2

25 4 0
                                    

Name of chapter: red on your light blue shirt

دختر بغلش کرد و بوی عطر توی بینیش پیچید. سرش رو توی گردنش فرو برد و چشماش تار شد.
شارلوت:" فردا میبینمت عزیزم. فعلا."
با عجله برای نایل دست تکون داد و توی آسانسور پرید.
لبخند بزرگی روی لبش گذاشت و تا وقتی در آسانسور کامل بسته شه تند تند براش دست تکون داد.
لیام:" شارلوت رفت؟"
به طرف لیام چرخید و با همون لبخند سر تکون داد.
لیام:" بیا بریم بالا. فردی اومده."
سر تکون داد و خفه زمزمه کرد:" تو برو منم میام."
لیام باشه ای گفت و از پله‌ها بالا رفت. نایل رو با احساس تهوع تنها گذاشت.
معدش بهم می‌پیچید.
معده‌اش از رد کمرنگ لاوبایتی که خودش نذاشته بود و عطر تند مردونه‌ای که ادعا می‌کرد عطر جدیدشه بهم می‌خورد.
بدون خوردن لیوان آبی که قصدش رو داشت، راهی خونه هری و لویی شد.
---
فردی رو روی پاش نشوند‌.
نایل:" چه شکلاتیه این تومو."
صدای خنده‌ی لیام و هری بلند شد.
لویی با نیش باز گفت:" به باباش کشیده!"
بی توجه به لویی پاش رو تکون داد و فردی با بالا پایین شدن خندید.
نایل:" وای وای تو چقد کاراملی اخه! خامه!"
هری با خنده گفت:" کاش تئو اینجا بود."
لیام با تعجب پرسید:" تئو؟"
نایل:" وای نگو!"
هری دوباره خندید و رو به لیام و لویی ،که سوالی نگاهش می‌کردن، کرد.
هری:" اهنگ نایل تازه منتشر شده بود تماس تصویری گرفتم. پسرعموی نایل بچه داره و بچه‌اش رو داده بود نایل نگه داره. تئو هم اونجا بود. باورتون نمیشه! کم مونده بود اون بچه‌ی بیچاره رو با ماشین اسباب‌بازیش بزنه!"
چشم‌های لیام درشت شد:" چرا؟!"
هری صدای تئو رو تقلید کرد:" من میخوام بشینم. عموی منه نه تو!"
لویی:" اوهوهوهو!"
نایل فردی رو توی بغلش به خودش چسبوند.
نایل:" باباش بچه‌ی دیگه ای رو بغل کنه جیکش درنمیاد، بعد وقتی اون هست من نباید بچه دیگه‌ای رو بغل کنم که پادشاه حسودیشون نشه."
سرش رو توی موهای فردی فرو کرد و نفس عمیق کشید.
سرش رو بالا آورد و با چشمای بسته گفت:" وای بچه‌ات بوی خیلی خوبی میده لوییییی."
صدای خندشون بلند شد.
هری آروم بلند شد و بی سر و صدا وارد اتاقش شد.
به در تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
فردی خیلی شیرین بود!
فوق العاده شیرین، فوق‌العاده شبیه لویی!
عادی رفتار می‌کرد اما حتی یکبار هم اون بچه رو بغل نکرده بود.
نباید حسودی می‌کرد! نباید حسودی می‌کرد!
ولی...
ولی اخه لویی، لویی‌ِ اون بود!
لوییِ هری بود!
اگه سر لج و لج‌بازی هی از لویی دور و دورتر نمی‌شد شاید الان دوتایی یه بچه به سرپرستی می‌گرفتن.
لعنتی! همین الان آرزو کرد یه بچه‌ی بی‌گناه وجود نداشت!
سرش رو محکم تکون داد:" خفه شو هری ؛خفه شو!"
خب وجود داشت، ولی بچه‌ی اون و لویی بود.
بچه‌ی دوتاییشون.
همونی که هری می‌خواست بخاطرش یه خونه‌ی بزرگ بگیرن، با کلی اتاق.
برای وقتی توی تور بودن چاره پیدا کرده بود!
برای اینکه پاپا ها اذیتش نکنن چاره پیدا‌ کرده بود!
حالا لویی تنهایی از اون راه‌ها استفاده می‌کرد.
چند تقه به در خورد.
لیام:" هری؟"
هول کرد.
هری:" دارم میام. پی_پیرهنم رو عوض می‌کنم. اذیتم می‌کنه."
لیام مردد باشه ای گفت و صدای دور شدنش از اتاق اومد.
پیرهنش رو از تن کشید و بی‌حواس یکی دیگه تن کرد و از اتاق بیرون زد.
---
خسته خودش رو به اتاقش رسوند و روی تختش پخش شد.
