
النور:" واقعا فکر کردی اونا بهت حق انتخاب میدن؟؟؟"
از حالت مچالهای که نشسته بود خارج شد و دستش رو به طرف در گرفت، دری که همین چند دقیقه پیش پاول ازش خارج شده بود.
النور:" اگر واقعا بهت حق انتخاب میدادن قرارداد با من از قبل آماده نشده بود، امضای پدرم به عنوان مثلا وکیلم روش نبود و پاول الان منو با خودش نیاورده بود."
دوباره توی کاناپه فرو رفت.
هری:" دوباره جنگ روانی راه انداخت؟"
اشارهاش به پدر النور بود. پدری که به خاطر پول و استفاده از شهرت اسم دخترش هربار اون رو مجبور به امضای مجدد قرارداد میکرد.
یقهی یقهاسکی ای که تنش بود رو کنار زد.
چشمهای هردو مرد با دیدن رد کبود انگشتها روی گلوی ظریف دختر درشت شدن.
لویی:" خدای من النور!"
یقهی لباسش رو دوباره به حالت قبل درآورد.
النور:" این بار فیزیکی امتحانش کرد. "
هری:" تو باید جلوش رو بگیری. باید از یه وکیل یا پلیس کمک بگیری."
النور به هری نگاه کرد.
النور:" تو میتونی به همین راحتی جلوی سایمون رو بگیری؟"
لب های هری بهم دوخته شد.
جواب آشکار بود.
نه!
سایمون زندگی النور هم پدرش بود.
کمی به سکوت گذشت.
اما النور با شوکه کننده ترین سوال سکوت رو شکست.
النور:" هنوزم دنبال زمین زدن سایمون هستید؟"
لویی:" به مدرک و شاهد نیاز داریم."
شونه بالا انداخت.
لویی:" چیزی که درمورد این حرومزاده اصلا به دست نمیاد."
النور بینیش رو بالا کشید.
النور:" شاید چون از همون اول ریز به ریز جمعشون نکردید."
هری اخم ریزی کرد. منظورش رو نمیفهمید!
النور:" میخوام برم دکتر. پزشکی قانونی."
برای دومین بار هر دو مرد رو شوکه کرد.
لویی:" هان؟"
النور دوباره صاف نشست.
النور: تا کی میخواید به این وضع ادامه بدید؟ هان؟ من نمیتونم تا ابد خداخدا کنم دوباره دوست دختر جعلی لویی تاملینسون نشم! حتی یه دوست ساده هم نمیتونم پیدا کنم! الان که اینجام مجبورم کردن با پسری که مناسبم بود و میخواستم بهم بزنم!"
تکیه زد و ادامه داد:" میخوام مدرک جمع کنم. اولیش رو هم همین امشب میگیرم. دو ساعت دیگه از اینجا میرم به پزشکی قانونی. دایی دوستمه. تنها دوستی که برام باقی مونده و حقیقت رو میدونه. میرم و چندتا گواهی معتبر میگیرم."
لویی توی فکر بود.
لویی:" میتونی کپی برابر اصل خودتو از قرارداد بیاری برامون؟"
هری متعجب به طرفش چرخید.
لویی:" همهی قرارداد های ما میمونه دست اون حرومی. بابای تو کجا میذارتشون؟"
کمی فکر کرد.
النور:" گاوصندوق، شرکتش."
هری:" رمزش رو میدونی؟"
النور:" نه! یعنی میدونستم ولی هر ماه عوض میکنه. شان میتونه پیداش کنه!"
ابروی هری بالا رفت.
هری:" شان؟"
النور:" معاون پدرمه."
نگاهش رو دزدید.
النور:" و همون دوست پسری که مجبورم کرد باهاش بهم بزنم."
گونه های سرخش باعث نیشخند لویی شد.
لویی:" اووووو! مستر شان!"
هری:" لووویی!!"
لویی:" چیه خب؟"
به وضع النور اشاره کرد.
لویی:" بابا خودشم داره لبخند میزنه."
دوباره نیشخند زد.
لویی:" مستر شان خیلی کاربلده."
النور فقط چشمهاش رو چرخوند.
چند لحظه سکوت کردن.
لویی:" پاشو من ببرمت پزشکی قانونی."
النور:" هان؟؟؟"
به جاش هری جواب داد:" ولی لویی، اونا ازتون جلوی مطب عکس میگیرن. شک میکنن! مخصوصا پدرش! شاید اگر من ببرمش بهتر باشه."
النور :" نه هری! این خیلی مشکوک تره که با تو برم بیرون. خودم میرم."
