Name of chapter: pack your bags
.
مجری شبکهی خبر با هیجان دستهاش رو تکون میداد :" همین امروز صبح بود که نایل هوران، هنرمند جوان که تصور میشد در یک تیراندازی مرده در دادگاه حاضر شد و همه رو در بهت و شوک فرو برد! بیش از شش ماه پیش طی تیراندازیای در مراسم امریکن موزیک اواردز مرگ نایل هوران اعلام شد ولی حالا او زنده برگشته!داستان چیه؟"
به هری اشاره کرد تا تلویزیون رو خاموش کنه و گوشی رو بیشتر به گوشش چسبوند.
نایل:" نه مامان اینطوریم نیست، بادیگارد داریم حواسمون هم هست. مصاحبه احتمالا پس فردا باشه."
در جواب نگرانی مادرش گفت:" نه مامان چیزیم نیست، فقط سرم درد گرفته از این همه پیچیدگی."
کمی بیشتر درباره برنامهاش و تاریخ تقریبی رفتنش به ایرلند حرف زدن و بعد قطع کرد.
خسته بود، خیلی. تازه پلک روی هم گذاشته بود که گوشیش دوباره زنگ خورد، پاول بود.
نایل:" سلام، چه خبرا؟"
پاول:" سلام، راستش یه خبری دارم."
نایل:" خوب یا بد؟"
پاول آهی کشید:" تو باید تصمیم بگیری؛ الان کنار همکارم بودم، میدونی که تمام قراردادهای سایمون ضبط شدن و الان دست پلیس و دادگاهن."
پرسید:" خب؟"
پاول:" قراردادهایی که تاریخشون گذشته و یا لغو شدن هم هستن. بینشون چشمم به یه قرارداد لغو شده افتاد، طرف دیگهی قرارداد آمادورا برندو هست."
صاف سرجاش نشست.
نایل:" لغو شده؟ کی لغوش کرده؟"
پاول:" از طرف سایمون لغو شده، دلیل لغو شدنش رو هم ننوشته ولی خانم برندو هیچ اعتراضی نکرده. اینش مهم نیست، داره از طرف قراردادها هم شکایت میشه، مثل خانوادهها حدیدها و امثالشون. میخوای از خانم برندو هم شکایت بشه؟"
نایل:"نه!"
سریع تقریبا فریاد زد.
نایل:" اگه به پسرها هم ارتباطی داشته باشه خودم باهاشون حرف میزنم."
پاول:" نه نداره. قرارداد فقط درباره توعه. چرا بهم نگفتی؟"
کمی درجوابش مکث کرد.
نایل:" راستش اوضاع پیچیده شد."
صداش زمزمه وار بود.
نایل:" پاول یه چیزی رو میتونی برام بررسی کنی؟"
پاول:" چه چیزی؟"
نایل:" سایمون باقی پولی که باید به آمادورا میداد رو داده؟"
پاول:" گردش حسابش رو بررسی میکنم."
با تشکری تماس رو پایان داد.
با اهی بالاخره سرش رو بالا برد و به هری، که با نگاهی سنگین بهش زل زده بود، نگاه کرد
نایل:" چیه؟"
هری:" میخوای چیکار که بقیه پول رو بهش داده یا نه؟"
ساکت نگاهش رو به پاهاش دوخت.
چهرهی شکستهاش هری رو غمگین میکرد. دستهاش رو درهم پیچید و به راهی برای خوب کردن رفیقش فکر کرد.
هری:" نایل، پاپ کورن درست کنم بخوریم؟زیاد درست میکنم، از اون طعم دارهاش. لویی هم گفته میاد اینجا."
لبخند که روی لب نایل نشست با خوشحالی و رضایت به آشپزخونه رفت تا مشغول بشه.
---
دستش توی موهای رنگ شدهی زین بود و به آرومی نوازشش میکرد.
لیام:" نگرانی؟"
سر زین روی شونهاش به تایید تکون خورد.