به سقف زل زد، احساس گیر افتادن می‌کرد. نه! فقط احساس نبود؛ اون گیر افتاده بود.
لیام توی یه قفس طلایی گیر افتاده بود.
قفس طلاییِ شهرت و ثروتی که براش فقط عذاب داشت.
شهرت و ثروتی که نتونست زین رو براش نگه‌داره‌ به چه دردی می‌خورد؟!
پشت سرش درد می‌کرد.
رگ گردنش تیر می‌کشید.
رویاهاش اونو به اینجا آورده بودن، این قفس طلایی.
به سختی بلند شد و سراغ بار خونه‌اش رفت.
آرامش چیز کمیابی شده بود!
خیلی کمیاب.
---
گارسون:" نوش جانتون. هرچیزی که نیاز داشتید درخدمتم."
گفت و تنهاشون گذاشت.
مولی:" پس بالاخره توی خونه‌ی جدیدت جاگیر شدی."
نایل:" آره بعد از بیشتر از یک هفته دیگه کامل راه افتادم. هی هرروز جعبه‌های جدیدِ باز نشده پیدا نمی‌کنم."
آروم خندید.
طبق عادت اول نوشیدنیش رو سمت راست بشقاب گذاشت و سالاد همراهش رو سمت چپ. دستمال ‌ها رو از کنار بشقاب برداشت و کنار لیوانش جایی که با بشقاب برخورد نداشته باشه گذاشت.تمام غذا رو وسط بشقابش جمع کرد، کمی از نوشیدنیش خورد و از سمت چپ بشقاب شروع به خوردن کرد.
مولی لبخند کوچیکی به رویه‌ی همیشگی دوستش زد و مشغول خوردن شد.
مولی:" ببینم اوضاع با شارلوت چطوره؟"
قاشقش متوقف شد.
نایل:" عاا.."
دوباره به آرومی قاشقش رو توی غذا فرو کرد.
نایل:" بدک نیست."
مولی با دقت نگاهش کرد.
مولی:" من و تو باهم بزرگ شدیم نایل. تا همین چندوقت پیش هم‌خونه بودیم. برادریم. به من دیگه دروغ نگو! بگو چی شده، یالا!"
نایل:" فردا یا پس‌فردا قراره باهاش بهم بزنم."
چشم‌های مولی بزرگ شد.
مولی:" چرا؟؟"
بی حرف دهن باز کرد.
لب‌هاش رو یکبار روی هم گذاشت و دوباره از هم باز کرد.
نایل:" داره بهم خیانت می‌کنه."
قاشق از دست مولی افتاد و با صدای بدی به بشقاب برخورد کرد.
با تعجب به نایل خیره شد.
نایل هم قاشقش رو روی بشقاب گذاشت، دیگه میلی به خوردن نداشت.
نایل:" تازگیا فهمیدم. احتمالا به خاطر اسمم باهامه حالا هم دلش برای کس دیگه‌ای رفته."
مولی کمی نگاهش کرد:" نایل. اینطور..."
نایل:" پول و اسم چیز‌های عجیبین مولی. قشنگن ولی کم کم محبور میشی تنهایی رو انتخاب کنی."
مولی:" تو تنها نیستی."
لبخند کوچیکی زد.
مولی:" هی هوران! اگر یه روزی بی‌پول بشی یا حتی یهویی همه‌ی مردم دنیا فراموشت کنن هنوزم دوست منی! هنوزم رفیق منی!"
سرش رو بالا آورد و لبخند زد.
نایل:" نمی‌دونم تاحالا گفتمش یا نه ؛ولی مولی تو خیلی برام ارزشمندی. آدمای ارزشمند توی زندگیم کم نیستن ولی تو. تو دوستم نیستی."
مستقیم به چشمای مولی نگاه کرد.
نایل:" خانوادمی."
مولی با لبخند دستی به چشماش کشید.
مولی:" خیلی خب بسه! اشکم رو دراوردی!"
آروم خندید.
چند قاشق دیگه رو به زور قورت داد.
مولی با تاسف و زیرچشمی به بشقاب نیمه پر دوستش نگاه کرد.
《لعنتی! دلم میخواد دختره رو بکشم.》
بشقاب رو کمی جلو هل داد، دستمال رو از کنار نوشیدنیش برداشت.
به محض برداشتنش ،نوشته‌ای روی دستمال زیریش توجهش رو جلب کرد.
آروم دستمال رو برداشت و خوند.
{آقای هوران!
لباساتون خیلی بهتون میاد! مطمئنم رنگ قرمز روی پیرهن آبی روشنتون عالی میشه!}
لرزون دستمال توی جیبش فرو برد. گوشیش رو بیرون کشید و با عجله تایپ کرد.
[کد اضطراری درجه دو
تهدید]
نایل:" خوردی مول؟ باید بریم."