هری:" ولی ال _"
النور:" خودم میرم. فقط باید یکم دیگه اینجا بمونم و _"
صدای بیبی مانیتور حرفش رو قطع کرد.
لویی سریع از جا پرید.
لویی:" فردی بیدار شد. راحت باش النور. ببخشید."
سریع به طرف اتاق بچه راه افتاد.
النور متعجب پرسید:" فردی هنوز با لوییه؟؟"
هری:" آره خب. مگه کجا قراره باشه؟"
به مرد نگاه کرد.
النور:" فکر میکردم تا الان سپرده باشدش به مادرش."
هری:" نه ." لبخند زد:" فردی بیشتر وابسته لوییه تا بریانا."
النور تک خنده ای کرد:" یادمه اونموقع حاملگی با عکساش کم مونده بود ما رو هم حامله کنه."
هری خندید :" امروز صبح بیدار شدن با کوچولو. صبحونه با کوچولو. نفس کشیدن با کوچولو. دستشویی رفتن با کوچولو."
النور بلند خندید:" خیلی احمقانه بود. رسما کل حاملگیش کف اینترنت بود. یادمه کلی داد و قال کرد که توی عکس تکی لو با بچه باشه، ولی لویی قبول نکرد."
لویی فردی به بغل وارد شد.
لویی:" النور با گردوی من آشنا شو."
---
دو ساعت تقریبا به همون منوال گذشت و النور بالاخره آزاد بود که بره.
بوسه ای روی موهای خوشبوی فردی گذاشت و خداحافظی کرد.
لویی کمی منتظر موند تا مطمئن بشه رفته.
در رو بست و به طرف هری چرخید.
لویی:" زنگ بزن زین. بگو برای ناهار با لیام بیان بالا."
---
دویدن روی تردمیل کار موردعلاقه نایل نبود، ولی خب بخشی از برنامه ورزشیش بود.
کنارش هوگو مشغول ورزش و پیتر مشغول وقت تلف کردن بود.
هوگو:" محض رضای خدا پیتر، یکمی هم ورزش کن!"
چوب توی دستش رو چرخوند و جواب داد:" خب دارم میکنم دیگه."
هوگو ناباورانه نگاهش کرد:" اصلا چطوری روت میشه همچین چیزی بگی؟؟؟ داری با اون چوب مگس میپرونی مردک!"
پیتر نگاهی به چوب دستش کرد. حق با هوگو بود. با اون چوب فقط مشغول مسخره بازی با دشمن فرضیاش بود.
ولی آیا این باعث میشد دربرابر هوگو کم بیاره؟ هرگز!
توی چشم های هوگو زل زد.
پیتر:" تقصیر شماست مگس زیاد دارید! من با مگس تمرکز ندارم، بعلاوه باید ازم تشکر کنی!"
حرص هوگو رو درآوردن رسالت نانوشتهی پیتر بود و ازش عقب نشینی نمیکرد.
هوگو:" تف توی اون روزی که توی احمق رو با خودم آوردم توی این خونه! بده اون چوب رو به من."
به طرفش رفت ولی البته که پیتر مثل آدم چوب رو بهش نمیداد و به جاش به طرف مخالف هوگو میرفت.
پیتر:" دست به سلاح سرد من نزن! من پیش تو امنیت ندارم باید این همراهم باشه."
حرص هوگو بیش از پیش دراومد.
هوگو:" امنیت؟؟؟ میدونی چیه؟ دستم به تو و اون چوب برسه امنیت رو بهت نشون میدم."
پیتر قدم هاش رو سریع تر کرد.
پیتر:" هوی هوران! از دوستت دفاع کن!"
سرعت تردمیل رو کمتر کرد و از سینهی لختش صرف نظر کرد و حوله رو فقط روی گردنش کشید.
نایل" دارین چه غلطی میکنین؟!"
پیتر:" داریم _"
چرخید و به نایل نگاه کرد ولی منظره رو به رو حرفش رو عوض کرد.
پیتر:" از پشت تو لذت میبریم! مادرزادیه یا ساختی هوران؟؟ توی همون زمین گلف هم دیدم خوب چیزیه ها! ولی یادم رفت بگم."
هوگو هم ایستاد و هردو مستقیم و با جدیت به باسن نایل زل زدن.
نایل بالاخره تردمیل رو متوقف کرد و پایین رفت.
چرخید و با خنده به اون دو نگاه کرد.
نایل:" حاصل تلاش و ژنتیک همزمان."
آما از پله ها تند پایین دوید.
آما:" هوگو رز کارت داره."
هوگو سریع از پله ها بالا رفت.