لیام:" نگران قضیهی سایمون؟"
زین:" هم اون، هم نایل، هم لویی و هری."
لیام:" نایل رو درک میکنم ولی چند روز دیگه فراموش میکنه. هری و لویی چرا؟"
زین:" فردی الان بچهاس، چند وقت دیگه بزرگ بشه چی؟ هری همچنان باهاش کنار میاد؟ یه وقت بحث و دعواعه دیگه پیش میاد، لویی چطور واکنش نشون میده؟ اگه هری خواست بچهی دیگهای به سرپرستی بگیره چی؟"
سرش رو بلند کرد و به لیام نگاه کرد.
زین:" و درمورد نایل بیا صادق باشیم جفتمون میدونیم این دختره فرق داره. بعید میدونم چند روز دیگه که سهله چند سال دیگه هم یادش بره."
لیام:" میدونم میدونم. نایل یادش نمیره ولی باهاش کنار میاد. درمورد لویی و هری هم باید زمان بگذره، موقعیتش پیش بیاد، اونموقع میبینیم و راه حلش رو هم پیدا میکنیم. اونا که تنها نیستن، ما هستیم، خانوادههاشون هستن."
دستش رو نوازشوار روی تهریش زین کشید.
زین:" ولی لیا _"
صداش با صدای ضربههای وحشیانه به در صداش قطع شد.
فرد پشت در فریاد زد:" نایل؟ نایل!"
سریع با دو خودشون رو به در رسوندن و باز کردن.
پشت در دختری با لباسها و موهای پریشون ایستاده بود.
+:" نایل کو؟"
زین هودی بهم ریختهاش رو از نظر گذروند.
زین:" تو _ فنی؟"
+:" هان؟ نه من _"
لیام:" تو آمادورایی!'
لیام با حیرت وسط مکالمه پرید. آما مردی که جز عکسهاش در مدیا براش غریبه بود رو از نظر گذروند.
آما:" بله من آمام. نایل کو؟"
سعی کرد از شونههای دو مرد رو به روش به داخل سرک بکشه، که تقریبا غیرممکن بود.
زین:" اشتباه اومدی."
متعجب نگاهشون کرد.
آما:" امکان نداره. آدرس اینجا رو که از گوشی پیتر گیر آوردم. خودم هم پشت تلفن شنیدم میگفت واحد نایل دست چپه!"
با نگرانی به پله ها نگاه کرد. میترسید هر لحظه نگهبان سیریش جلوی در مشکوک بشه و بیاد بالا.
زین:" اونطور که مشخصه متوجه طبقه نشدی. واحد نایل دست چپ هست ولی نه توی این طبقه. چیکارش داری؟"
آما لعنتی زیر لب نثار حواس پرت خودش کرد.
آما:" باید باهاش حرف بزنم. کدوم طبقهاس؟"
زین:" تا نگی چی _ "
لیام:" پایین."
زین:" لیام!"
زین حرصی صداش کرد.
ولی لیام مطمئن بود باید باهم حرف بزنن.
لیام:" طبقه پایین، درست واحد زیر این واحد."
با تشکر هول هولکی از پله ها پایین دوید.
زین:" چیکار کردی!؟"
لیام:" باید باهاش حرف بزنه. اون نایلی که من دیدم، تا باهاش حرف نزنه حالش خوب نمیشه."
از پله ها پایین دوید و خودش رو به واحدی که باید رسوند. تند تند در زد و سریع از دید چشمی در پنهان شد.
در بعد از چند ثانیه، با احتیاط باز شد.
نایل:" کیه؟"
قلبش ریخت. بالاخره دیدش!
آما:" ن _ نایل."
دست نایل به دستگیره میخ شد.
نایل:" آما _ دورا! تو _"
به سرتاپاش نگاه کرد و بعد به پشت سرش و پله ها.
نایل:" تو اینجا چیکار میکنی؟ چطوری؟ چطوری اومدی؟"
آما:" آدرست رو از گوشی پیتر قایمکی کش رفتم."