به پاول و باسیل که با عجله به طرفشون میومدن نگاه کرد.
مولی:" آره فقط باید دستام رو بشو.."
نگاهی به اضطراب نایل کرد.
مولی:" بیخیال، بعدا میشورم. چیزی شده؟"
به گارسون اشاره کرد.
نایل:" باید بریم."
مولی کارتش رو روی میز گذاشت و با شک به نایل نگاهش کرد:" باشه. پس تا تو حساب کنی برم دستامو بشورم بیام. رمز کارتمو میدونی دیگه."
نایل:" نه نه! هیچ جایی نرو، جلوی چشمم باش!"
پاول و باسیل به میز رسیدن.
باسیل:" من حساب میکنم نایل، با پاول برید."
با گیجی به نایل و دو بادیگارد نگاه کرد.
مولی:" چه خبره؟!"
نایل:" بعدا میفهمی."
کارت خودش رو به باسیل داد و کارت مولی رو توی جیبش گذاشت.
دست مولیِ شوکه رو چنگ زد و با پاول به راه افتادن.
توس ماشین نشستن و نایل دستمال رو تحویل پاول داد.
با نفس های ناآروم تکیه داد و چشم‌هاش رو بست‌.
مولی:" نایل؟"
چرخید و خسته به دوستش نگاه کرد.
نایل:" عا راستی تا یادم نرفته."
صداش خسته و آروم بود.
کارت مولی رو توی دستش گذاشت‌.
نایل:" گمش نکنی! تو تنبل دوباره کارت گرفتنت مصیبته."
بی‌حواس کارت رو توی جیبش گذاشت.
مولی:" میگی چه‌خبره یا نه؟"
پاول:" آقای مالهالند؟"
به پاول نگاه کرد.
پاول:" توی دوران اکس فکتور، نایل حرفی از شخصی به اسم الکس نمی‌زد؟"
کمی فکر کرد‌‌.
مولی:" اون دوران نایل همیشه راجع به آدمای جدیدی که میدید باهام حرف می‌زد، ولی شخص خاصی به اسم الکس.."
سرش رو چپ و راست تکون داد‌‌.
مولی:" یادم نمیاد."
نایل نفسش رو بیرون داد و با کلافگی به صورتش دست کشید.
نایل:" حتی خودمم به سختی یادم میاد چطور انتظار داری مولی یادش بیاد؟؟"
سکوت ماشین رو پر کرد.
مولی کلی سوال داشت، ولی می‌دونست الان به جواب نمی‌رسه.
نایل:" پاول؟"
سکوت بالاخره شکسته شد.
نایل:" لطفا یه محافظ قابل اعتماد برای مولی بگیر، چند نفر رو هم بفرست امنیت خونه‌اش رو به صد برسونن."
پاول:" اون مولی رو تهدید نکرده!"
نایل:" اگه بکنه چی؟"
پاول:" حتی اسمی ازش نبرده!"
صداش رو بالاتر برد:" اگه بکنه چی؟"
پاول سکوت کرد‌.
صدای آروم مولی بلند شد.
مولی:" این یارو، تهدیدت می‌کنه؟"
با سر تایید کرد.
صدای مولی بلند شد.
مولی:" پس احمقی تنهایی زندگی میکنی؟؟!"
پاول به جاش جواب داد:" تنها نیست ؛ باقی پسرا توی همون ساختمونن."
مولی:" اونا خبر دارن؟"
پاول:" نه."
مولی:" پس کسایی که نه تنها توی واحد جدا زندگی می‌کنن، بلکه حتی خبر ندارن داره تهدید میشه چجوری می‌خوان مراقبش باشن؟؟"
سکوت
مولی:" منیجمنت میزاره بیام اون خونه؟"
نایل:" بادیگارد و محافظ داریم مولی!"
مولی:" از تو نپرسیدم!"
دوباره به پاول نگاه کرد:" میزارن یا نه؟"
پاول:" احتمالا تو رو بزارن. سایمون که مشکلی نداشت، خود نایل نخواست باهاش بری."
نایل:" مولی ببین!"
مولی:" مولی کوره نمیبینه."
نایل:" شان تو رو به مسیح! بزار خیالم راحت باشه‌."
نایل هیچ وقت اسم اصلیش رو نمی‌گفت. اگر می‌گفت یعنی جدیه! یعنی اوضاع خرابه!
مولی:" خاله مائورا؟ عمو بابی؟ گرگ؟ خبر دارن؟"
نایل:" نه."
پاول به سکوت بین اون دو نفر چشم دوخت.
مولی:" یک هفته صبر می‌کنم، پیداش نکردن لباسامو میزنم زیربغلم میام."
نایل سرش رو آروم روی شونه‌ی مولی گذاشت.

GráWhere stories live. Discover now