آما کمی به اطرافش نگاه کرد. پیتر همچنان وقت تلفی میکرد و نایل استراحت.
آما:" باز چه آتیشی سوزوندی پیتر؟"
پیتر معترض شد:" بچه ام مگه من اینطوری میگی؟"
آما دست هاش رو به کمر زد.
آما:" از صدتا بچه بدتری! امروز صبح دوباره غذای بادیگارد بیچاره رو کش رفتی بعد اومدی اینجا؟ شغال!"
بیخیال شونه بالا انداخت:" خوشمزه بود خب."
دختر با حرص نفسش رو بیرون داد:" احساس میکنم خرخره تو هم خیلی خوشمزه اس، دلم میخواد بجومش!"
پیتر با چهرهی ناراحتی دستش رو روی قلبش گذاشت.
پیتر:" قلب تنها برادرت رو شکستی خواهر!"
بالاخره از بازی با چوب خسته شد و زمینش انداخت.
پیتر:" میرم آشپز رو اذیت کنم."
آما و نایل هم صدا شدن:" پیتر نکن!"
البته ذره ای تاثیر نداشت و پیتر شاد و خرم از پله ها بالا رفت.
نایل نگران اعصاب آشپز بود، دفعه پیش پیتر به قدری آشپز بیچاره رو آزار داد که شام درست نکرده فرار کرد!
فکرش رو به زبون اورد:" امیدوارم باز گشنگی نکشیم."
آما خندید:" نگران نباش این بار رز اینجاست ، یا نمیذاره آشپز بره یا اگه رفت خودش برامون شام میزاره!"
هردو برای چند لحظه سکوت کردن.
آما سکوت رو شکست:" هنوز تمرین داری؟"
نایل از فکر خارج شد و به دور و برش نگاهی انداخت.
نایل:" یکی دو تا دیگه فقط."
آما:" اهان."
کمی نایل رو نگاه کرد. دلش میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست. نه چیزی به ذهنش میرسید و نه جراتش رو داشت.
آما:" من میرم بالا دیگه ."
گفت و چرخید به طرف پله ها.
نایل هوفی کرد.
《 عین بز وایسادی اینجا ، خب معلومه اونم چیزی نمیگه و میره.》
با شماتت سرش رو چپ و راست تکون داد.
بدنش دیگه سرد شده بود، حوصله تمرین بیشتر هم نداشت.
هودی سرمه ایش رو تن کرد و بطری آبش رو برداشت.
جلوی پله ها بود که صدای فریاد مانند آما متوقفش کرد.
آما:" نایل! یه لحظه همون پایین باش یه چیزی میخوام بهت نشون بدم!"
نایل مطیعانه همون جا پایین پله ها ایستاد و فریاد زد:" باشه!"
آما خیلی سریع و هیجان زده بالا پله ها ظاهر شد.
همونطور که با سرعت و بی احتیاط از پله ها پایین میرفت شروع کرد:" یه حرکتی چند وقت پیش از رز یاد گرفتم برای شکستن اصولی قلنج، همونجا وایسا بیام روت امتحان _"
همون لحظه پاش رو جای اشتباه گذاشت و حرفش با جیغ کوچیک خودش قطع شد.
نایل سریع بطری آب رو پرت کرد و یک پله بالا رفت تا آما رو بگیره.
دختر مستقیم به سینهاش خورد و دست های نایل محکم دورش حلقه شدن.
سعی کرد آرومش کنه:" چیزی نیست ، گرفتمت گرفتمت."
دست های آما راهشون رو به دور گردنش پیدا کردن.
نایل به آرومی بلندش کرد و پلهی اومده رو پایین رفت.
نایل:" خیلی خب حالا، بیا بشینیم اینجا."
با دختر توی آغوشش روی زمین نشست.
نفس آما بالاخره به حالت عادی برگشت.
اگه نایل نمیگرفتش الان بینی نازنینش، تنها ارثیه خوبش از خانواده مادری، داغون شده بود.
کم شدن انقباض بدن آما رو حس کرد.
آما به آرومی خندید.
کنجکاوانه نگاهش کرد:" میخندی؟"
آما:" چه کلیشه ای!"
سریع متوجه منظورش شد. به آرومی خندید.
نایل:" آره. اگر الان فیلم بود _ "
سکوت کرد.
آما برای جلوگیری از معذب شدن جفتشون با خنده ادامه داد:" اگر فیلم بود طبق قانونش الان باید منو میبوسیدی."
کمی نگاهش کرد، لبخندش محو شد.
نایل:" من قانون ها رو نمیشکنم."