نگاهش مظلومانه و پر از دلتنگی بود و لحظهای از نایل چشم برنمیداشت.
کلافه دستی به صورتش کشید.
نایل:" نباید اینجا باشی آما."
نیم قدمی که عقب برداشت آما رو ترسوند. خودش رو به سینهاش چسبوند.
آما:" خواهش میکنم نایل صبر کن! بزار توضیح بدم! قسم میخورم من هیچ اطلاعات مهمی از چیزهای مهمی که میگفتی بهش نمیگفتم! قسم میخورم."
دست هاش رو دور کمر نایل حلقه کرده بود اما دست های نایل شل کنارش مونده بودن.
نایل:" باید بری آما، باید برگردی خونه."
آما:" نه نه! ببین من اینجا توی این شهر دانشگاه انتخاب کردم! همینجا هم کار جدیدم رو پیدا کردم! اینجا میمونم تا وقتی که بالاخره ببخشیم فقط خواهش میکنم _ خواهش میکنم بزار پیشت بمونم، بیام ببینمت! توروخدا! باید منو ببخشی."
به آرومی دختر رو از خودش جدا کرد.
نایل:" بسه آما! به باسیل میگم هرجا میخوای ببردت."
چرخید تا از هری بخواد به باسیل زنگ بزنه ولی صدای آما متوقفش کرد.
آما:" خودت گفتی میبخشی."
مکثش به آما جرأت ادامه دادن داد.
آما :" خودت گفتی! گفتی حتی اگر یه خنجر هم توی قلبت فرو کنم بازم میبخشیم!"
نایل:" درسته آما."
زمزمه کرد و چرخید.
نایل:" حقیقت اینه که من بخشیدمت."
آما با ناباوری نگاهش کرد.
آما:" وا _ واقعا؟"
غمگین لبخند زد.
نایل:" آره واقعا. حالا برو و با خیال راحت به زندگیت برس."
لبخند روی لبهای آما خشکید.
آما:" منظورت چیه؟"
نایل:" من بخشیدمت آما! دیگه نیازی به عذاب وجدان نیست. برات آرزوی خوشحالی و موفقیت میکنم. اگر هم جایی نیازی به کمکی داشتی که از دست من برمیومد بهم خبر بده."
کلماتش مثل پتک به سر آما کوبیده شدن.
آما:" یعنی دیگه _ دیگه منو نمیخوای؟"
بغض صداش و اشک چشمهاش قلب شکستهی نایل رو به درد میاورد.
نایل:" تو فقط بخشش میخوای آما. من هم بهت دادمش."
صدای آسانسور توجه نایل رو جلب کرد. لویی از آسانسور بیرون زد و با تعجب نگاهش رو بین نایل و دختر غریبه گردوند.
لویی:" مزاحم شدم؟ هری گفته بود بیام اینجا."
متوجه دستهای لرزون نایل شد.
نایل:" نه لویی. بیا تو. اگر میشه به باسیل زنگ بزنید. باید یه نفر رو برسونه."
لویی داخل شد.
نگاه نایل به زمین خیره بود
نایل:" منتظر میمونم تا باسیل برسه."
آما:" نبخش!"
سر بالا اورد. وحشت جای ناباوری رو توی صورت آما گرفته بود. کم مونده بود کنترلش رو از دست بده و سریع دختر رو توی آغوشش بگیره و تا صبح نوازشش کنه تا آروم بشه، ولی نه! آمادورا مال اون نبود!
آما:" ازت خواهش میکنم نایل!"
جلو رفت رو تیشرت نایل رو توی مشتش گرفت.
آما:" نبخش! نبخش بزار پیشت بمونم! جبران کنم! هرکاری میکنم، هرکاری بخوای!"
لحن التماس وارش دستهای نایل رو میلرزوند. سعی کرد بهش نگاه نکنه.
نایل:" آما نک _"
آما:" خواهش میکنم، توروخدا! بزار جبران کنم! یه فرصت بده!"