لبخند کم جون آما هم از بین رفت.
خیره به چشم های آبیش، دنبال ادامه حرفش بود.
آنقدر توی آبی ها غرق بود که متوجه نزدیک شدن صورت نایل نشد.
اونقدر نزدیک که بالاخره لب هاشون بهم چسبید و ارتباط چشم هاشون قطع شد.
---
پیتر با کاسه میوه ای، که آشپز به زور توی دست هاش چپونده بود تا راضی بشه و دست از سرش برداره، از آشپزخونه خارج شد.
به هوگو نگاه کرد و پرسید:" عه! نایل و آما هنوز نیومدن؟"
بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد:" از کجا؟"
پیتر خودش رو روی کاناپه پرت کرد.
پیتر:" طبقه پایین دیگه. آما اومده بود تو رو صدا کنه، نایل هم ورزش هاش داشت تموم میشد. تا الان باید میومدن بالا."
ریموت تلویزیون توی دستش شل شد و به پیتر نگاه کرد:" آما نیومد بالا مگه؟ "
پیتر بی حواس دستش رو به طرفش دراز کرد.
پیتر:" نه . اون ریموت رو بده من."
ریموت رو به طرفش پرت کرد و از جا بلند شد.
پیتر مشکوک به تغییر مودش نگاه کرد.
هوگو حواسش پی یک چیز بود.
از وقتی از پایین اومده بود یک سره اینجا بود! اگر میومدن بالا میدیدشون!
آروم از پله ها پایین رفت.
عقلش بهش نهیب میزد:" اصلا تنها باشن! مگه چی میشه؟؟ چیکار میخوان بکنن مگه؟ به تو چه!"
اما قلبش میترسید چیزی که نباید ببینه.
چند پلهی دیگه پایین رفت. سر جاش خشکش زد و دستش روی نرده ها چنگ شد.
پایین پله ها نایل و آما مشغول بوسهی عمیقشون ، از مردی که با شوک و عصبانیت به اون ها خیره بود، غافل بودن.
با ضربان عصبانی و پر از حسادت قلبش توی گوش هاش، چرخید و راه اومده از پله هاش رو برگشت.
بدون توجه به پیتر ، به طرف اتاق خودش رفت و در رو با تمام توان کوبید.
---
بالاخره از هم جدا شدن.
موهای هردو از نوازش انگشت های دیگری بهم ریخته بود.
لب هاشون ملتهب و گونه هاشون سرخ بود.
آبی های نایل به شکلاتی های دختر زیبای رو به روش خیره شدن.
به آرومی زمزمه کرد:" álainn (آلین)"
آما با تعجب پرسید:" چی؟"
لب های نایل به لبخندی باز شد.
این بار گفت:"tá tú an-álainn ."
آما همچنان پر سوال نگاهش میکرد.
نایل:" ایرلندیه."
آما:" خب یعنی چی؟"
سرش رو کنار گوش آما برد.
توی گوشش زمزمه کرد:" تو خیلی زیبایی."
بوسه ای همونجا کاشت.
حبس شدن نفس آما ، لبخند روی لبش آورد.
عقب که کشید ، افکار سرش لبخند رو از لبش گرفته بودن.
نایل:" آمادورا این رو میخواستی؟ اتفاقی که افتاد برات اجبار بود؟ تحت تاثیر _"
آما:" نایل."
دستش رو روی گونه نایل گذاشت.
آما:" من فقط چند ماه دیگه تا سن قانونی شدنم مونده."
گونه هاش سرخ شد.
آما:" پس فکر میکنم صلاحیت تصمیم گرفتن راجع به یه بوسه رو دارم."
نایل آروم گرفت.
آما به آرومی صورتش رو به نایل نزدیک کرد. اما با تردید توی فاصلهی چند سانتی لبهاش ایستاد.
باید این کار رو میکرد؟
قبل از اینکه تصمیم بگیره ، نایل فاصلهی بینشون رو از بین برد.
---
همزمان از واحد لویی و هری بیرون زدن.
رو به روی در خونه زین ایستادن.
لیام:" من باهاشون موافقم. این اوضاع زیادی داره هممون رو اذیت میکنه اما اخه چطوری؟"
زین سر تکون داد.
زین:" این دقیقا همون چیزیه که نمیدونیم."
نفسش رو بیرون داد.
لیام:" خب دیگه من عه _ برم دیگه."
زین مضطربانه نگاهش کرد که به سمت پله ها میرفت.
زین:" چیزه میگم میای یه نوشیدنی بزنیم."
لیام مکث کرد.