نایل:" من بخشیدمت، فرصت برای چی میخوای؟"
آما:" نه نبخش! اگه با بخشش قراره بفرستیم برم پس نبخش! بزار بمونم! ازت خواهش میکنم."
اشکش که ریخت تحمل نایل طاق شد. دستش خود به خود بالا رفت و اشک رو از صورت دوست داشتنی آما پاک کرد.
باسیل سر رسید.
باسیل:" کسی رو قرار بود برسونم؟"
با تردید ناشی از صحنهی رو به روش پرسید.
نایل:" اره، آمادورا _"
قبل از اینکه حرفش تموم بشه، آما محکم خودش رو به سینهاش چسبوند.
آما:" نه! خواهش میکنم."
سعی کرد راضیش کنه.
نایل:" آما ببین، تو الان فقط عذاب وجدان داری، من ازت شکایت نکردم. قراردادت رو هم کاملا از لیست حذف کردم. این حس رو هم کنار بزار برو سراغ چیزی که _"
تن آما روی سینهاش شل شد، سریع دستهاش رو دورش حلقه کرد.
با وحشت به صورت بی رنگ و چشم های بستهاش نگاه کرد.
نایل:" آما! آما!"
با ترس صداش کرد و سعی کرد بیدارش کنه. باسیل با دیدن وحشت مرد قدم جلو گذاشت.
باسیل:" فشارش افتاد؟"
نایل سرش رو بالا برد. چشمهاش پر از اشک بودن.
نایل:" بیهوش شده! از حال رفته! دکتر! باسیل دکتر بیار!"
سریع روی دستهاش بلندش کرد و داخل خونه برد.
هری و لویی نگران از سروصداها کنار هم ایستاده بودن.
هری:" نایل؟ چی شد؟"
نایل سریع اما آما رو روی کاناپه خوابوند.
نایل:" فکر کنم فشارش افتاد. هری یه بالش و پتو از اتاق من براش بیار."
منتظر باسیل به نایل و بوسههایی که روی صورت دختر میزد نگاه میکردن.
هری:" چرا بهش میگی نه؟"
نایل سوالی نگاهش کرد.
هری:" چرا بهش میگی نه وقتی دوستش داری؟ خب بهش یه فرصت بده دیگه روانی."
خسته کنار کاناپه ولو شد و دست آما رو در دست گرفت.
نایل:" آما برای موندن نیومده توی زندگی من، تمام اون مدت میدونسته که بعد از تموم شدن قراردادش و رفتن من قراره از زندگیم غیبش بزنه. پس حالا چرا بمونه؟ بهتره به برنامههای ایندش برسه. دانشگاه، پزشکی."
لویی:" ولی میخواد بمونه!"
نایل:" این به خاطر عذاب وجدانشه! احساس وظیفه! کاری که کرده رو در نظر نگیرید، دل خیلی نازکی داره!"
ورود دکتر به معنای پایان مکالمه بود. دکتر معاینه ای کرد.
دکتر:" این چند وقت تغذیهاش چطور بوده؟"
نایل:" من پیشش نبودم، باهاش در ارتباط هم نبودم."
دکتر:" فشار عصبی بهش وارد شده؟"
مکالمه و حالش قبل از بیهوشیش به این زودی از یادش نمیرفت.
نایل:" میشه گفت اره، یکم."
دکتر:" فکر نکنم یکم بوده باشه!"
نایل:" چرا به هوش نمیاد؟ فشارش افتاده؟"
دکتر:" دلیل غش کردن فقط افتادن فشار نیست؛ وقتی دچار ترس ناگهانی یا هیجان ناگهانی میشیم، مخصوصا اگر هیجان منفی باشه میزان اکسیژنی که میگیریم پایین میره و غش میکنیم. البته وضعیت ایشون چیزی فراتر از غش ساده است."
بی قرار و نگران روی زانوی دردناکش جا به جا شد.
نایل:" چرا؟ لازمه ببریمش بیمارستان؟"
دکتر:" همین الان که نه، ولی یه چکاپ بشه. یه سرم براش میزنم."
به وضع و نگرانی نایل نگاهی انداخت.
دکتر:" اینطور که شما پیش میرید باید برای شما هم سرم بزنم! توصیه میکنم کمی آروم باشید."
احساس کرد داره سرخ میشه.
《 لعنت به پوست سفید!》
نایل:" پس چرا بیدار نمیشه؟"
دکتر:" خسته اس! زیر چشمهاش گود افتاده! این یعنی خواب کافی نداره. تغذیهاش هم فکر نکنم خوب بوده باشه."
صدای زنگ گوشیای بلند شد. صدا برخلاف بقیه برای نایل آشنا بود. به آرومی گوشی رو از جیب آما بیرون کشید.
*بابا*
با بیچارگی سرش رو خاروند. حالا چی بهشون بگه؟
چاره ای نبود. نقطهی سبز رو لمس کرد.
نایل:" الو؟"
یک لحظه صدای نفسهای پشت تلفن از تعجب قطع شد.
" شما؟"
نایل:" من _ اممممم من نایل هستم آقا."
" گوشی دختر من دست شما چیکار میکنه؟"
صدای مرد خشن بود و نایل حس میکرد همون لحظه بلند شده تا اسلحهاش رو پر کنه و سراغش بیاد!
نایل:" من دوستِ دخترتونم. من _ "
" تو یه پسری!"
طوری گفت که انگار امکان نداشت آما با یه پسر دوست باشه.
نایل:" خب بله. اممممم از پیتر بپرسید، اون منو میشناسه من قابل اعتمادم."
" خب آقای قابل اعتماد، دختر من کو؟ چرا خودش برنداشت؟"
نایل:" خوابه."
چه فایدهای توی دروغ گفتن بود.
نایل:" فشارش افتاده. دکتر بهش سرم زده."
" آدرس بده همین الان میام!"
نایل:" آقا یه لحظه لطفا."
به زور مرد رو مجاب به گوش دادن کرد.
نایل:" من بعد از اینکه سرمش تموم شد خودم میارمش، یا بهتون خبر میدم. الان بهتره اینجا یکمی آروم بگیره."
فریاد زد:" دختر من چند وقته که حالش خوب نیست! تو چه میفهمی؟ اصلا تو کی هستی؟؟"
نایل:" نایل هوران؛ و اگر تا یکی دو ساعت خودش باهاتون تماس نگرفت از پیتر آدرسم رو بگیرید. من اینجا منتظرتونم! حالا هم منو ببخشید باید یه چیزی برای وقتی بیدار میشه حاضر کنم. خدانگهدار."
محکم گفت و تماس رو درجا قطع کرد. مطمئن بود پدر همون لحظه به پیتر زنگ میزنه پس جای نگرانی بیشتر نبود. حالا وقت حاضر کردن غذا بود.
---
پیتر که بالا سر آما حاضر شد ، نایل بیرون زد. نمیخواست وقتی میره ببیندش.
جلوی در خونه زین ایستاد و زنگ زد.
زین بلافاصله بعد از باز کردن در سوال رو شروع کرد.
زین:" دختره اومد سراغت؟ سروصدا از پایین میومد ولی لیام نذاشت بیام. بیا تو! چرا اینجا وایستادی؟"
وارد شد و روی کاناپه ولو شد.
زین و لیام منتظر نگاهش میکردن.
نایل:" از کجا فهمیدید؟"
لیام:" اول اومد اینجا، مثل اینکه طبقه رو بلد نبود."
نایل توی دو سه جمله همه چیز رو گفت. خسته به اطرافش نگاه کرد.
نایل:" خستم؛ میتونم تا وقتی آما بره اینجا یکم استراحت کنم؟"
زین :" آره! البته! سوال چرا میکنی؟!"
نایل:" این کاناپه تمیزه دیگه؟ شما سابقهی بدی دارید!"
با شک پرسید.
زین:" آره."
لیام:" نه!"
همزمان گفتن. بهم نگاه کردن و زین سریع یادش اومد.