با عجله اضافه کرد:" بعدش هم یه فیلم میزارم و خوراکی و نوشیدنی میخوریم و فیلم میبینیم. لباس راحتی هم برات دارم."
لیام بالاخره چرخید و با لبخند نگاهش کرد.
لیام:" باشه."
قلب زین از فکر وقت گذرونی بیشتر با لیام سر جاش بند نبود.
---
کل بعدازظهرشون به تمرین زبان ایتالیایی گذشته بود.
در تعجب محض آما، نایل خیلی سریع همه چیز رو یاد میگرفت.
آنقدر سریع که کم کم داشت بهش شک میکرد!
رو به روی نایل، پشت میز نشست.
نایل:" میگم هوگو کجاست؟"
تمام بعدازظهر هوگو رو ندیده بود!
رز ظرف سالاد رو به طرف پیتر کشید.
رز:" نمیدونم! بهش گفتم شام میخوریم ولی هنوز نیومده. پیتر داری چاق میشی! یکمی هم سالاد بخور محض رضای خدا!"
نایل غرق در فکر به غذاش زل زد.
چرا هنوز نیومده بود؟
چرا کل بعدازظهر رو از نایل فرار کرده بود؟
صبح که مودش خوب بود!
نکنه چیزی پیدا کرده!
ظرفی جلوش قرار گرفت.
سرش رو بالا برد و با آما مواجه شد.
آما با لبخند گفت:" یکمی از این سس بریز روی غذات، خوشمزش میکنه."
لبخندش به نایل هم سرایت کرد.
هوگو بالاخره بین غذا رسید.
به افراد سر میز نگاه کرد.
صندلی کنار نایل خالی بود، اما عقلش ترجیح میداد یه جای دیگه بشینه.
باید خودش رو کنترل میکرد!
این خشم رو باید کنترل میکرد!---
اروم گوشهی اتاق کوچیک چپبد.
مردی با پوست برنزه گوشهی اتاق بود و لبخند ترسناکی تحویلش میداد.
احساس میکرد اون لبخند روی لب تمام اون ها بود!
همشون ترسناک نگاهش میکردن و اون ضعیف ترین و ریزهترین و کم خطرترین اون ها بود!
+:" پیس! پیس پیس!"
با ترس به مردی که صداش میکرد، نگاه کرد.
مرد نیشخندی زد.
+:" تا حالا بهت گفتن خیلی خوشگلی؟"
مرد های دیگه با صدای بلند خندیدند و ترس به گلوی تام چنگ انداخت.
_:" چه سرخ و سفیدیم میشه! ترسیدی؟"
قلبش داشت میایستاد!
+:" ناز نکن! جفتمون تهش میفتیم یه زندان. اونجا دیگه چقدر میخوای ناز کنی؟"
یه زندان!!!
یعنی زندان هم همینجوری بود؟
تام آدم جنگیدن و دفاع از خودش نبود!
×:" دوست نداری یه طعم کوچیکی همین الان بچشی؟"
با عجله از جا پاشد و به طرف میله های بازداشتگاه دوید.
صدای خندههای تمسخر امیزشون حالش رو بهم زد.
تام:" نگهبان! نگهبان!"
+:" چی میخوای بهش بگی؟"
مرد کناریش خندید و با عشوه و صدای نازک اداش رو درآورد:" نگهبان اینا میخوان زیرخوابم کنن! نگهبان کمممک !"
صدای خندهها هی به ترسش اضافه میکرد.
با تمام توان میله های فلزی رو تکون داد.
تام:" نگهبان من با افسر کار دارم! نگهبان!"
در سریع باز شد و نگهبان داخل شد. توی چند قدمی میله ها ایستاد و بی حوصله به تام نگاه کرد.
گویا این سر و صداها آزار و اذیت ها براش طبیعی بود!
تام:" میخوام با باسیل حرف بزنم!"
نگهبان:" باسیل کیه؟"
تام:" به افسر پروندم بگو میشناستش! میخوام اعتراف کنم! "
بالاخره توجه نگهبان جلب شد.
تام:" میخوام بهش اطلاعات بدم اصل کاری رو بگیرن! صداش کن خواهش میکنم."
YOU ARE READING
Grá
FanfictionCompleted . Grà در ایرلندی یعنی عشق! پدربزرگ همیشه مادربزرگ رو mo grá صدا میزد ؛ یعنی عشق من! این کلمه برای کی مهمه؟ برای کی میتونه به اندازه اون مهم باشه؟ --- سال ۲۰۱۰ پنج تا پسر از زندگی عادیشون خداحافظی کردن. حالا شش سال گذشته و زندگی قراره...