زین:" اهان! نه نه توصیه میکنم اینجا نخوابی! اتاق مهمون ته ردیف اتاق هاست."
سریع خودش رو جمع کرد و با قیافهی چندش شده نگاهشون کرد.
نایل:" خاک تو سرتون!"
زین:" حالا یه بخارشوی میخواد دیگه تو هم!"
به لیام اشاره کرد.
نایل:" اینطوری که این سرخ شده این کاناپه رو بسوزونید یکی دیگه بخرید. باورم نمیشه مهمون رو روی این مینشونید! اییییییی!"
گفت و همونطور که سعی میکرد با شلوارش دستش رو پاک کنه، از جا بلند شد. لیام صورتش رو توی دست هاش گرفته بود و حتی نگاهش نمیکرد. صداش از زیر دست های چسبیده به صورتش به سختی به گوش رسید.
لیام:" ملحفه ها عوض شده، خیالت راحت."
نایل:" خداروشکر!"
با رفتن نایل زین به طرفش چرخید.
زین:" حالا چیزی نشده که این بدتر از اینا رو هم ازمون دیده هم شنیده."
لیام پقی زیر خنده زد.
خودش رو بیشتر به لیام چسبوند. با نیشخندی گفت:" میخوای براش مرور خاطرات کنیم؟"
لیام:" برو گمشو مالیک!"
---
مصاحبه با هیجان و سروصدای فراوان انجام شد. نایل، هوگو و پاول باهم حاضر شدن و توضیحاتی که میتونستن دادن. نایل درباره کنترل کارهاش توسط برادرش و حاضر شدن آلبومش گفت.
روز بعد، وقتی دور هم بودن، ویلسونِ وکیل باهاشون تماس گرفت.
ویلسون:" دادگاه سایمون کاول دو هفته عقب افتاده آقایون!"
لیام:" یعنی چی؟"
ویلسون:" یعنی این دو هفته توی مرخصی کاملید."
لویی فنجون دستش رو روی میز گذاشت.
لویی:" خب اخه دلیلش چیه؟"
ویلسون با خنده گفت:" حدس بزنید."
زین:" یه حسی بهم میگه کاول یه گوهی خورده!"
صدای خندهی ویلسون اضطرابشون رو از بین برد.
ویلسون:" دادستان رو خریده بوده که جفتشون لو میرن! حالا باید دوباره مدارکی که تحویل دادستان داده شده ولی لیست نکرده رو از اول بررسی کنن. این موضوع خیلی روی پرونده تاثیر میذاره! به نفع ما!"
هری:" خب پس این دو هفته عقب افتادن میارزه!"
نایل:" اوهوم، من که میرم ایرلند، دیگه خسته شدم از صبر کردن."
زین:" من و لیام هم یه سر به ولورهمپتون و بردفورد میزنیم."
هری و لویی با لبخند بهم نگاه کردن.
هری:" ما اینجا میمونیم."
لویی:" فردی قراره بیاد."
با ذوق گفت و بقیه رو به خنده انداخت.
هری:" هرچی به لو گفتم ما بریم ال ای قبول نکرد! حالا بچه با داییش میاد."
لویی:" دلش برای خونه تنگ شده خب."
ویلسون بین صحبتشون پرید:" خب آقایون، برنامه ریزیتون رو بکنید. توصیه میکنم از یکی دو روز قبل از تاریخ دادگاه خونه باشید."
با خداحافظیای تماس رو تموم کردن.
وقت جمع کردن چمدون ها بود!
YOU ARE READING
Grá
FanfictionCompleted . Grà در ایرلندی یعنی عشق! پدربزرگ همیشه مادربزرگ رو mo grá صدا میزد ؛ یعنی عشق من! این کلمه برای کی مهمه؟ برای کی میتونه به اندازه اون مهم باشه؟ --- سال ۲۰۱۰ پنج تا پسر از زندگی عادیشون خداحافظی کردن. حالا شش سال گذشته و زندگی قراره...